#انتظارات_بیجا ۱
وضع ملی بابام خیلی خوب بودمامانمامانم عقیده داشت که آدم نباید خیلی بچه داشته باشه به خاطر همین فقط من و داداشمو داشت ما که بزرگ شدیم بابام تشویقمون کرد به درس خوندن من دوست نداشتم درس بخونم درسم نخوندم اما داداشم خیلی تلاش کرد بابامم از لحاظ مالی و معنوی خیلی حمایتش کرد که داداشم به یه جایی برسه و همینم شد. بعد از چند سال تلاش داداشم موفق شد تبدیل بشه به یه مهندس خوب و به خاطر ثروت پدرم و آشناهایی که داشت داداشم شغل خیلی خوبی هم گیرش اومد و وضع مالیش خیلی خوب بود بابا کم کم شروع کرد به توسعه ی کارش گفت حالا که بچه ها بزرگ شدن خواسته هاشون بیشتره پسرم زن میخواد دخترم جهیزیه میخواد شروع کرد به توسعه ی کارش مامانم بهش گفت همینجوری هم وضعمون خوبه و نیاز نداریم ولی پدرم عقیده داشت که ما باید خیلی بهتر زندگی کنیم به خاطر همین شروع کرد تجارتهای بزرگ کردن می خواست کارشو توسعه بده ولی متاسفانه موفق نشد ورشکست شد و ما همون چیزی که داشتیم رو از دست دادیم چیزی برامون نموند بابام خیلی بهش فشار اومد مردی که تا حالا یه بازار جلوش دولا راست میشدن و از خداشون بود که با بابام بشینن حرف بزنن حالا ورشکست شده بود و آبروش داشت جلوی همونا می رفت کاری م از دست ماها بر نمی اومد که انجام بدیم بابام بدهی بزرگی بالا آورد و برادرمم وقتی که دید اوضاع پدرم اینجوری شده از بابام حمایت مالی کرد و تا اونجایی که میتونست بدهی های بابامو داد برادرم یه خونه ی دو طبقه خریده بود و به ما گفت خونه رو بفروشیم بدیم جای بدهی بیاین تو خونه دو طبقه من زندگی کنین بابامم از خدا خواسته قبول کرد
ادامه دارد
کپی حرام
#انتظارات_بیجا ۲
داداشم هر کاری که میتونست برای بابام می کرد خیلی حمایتش کرد کمکش کرد دوباره کسب و کار راه بندازه ولی بابای من که یه دفعه شکست خورده بود دیگه نتونست سر پا بشه و عملا خونه نشین شد
به من گفتن تو هم برو سر کار
گفتم به من ربطی نداره پسر خانواده باید خرج بده
داداشم با تمام توانش به بابام کمک می کرد و بعد از این هم که بر بابام دوباره کسب و کار زد و بابام نتونست کار انجام بده متاسفانه دق کرد مرگ پدرم برای ما خیلی شوک بدی بود اصلا نمیدونستیم باید چیکار کنیم به مامانم گفتم اگه بابا قبل مرگش پول جهیزیه منو میذاشت کنار من با خیال راحت ازدواج می کردم
مامانم سرزنشم کرد و گفت نباید اینجوری بگی به هر حال پدرت بود و داداشت کمکمون میکنه
خودمم از شدت ناراحتی این که پول نداریم و من جاهاز ندارم و بابامم فوت شده نمیدونستم باید چیکار کنم بعد از سالگرد پدرم داداشم اومد و گفت من میخوام ازدواج کنم
ما اصلا تمایلی نداشتیم که برادرم ازدواج کنه چون اگه ازدواج می کرد به این صورتی که الان داشت خوب خرجیمونو می داد دیگه نمیتونست خرجی ما رو بده یه حقوق بیمه ای از بابا بود که باید با همون مخارج زندگیمون رو میدادیم
به مامانم گفتم اگر ازدواج کنه مامان حمایتش از ما کمتر میشه اولویتش میشه زنش
مامانم گفت نه این چه حرفیه بالاخره داداشتم دلش میخواد ازدواج کنه اگر مخالفت کنیم شاید ما این وسط خراب بشیم
برای همین هر دو کوتاه اومدیم و به برادرم گفتیم خودمون برات زن انتخاب می کنیم
ادامه دارد
کپی حرام
#انتظارات_بیجا ۳
ولی داداشم قبول نکرد گفت نه من خودم میدونم کیو میخوام و اون دختری رو انتخاب می کنم که دوست دارم
به برادرم گفتم خب دختری که میخوای کیه؟
برادرمم گفت من مدتیه با یه دختری آشنا شدم و از اون خوشم میاد
گفتم داداش دختری که با پسر دوست بشه که زن زندگی نیست به درد بخورنیست اینا بی خانواده ان تو اگرم میخوای زن بگیری برو یکیو بگیر که باهات دوست نبوده و با کسی ام نبوده
برادرم گفت نه من همینو میخوام
ما رفتیم خواستگاری زن داداشم توی خواستگاری متوجه شدیم که زن داداشم شش سال از داداشم کوچیکتره همونجا در گوش مادرم گفتم مشخصه اینا از خداشونه که دخترشونو بدن به پسر مهندس ما بعدم دختره از ترس اینکه نترشه داره سریع به داداشم جواب بله میده اگه یه ذره برای خودش ارزش قائل بود مثل من صبر می کرد تا یه بخت خوب گیرش بیاد
مامانم گف ولش کن داداشت عاشق این بی صاحاب شده ما هم براش میگیرم
مراسمات خواستگاری و عقد عروسی خیلی زود برگزار شد هر چی به برادرم می گفتم براش کم خرج کن بذار ادعاش بیاد پایین بذار عادت کنه بخوای از الان براش خرج کنی پررو می شه
داداشم گوش نمی کرد برای زنش همه کار می کرد خلاصه اینا اومدن سر زندگیشون خونه به نام داداش من بود به دختره گفتم هر کاری که من میگم تو باید انجام بدی چون خونه ی داداش منه
گفت نه عزیزم اینجا خونه شوهر منه هرکی هم باید زندگی خودشو بکنه
خیلی بهم برخورد یک سال از ازدواجشون گذشت و هرچقدر ما انتظار داشتیم که عروسمون صبحا بیاد کارای خونه ما روهم بکنه نیومد
ادامه دارد
کپی حرام
#انتظارات_بیجا
چند باری به برادرم گلایه کردم که گفت ابجی دست از سر زندگی من بردار
منم دیگه هیچی نگفتم ولی این دختره خیلی پررو بود مامانم بهش گفت هر جایی که میخواید برید باید بیاید قبلش از من اجازه بگیرید یا ما رو با خودتون ببرید یکیمونم که شده ببرین که ما ببینیم دارید چیکار می کنید پول حیف نکنین کار اشتباهی نکنین جای اشتباهی نرید زیر نظر ما باشید
اول عروسمون قبول کرد ولی بعد که اومده بود سر زندگیش و داشتن زندگی می کردن اصلا محل به ما نمیذاشت یه دفعه میرفتن و میومدن مامانمم می گفت داداش بی عقلت زندگیشو گذاشته زیر دست این دختره بی لیاقت که بخواد اینجوری هر کاری دلشون میخواد بکنه
حتی بهشون گفتیم مهمونم که دعوت میکنین باید زیر نظر ما باشه ما بدونیم کی میاد تو این خونه کی میره
ادامه دارد
کپی حرام
#انتظارات_بیجا ۴
داداشم اصلا محل به ما نمیذاشت ما هم ناراحت می شدیم ولی خب داداشم انقدر بی غیرت بود که هیچی بهش نمی گفت تا اینکه برادر زن داداشم ازدواج کرد ما انتظار داشتیم که ما رو برای پاگشا دعوت کنه ولی زن داداشم هیچ حرفی به ما نزد هرچقدر منتظر بودیم دعوتمون کنه این کار رو نکرد تا اینکه یه روز دیدیم داره از بالا بوی غذا میاد با مامانم نشسته بودیم بوها رو تحلیل می کردیم ببینیم بوی چی میاد بوی کباب اومد، جوجه کباب اومد و قرمه سبزی و فسنجون هرچقدر منتظر موندیم مارو دعوت کنه نکرد
به مامانم گفتم این چرا مارو دعوت نمیکنه؟
گفت چی بگم والا بی شعوره دیگه
هرچقدر ما نشستیم منتظر که دعوتمون کنه خبری نشد و بالاخره مهموناشون اومدن.
ادامه دارد
کپی حرام
#انتظارات_بیجا
اخرای شب مهمونیشون تموم شد حتی نیومد از مامان من اجازه بگیره برای مهمونی یا اینکه از مامانم بپرسه که چقدر میتونه به زن داداشش هدیه بده.
بدون اجازه ما یه سکه داده بودن خیلی ناراحت شدم مامانم گفت عیب نداره قصه نخور تو که بخوای ازدواج کنی برای مراسم پاگشای تو از داداشات بیشتر میگیری
گفتم خب اون به زنش بگه زنشم میگه من داری به خواهرت جهاز میدی بسشه مامان اون هیچی نمیده
مامانم گفت غلط کرده من ازش مگیرم خلاصه گذشت تا اینکه یه خواستگار خیلی خوب برای من امد که فهمیدم دکتره خونه داشت ماشین داشت ثروتش خیلی زیاد بود ولی به من گفت تنها چیزی که من از تو میخوام اینه که تو صداقت داشته باشی تو زندگیمون و سرت به کار خودت باشه به کسی کار نداشته باشی چون من دنبال دردسر و حرف حرفکشی نیستم
منم خیلی استرس داشتم یه وقت نکنه زن داداشم با این حرف بزنه و بگه من چه بلاهایی سرش آوردم چون زن داداشم رو خیلی چزوندم برام زور داشت که داداشم داره خرجشو میده این اومده تو خونه داداشم زندگی میکنه
عقد که کردیم سر عقد داداشم بهم یه النگو داد وقتی بهش اعتراض کردم گفتم فقط همین؟
گفت من مراسم عقد تو رو گرفتم بیشتر از این پول نداشتم بعدم الان باید برات جهیزیه بخرم نمیتونم بیشتر از یه النگو بهت بدم
خیلی ناراحت شدم با اینکه النگو کلفتی بود ولی من انتظار بیشتری داشتم
بهش گفتم پس برای جهازم باید جبران کنی داداشمم نگاهم کرد تا اینکه دو هفته از عقد ما گذشت
ادامه دارد
کپی حرام
#انتظارات_بیجا ۵
ما منتظر بودیم زن داداشم من و پاگشا کنه اما نکرد هر چقدر صبر کردیم خبری نشد
یه روز مامانم صداش کرد خونمون و شروع کرد باهاش دعوا مرافعه که واسه اون داداش بی شرفت خرج کردی برا ما نمی کنی این چه وضعشه چطور داداشتو دعوت کردی دختر منو دعوت نمی کنی
زن داداشم گفت من یه ذره ناخوش احوالم فعلا نمیتونم
مامان من بهش گفت تو غلط کردی که ناخوشی باید دعوتش کنی
زن داداشم گفت خب باشه من دعوتتون می کنم رستوران بیاید اونجا غذا بخورید
یه دفعه مامانم بلند شد چندتا چک درست حسابی بهش زد و گفت کارت به جای رسیده که ما رو دعوت کنی رستوران ما اگه بخوایم بریم اونجا خودمون میریم باید وایسی پای گاز جون بکنی غذا بپزی
زن داداشمم گفت من نمیتونم پس باید صبر کنید
منم عصبی بلند شدم و چندتا سیلی محکم بهش زدم گفتم باید بپزی غلط کردی که بخوای آبروی منو جلوی دکتر ببری
زن داداشمم یه لگد به من زد و گفت خفه شو مفت خور این همه سال نشستید سر جیب شوهرم خوردید هیچی بهتون نگفتم عادت کردید طلبکار باشید
مامانمم لگد زد توی شکمشو زن داداشم یه لحظه تمام وجودش لرزید سعی کرد خودشو نجات بده و به سمت راه پله هت فرار کرد منم دنبالش دویدم که بگیرمش اما متاسفانه نتونستم و زن داداشم خورد زمین و سرش به پله ها خورد بیهوش شد هر چی صداش کردیم بهوش نیومد زنگ زدیم امبولانس داداشم اومد گفتم خودش خورده زمین
ادامه دارد
کپی حرام
#انتظارات_بیجا
بردنش بیمارستان داداشم یکم بعدش زنگ رد و گفت زنم رفته توی کما و معلوم نیست کی حالش خوب بشه
خیلی ناراحت شدیم، ما قصدمون این نبود که بکشیمش فقط می خواستیم حالشو بگیریم تربیتش کنیم تو این یکی دو سال فقط داشتیم تحملش می کردیم
بعد از اینکه زن داداشم رفت توی کما من به شوهرم گفتم بیا سریعتر مراسم عروسی رو بگیریم که اگه یه وقت این بمیره دیگه ما عروسیمون باید بمونه برای یک سال بعد
شوهرم بهم گفت چطوری میتونی این جوری بگی زن داداشته اصلا حالا یک سالم دیرتر عروسی بگیریم مگه چی میشه چرا اینطوری می کنی
منم هیچی نگفتم همزمان دکترها توی بیمارستان به داداشم میگن که روی بدن خانمتون آثار شکنجه هست و باید بررسی بشه چون اینجوری که واضحه ایشون در حال شکنجه بوده که فرار کرده خورده زمین و پلیسم پاپیچ داداشم میشه
خانواده زن داداشمم از داداشم شکایت کردن و گفتن که باید تکلیف مشخص بشه
ادامه دارد
کپی حرام
#انتظارات_بیجا ۶
داداشمم حسابی شوکه شده بود و فوری اومد خونه سراغ ما گفت اون روز تنها کسایی که توی خونه بودن شماها بودید هرچی بوده با شما شده
من گردن نگرفتم مامانمم منکر شد ولی داداشم انقدر حرف زد و تهدیدمون کرد که آخرسر مامانم بهش راستشو گفت داداشم خیلی ناراحت شد انقدر که به ما گفت زن من گفته مریض بودم حال نداشتم چون باردار بوده بچه م رو کشتید
ما خیلی ناراحت شدیم نمیخواستیم بچه شون بمیره و اصلا خبر نداشتیم بارداره
داداشم از دست من و مادرم قصد شکایت داشت گفت من فعلا هیچ اقدامی انجام نمیدم تا ببینم وضعین زنم چی میشه
از اونورم خانواده همسر داداشم از من و مامانم شکایت کردن با وجود اینکه ما فکرشم نمی کردیم این تفاقات بیافته ولی من و مامانم متهم شدیم نامزدمم تا فهمید گفت
کپی حرام
#انتظارات_بیجا
تا فهمید گفت ببخشید اولا احترام زوری نیست که بخواید کتکش بزنید تا مارو پاگشا کنه بعدم من نمیتونم با یه قاتل زندگی کنم و تورو طلاقت میدم
هرچقدر التماسش کردم توجهی نکرد و طلاقم داد سه ماه بعد زن داداشم بهوش اومد خیلی از دستش ناراحت بودم با وجود اینکه من خودم پام گیر بود و اگر میمیرد میشدم قاتل ولی ترجیح می دادم بمیره تا اینکه بخواد زنده بمونه و زندگی منو به هم بریزه
زن داداشم تو بیمارستان بود و با اینکه فکر می کردم الان میخواد عقده گشایی کنه و به همه بگه که ما چیکار کردیم ولی منکر شد و گفت عیب نداره شکایت نکنید فقط اینا باید از من دور بشن
داداشمم به ما گفت باید از خونه من برید من دیگه باهاتون کاری ندارم
چون هیچ سرپناهی نداشتیم رفتیم سراغ داییم،
کپی حرام
#انتظارات_بیجا
چون هیچ سرپناهی نداشتیم رفتیم سراغ داییم، اونم بعد از کلی سرزنش و ناراحتی به ما یه جا داد ولی گفت خودت باید بری سرکار مخارجتون رو بدی با اون بلایی که سر زن داداشت اوردید منم ازتون خوشم نمیاد فقط بخاطر حرف مردم بهتون جا دادم
من به اجبار مجبور شدم رفتم سرکار و به زحمت از پس مخارجه خودم و مامانم برمیام الان خیلی پشیمونم دوست دارم که حداقل برگردیم به اون زمان که داداشم هوامون رو داشت و زن نگرفته بود اونوقت دیگه نمیذاشتم ازدواج کنم و مال خودمون بود
یعنی اصلا این اتفاقات نمیفتاد داداشم حتی نمیخواد مارو ببینه تا اونجا که خبر داریم زندگی خوبی دارن و زن داداشم دوباره بارداره ولی انگار این وسط تو زندگیشون فقط ما اضافه بودیم
تو رو خدا دعا کنید نامزدم برگرده و ما دوباره فرصت کنیم با هم باشیم
پایان
کپی حرام