#داستان_واقعی
⭕️ دو ماه قبل #دختری ناگهان احساس ناراحتی کرد. چنان درد می کشید و حالات او چنان بود که پزشکان تشخیص دادند که درد #زایمان است. او را به یک بیمارستان منتقل کردند، تحقیق بعمل آمد، معلوم شد که #شوهر ندارد. معاینات هم نشان داد که #باردار نیست، اما او همچنان در تخت بیمارستان بخود می پیچید و #ناله می کرد و سراپای وجودش را نیز عرق سردی پوشانده بود. چند ساعتی وقت پزشکان را گرفت، سرانجام آرام شد، لبخندی زد و گفت: راحت شدم، #نوزاد پسر است!! پزشکان ابتدا گمان می کردند که با یک دیوانه سروکار دارند ولی پس از تحقیق متوجه شدند که😱👇
...بیشتر بدانید
...بیشتر بدانید
ندای رضوان
#بارداری ۲ به مامانم گفتم من که مطمئنم این دختره یه تله پهن کرده برای داداشمو دیده این ساده است و ب
#باردار ۳
برعکس این دختره که مشخصه از یه خانواده خیلی فقیره تو خوب میدونی که داداش اونا افتخارشونه تو با دخترشون ازدواج کنی حداقل خیالشون راحته که دخترشون به یه نون و نوایی میرسه اما تو نمیخای با ازدواجت پیشرفت کنی؟ مردم ازدواج میکنن یه مرحله برن بالا تو داری ازدواج می کنی دو مرحله بیای پایین؟
برادرم سرم فریاد زد و گفت به تو ربطی نداره اصلا کی گفته تو با یه ذره سنت نظر بدی دهنتو ببند تا وقتی که گل نگرفتمش
خیلی بهم برخورد انتظار داشتم مامان بابام جلوش وایسن اما اونام هیچی نگفتن رضا پشتم در اومد و بعش گفت حواست باشه که ما خانوادتیم و اون دختره هنوز هیچ نسبتی با تو نداره انقدر زود خودتو نباز به زنت که بخوای بخاطرش سر تنها خواهرت داد و بیداد کنی خجالتم خوب چیزیه یه ذره شرف داشته باش
برادرام حرفشون شد و مامانم قبل از اینکه صداشون بخواد بره بالا همه رو اروم کرد اما این یه نفرت خیلی مخفی شد که تو وجود من نسبت به زن داداشم جوانه زد که این دختره هنوز نیومده بین ما فاصله انداخته قبل از اینکه این دختر بیاد رابطه ما خیلی با همدیگه خوب بود
بالاخره داداشم و همسرش با همدیگه عقد کردن من حالم از این دختر بهم میخورد تو دوران عقدشون هر بار که میومد خونمون یه جوری تنظیم می کردم با همدیگه روبرو نشیم چون اصلا نمیتونستم تحملش کنم بالاخره چند ماهی گذشت و عروسی مجللی گرفتن و رفتن سر زندگیشون خیالم راحت شده بود که دیگه حداقل داداشم توی خونه نیست که مجبورم کنه وقتی زنش میاد چجوری رفتار کنم هر بار که زنش میومد خونمون بعدش داداشم کلی سرزنشم می کرد و مجبورم می کرد مطابق میلشون رفتار کنم می گفت مامان بهت فهم و شعور یاد نداده ولی من یادت میدم
ادامه دارد
کپی حرام
#باردار ۴
خوب میدونستم که زنش بهش گفته و بخاطر من حرفشون شده ولی به زن اون ربطی نداشت که من چه جوری رفتار می کردم
دختره پررو پز مال داداشمو به خودم می داد انگار نه انگار که این داداش خودمه و اگر الانم چیزی دارن بخاطر اینه که داداشم زحمت کشیده و اون از خونه باباش نیاورده بعد از عروسی دیگه رفت و آمدش بیشترم شد مامانم می خواست داداشمو بکشونه سمت ما میگفت تنهاش نذارین که به سمت اون دختره کشیده نشه و فکر نکنه که ما فراموشش کردیم
داداشم رضا یه وقتا از جوادمون ماشینشو قرض می گرفت و دوتایی می رفتیم دور دور خیلی خوش می گذشت هر بار که ماشینو مس گرفتیم می دیدم که زنش چقدر ید نگاهمون میکنه ولی اهمیت نمی دادم به اون ربطی نداشت ماشین داداش خودمون بود ما می خواستیم سوارش بشیم
بالاخره داداشم توی کارش پیشرفت کرد و بخاطر کارش باید مدتی می رفت به یه مسافرت کاری و برای آموزش اونجا حاضر می شد
قبل از رفتنش ما رو به خونشون دعوت کردن و حسابی ازمون پذیرایی کردن و همونجا اعلام کردن که زن داداشم سه ماهه بارداره مامانم سر از پا نمی شناخت زن داداشمو بغل می کرد و می بوسید ازش کلی تعریف می کرد و سفارش می کرد که چی بخوره چی نخوره خیلی خوشحال شدیم با اینکه از زن داداشم بدم میومد ولی بچه تو وجودش برای برادر منم بود
همون شب رضا رو ب جواد گفت داداش تو که داری میری ماموریت این دو سه روزی که نیستی ماشینتو میدی به ما؟
یه دفعه زن داداشم پرید وسط گفت نه ندی ها هزینه های تعمیر ماشین سنگینه ببرن خرابش کن چجوری میخوای پول تعمیرشو بدی؟
ادامه دارد
کپی حرام
#باردار ۵
داداشم جوادم گفت آره نمیدم لازم نکرده ماشین منو ببرید دور دورم اونقدر واجب نیستش که بخواید به من رو بزنید ازم ماشین بگیرید
من خیلی سوختم و ناراحت شدم که ماشین داداش خودمونه و این دختره تازه به دوران رسیده نمیذاره ببریم بعد فکر کرده کیه یه جوری برا ما قیافه گرفته انگار دختر پادشاه بوده
برای همین وقتی که هیچکس حواسش نبود یواشکی کلید زاپاس ماشین داداشمو برداشتم و به رضا گفتم شب که همه رفتن ما هم رفتیم خونمون نیمه شب بیایم دوتایی ماشینو از اینجا می دزدیم می بریم کیفامونو که کردیم تا قبل از اینکه داداش از ماموریت برگرده ماشینو میذاریم سر جاش
داداشم کلی تشویقم کرد و خوشحال شد زن داداشم موقع خداحافظی گفت خواهرزادم قراره بیاد تو این چند روز کنارم باشه
مامانم دیگه خیالش راحت بود بالاخره رضایت داد برگردیم خونمون وقتی برگشتیم خونه مامان و بابام که خوابشون رفت من و رضا دوتایی رفتیم سمت خونه داداش بزرگم یواشکی در خونه رو باز کردیم و ماشینو گذاشتیم تو حالت خلاص داشتیم ماشین رو آروم از توی خونه می آوردیم بیرون که باد زد در حیاط خورد به ماشین صدای خیلی بدی تولید کرد همون لحظه زن داداشم لامپ حیاطو زد و شروع کرد به جیغ زدن ماهم از ترسمون سوار ماشین شدیم و فرار کردیم داداشم نمیدونست چیکار کنه ماشینو گذاشت تو حیاط خونه دوستش و دم صبح یواشکی برگشتیم خونه بعدم خوابیدیم
فردا صبحش دیدم مامانم دو دستی داره میکوبه تو سرش که بیچاره شدیم بدبخت شدیم
پرسیدم چی شده که گفت دیشب دزد زده به خونه داداشت و ماشینشو بردن ماشین فدای سرشون بدتر از همه زن داداشت بچشو سقط کرده چون که دیشب خیلی ترسیده از ترس افتاده رو خون ریزی و بچه سقط شده
خیلی ناراحت شدم ما قصدمون این بود که ماشینو بی اجازه برداریم قصدمون کشتن برادرزادمون نبود
داداشم سریع خودشو از ماموریت رسوند خونه و شروع کرد به داد و بیداد که ماشین من کجاست بالاخره از طریق دوربین های مدار بسته همسایشون تونستن بفهمن که منو رضا ماشینو برداشتیم
ادامه دارد
کپی حرام
#باردار ۶
جواد خیلی عصبانی شد رضا رفت خونه ی دوستش و منم رفتم خونه خواهر دوستم که مجردی زندگی می کرد قایم شدیم مامانم زنگ زد بهم هرچی از دهنش در اومد بهم گفت و بعد هم گفت داداش جواد داره در به در دنبالتون میگرده گفته که اینا بچه منو کشتن
گفتم مامان بخدا ما نمی خواستیم بچش بمیبره فقط رفته بودیم ماشینو یواشکی از تو حیاط برداریم
مامانم گفت اون زن حامله بود بعدم ماشین مال خودشون بود تو حق نداشتی بری ورداری
گفتم ماشین داداشم بود
گفت وقتی یکی با یه نفر ازدواج میکنه اموالشون برای همدیگست شما برای چی بی اجازه رفتین بردارین؟ داداشت اومد اینجا سر منم داد زد و هرچی از دهنش در اومده به من و باباتم گفته ما هم هیچی نمیتونیم بگیم فقط میخواییم یه جوری درستش کنیم که یه وقت شکایت نکنه کتری که کردید خیلی بد بوده واقعا من نمیدونم باید بهتون چی بگم
اصلا مامانمو درک نمی کردم که چرا اینقدر منو سرزنش میکنه خونه خواهر دوستم قایم شده بودم و همش دعا می کردم که فقط جواد منو پیدا نکنه یکی دو ماه گذشت و همه چیز به روال عادیش برگشت مامانم زنگ زد گفت میتونید برگردید داداشت گفته شکایت نمیکنه اما زنش رفته قهر و گفته باید ازم عذرخواهی کنید و اگر خواهر و برادرت نزدیک خونمون یا من و تو بشن من طلاقمو می گیرم میرم چون اونا بچه منو کشتن
ماشینه داداشمو بهش برگردوندیم و برگشتیم کتک مفصلی از همه خوردم هم من هم رضا بعد از اونم مامانم سری برای رضا زن گرقت تا فاصله بندازه بینمون اما داداشم جواد توی عروسی رضا نیومد چندماه بعدشم یه خواستگار برای من اومد و منو مجبور کردن زنش بشم مامانم می گفت تو خیلی سرکشی و ابرومونو می بری من دلم نمی خواست ازدواج کنم اما مجبورم کردن خلاصه که بعد از ازدواج همچنان داداشم جواد با ما هیچ رفت و آمدی نداره الان یکی دو سال گذشته و زنش یه دونه بچه ام به دنیا آورده و تازه میان خونه مامانم اما به ما گفتن که وقتی ما اونجاییم شما حق ندارید بیاید وگرنه ازتون شکایت میکنم و به همسراتون میگم چیکار کردید و مامان من با اینکه میدونه اون دیگه نمیتونه شکایت کنه اما برای اینکه بچشو از دست نده تا بتونه حداقل نوه اش رو ببینه تمام قد پشت جواد وایساده امیدوارم روزی برسه داداشم کوتاه بیاد
پایان
کپی حرام