#انتخاببرادرم 1
داداشم مهندسی کشاورزی خونده بود و برای انجام پروژههای دانشگاهیش گاهی اوقات به روستای اطراف میرفت تا تحقیقاتی را در مورد کشاورزها و زمینهای کشاورزی انجام بده.
داداشم ۲۴ سالش بود و امسال سال اول ارشد میخوند مادرم همیشه میگفت درسش تموم شه سربازیش رو هم بره زودتر یه زن براش بگیرم خیالم راحت شه.
ت یه روز داداشم که از روستا برگشت به من و مامانم گفت باید در مورد یه موضوع مهم باهاتون حرف بزنم
منو مامانم خیلی کنجکاو شدیم که چی شده.
داداشم شروع کرد به تعریف کردن کمی براش سخت بود اما هر طور شد شد حرف دلشو زد و گفت _ مامان راستشو بخوای من یه دختری رو دوست دارم و میخوام باهاش ازدواج کنم شمام یه لطفی کنید زحمت بکشین برام برین خواستگاری.
ادامه دارد.
کپی حرام.
#انتخاببرادرم 2
با اینکه مامانم قصد داشت بعد از سربازی برتش زن بگیره اما با این وجود بازم خوشحال شد و گفت ایمان پسرم کیه ؟ ما میشناسیمش ؟
ایمان گفت_ نه مامان شما نمیشناسینش! اما دختر خیلی خوبیه حتماً ازش خوشتون میاد.
با مامانم پیگیر شدیم که این دختر خوشبخت کیه .
داداشم با یه خورده من من گفت_ دختر یکی از کشاورزایی که هفته قبل رفتم به روستاشون .
مامان با شنیدن این حرف دهنش وا موند نگاش کردم بیچاره کم مونده بود سکته کنه.
_ تو چی میگی ایمان حالت خوبه دختر قحط بود که رفتی از روست روستا پیدا کردی ؟
مامان هنوز تو شوک بوده من به جاش حرف میزدم که ایمان جوابمو داد ا_ صلاً به تو چه ربطی داره؟
انگار یادت رفته چطوری با بزرگترت صحبت کنی؟
بدجوری حرصم گرفته بود از کاراش
این چه عروسی بود که میخواست برای مامان بیاره ...مامان کلی آرزو برای تنها پسرش داشت الان باید عروسمون یک روستایی باشه.
ادامه دارد.
کپی حرام.
#انتخاببرادرم 3
مامان که به خودش اومد گفت_ همچین چیزی غیر ممکنه... اینکه بخوای یه دختر که تو آبادی بزرگ شده با فرهنگ روستایی عروس من کنی مگه تو خواب ببینی.
ایمان فوری گفت_ نه مامان نگران نباشین سحر سن زیادی نداره ...همش ۱۴ سالشه.... میتونیم با فرهنگ شهری خودمون آشناش کنیم.
جملهاش که به پایان رسید هین بلندی کشیدم گفتم_ تو عقلتو از دست دادی؟ میخوای با یکی ازدواج کنی که ۵ سال از خواهرت هم کوچکتره... وای ایمان از دست تو با این کارات ..
یه دفعه صدای داد مامان بلند شد _ببینم تو میخوای چه غلطی بکنی ؟ با دختری ازدواج کنی که ۱۰ سال از خودت کوچکتر و تو روستا زندگی میکنه .
ایمان من دیگه کاری به کار تو ندارم. مامان پا شد بره تو اتاقش که داداشم دنبالش افتاد و همونطور التماسش میکرد که رضایت بده و براش بره خواستگاری.
مامان مخالفت کرد و یک ماه گذشت پافشاریهای ایمان آخرش مامان با اینکه ناراضی بوت اما قبول کرد یه سر بری خونه دختره.
ادامهدارد.
کپی حرام.
#انتخاببرادرم 4
ایمان انقدر لجباز بود که میگفت یا با این دختر ازدواج می کنم یا با هیچ دختر دیگه حاضر نیستم که ازدواج کنم.
مامانم که جونش به جون همین پسر بند بود کاری نمیتونست بکنه.
قبول کرد که بره به خواستگاری با هم رفتیم خونه دختره برخلاف تصور تصورمون از اینکه اونا خانواده روستایی هستند و وضعیت مالی ضعیفی دارند خونشون خیلی شیک و باکلاس بود و خیلی مرفه بودن .
به نظرم همچین خونهای برای روستا خیلی زیادی بود .
سحر با وجود اینکه سنش خیلی کم بود اما واقعا دختر زیبایی بود من که از همون نگاه اول ازش خوشم اومد و سلیقه داداشم رو تایید کردم .
یکی از خواهرای سحر که خونشون بود اونطور فهمیدم ۱۶ سال داشت و حامله بود.
اونجا بود که فهمیدم تو خانواده اونا زود ازدواج کردن یه چیز کاملا عادیه مامان باهاشون حرف زدو پدر سحر گفت مهندس خیلی مرد خوبیه و ما مشکلی نداریم.
ادامه دارد.
کپی حرام.
#انتخاببرادرم 5
مادرم گفت _درسته که توی روستای شما ازدواج دختر تو سن کمی چیز عادیه اما واقعا وجدان من قبول نمیکنه که یه دختری که هنوز به سن قانونی نرسیده عروس خودم کنم... سحر دختر خیلی خوبیه من به عنوان عروس قبولش میکنم اما اگه شما صلاح بدونید یه انگشتر به عنوان نشون دستش کنیم بزرگتر که شد صیغه محرمیت بینشون میخونیم.
پدر سحر گفت_ من هیچ حرفی ندارم هرطور که شما خودتون صلاح میدونین حرفامون که تموم شد به خونه خودمون برگشتیم .
مامانم به نظر حالش بهتر بود انگار قبل از رفتن به اونجا ترس داشت که قراره با یه خانواده فقیر و سطح پایین وصلت کنه اما الان با دیدن دختره و خونه زندگیشون نظرش کاملاً عوض شده و رضایت قلبی داشت.
شب بعدش با ایمان دوباره رفتیم خونشون و سحر رو برای داداشم نشون کردیم.
ادامه دارد.
کپی حرام.