eitaa logo
ندای رضوان🇮🇷
5.1هزار دنبال‌کننده
9.6هزار عکس
3.8هزار ویدیو
88 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
۱ از اول هر دختری برای پسرم انتخاب کردم‌ گفت نمیخوام و خودم باید زنمو انتخاب کنم گفتم من حاضر نیستم دختر بی خانواده برات بگیرم و عروسم باید پاک باشه پسرمم میگفت این زندگی منه خودمم باید تصمیم بگیرم شوهرم گفت راست میگه و تو دخالت نکن خودش باید انتخاب کنه ما توی ی شهر کوچیک زندگی میکنیم پسرم رفت تهران خونه خواهرش همونجا هم کار پیدا کرد دلتنگی ازش برام‌ سخت بود ولی اونجا موقعیت شغلی بهتری داشت ی روز دخترم زنگ زد و گفت فکر کنم داداش عاشق شده پرسیدم یعنی چی؟ که گفت رفتارش ی جوریه ولی تو لو نده
۲ طاقت نیاوردم و زنگ‌زدم بهش فوری پرسیدم کیه که گفت ی دختریه عاشقش شدم و قصدم باهاش ازدواجه زودتر بیا بریم خواستگاری، قبول کردم و رفتیم تهران برای خواستگاری و از دختره خوشم اومد خانواده خوبی داشتن از دختره خوشم میومد ولی اینکه بخواد زن پسرم بشه کابوسم بود اما نمیتونستم بذارم بچه م ناراحت باشه بالاخره اینا عقد کردن و بعد از عقدشون شوهرم فوت کرد خیلی اسیب روحی بدی دیدم میخواستم به پسرم‌پناه ببرم و نبود پدرشو برام جبران کنه ولی اونم حواسش به نامزدش بود و اصلا منو نمیدید همین باعث شد بیشتر از قبل از عروسم بدم بیاد با دخترم‌ هماهنگ میکردم و بیخودی کم محلیش میکردیم باهاش بد حرف میزدم و بیخودی قهر میکردیم باهاش
۳ اوایل پسرم طرف من بود اما به مرور زمان انگار اونم فهمید چون پسرم پول نداشت عروسی نگرفتن منم بهش گفتم عروسی لیاقت میخواد هر کسی لیاقتشو نداره عروسم‌ نگاهم کرد و هیچی نگفت وقتی باردار شد بهش گفتم مطمئنی از پسرمه؟ بازم‌ هیچی نگفت فقط ی روز پسرم‌ اومد‌ گفت مامان با زن من اینجوری نکن شروع کردم به شلوغ بازی و خود زنی گریه میکردم موهامو میکشیدم که مگه من چیکار زن تو دارم پسرم تلاش میکرد ارومم کنه اما بدتر کردم خودمو زدم به غش و دخترم وقتی اومد‌ اوضاع منو دید اونم با برادرش دعوا کرد که داری مامانمو بخاطر زنت میکشی قدم نحس زنت بابامونو کشت بس نبود؟ اون روز پسرم ساکت شد و هیچی‌نگفت منم فکر کردم برنده م
۴ به مرور پسرم ساکت و ساکت تر شد رفت و امدش رو با من کم کرد گفتم من برمیگردم شهرستان پسرمم گفت من‌ نمیتونم تنهات بذارم و باهام اومد‌ عروسم هیچ مخالفتی نکرد ی بار بهش گفتم انقدر بدبختی هر چی بزنم تو سرت حالیت نیست لبخندی زد و گفت من واگذار میکنم به خدا خودش خوب بلده چیکار کنه لجم گرفت و بدرفتاری هام باهاش بیشتر شد دیگه با دخترشم بد رفتاری میکردم‌ پسرمم گاهی بهم تذکر میداد تا اینکه دستشون باز شد و رفتن خونه ی خودشون تا قبل از اون از وقتی اومدن شهرستان با من توی ی خونه بودن، وقتی رفتن خونشون گفتم راحت شدم امت تازه تنها شدم و سکوت خونه ازارم میداد دلم‌میخواست بیان پیشم وقتی به پسرم گفتم گفت زن و بچه م نمیان اما خودم میام اومد‌نیم ساعت نشست هر چی پرسیدم‌چرا اونا نیومدن طفره رفت
۵ اخر سر بهم‌گفت ببین مامان زن من وقتی داشت باهام ازدواج میکرد گفت ازت نه خونه میخوام نه ماشین نه هیچی من فقط ازت میخوام ارامشمو خراب نکنی و ازم نگیریش گفتم یعنی چی؟ که گفت من فقط میخوام توی ی محیط اروم و بدور از حاشیه باشم شش ساله روزگار زنمو سیاه کردی بخاطر حرفهات و رفتارات مدام پیشش شرمنده بودم و سرم پایین بود بزرگواری کرد هیچی‌نگفت ولی گفته که خودش و بچه اینجا ک خونه خواهرم نمیان توروخدا بس کن مامان بذار زندگیم رو بکنم وقتی رفت بغض کردم حرفهای پسرم حق بود ی مدت بعد چوب خدا زد به زندگی دخترم و دامادم رفت دوتا زن صیغه کرد خونه نمیاد و فقط خرجی میفرسته چون اشنا داره تو دادگاه دخترم‌نمیتونه طلاق بگیره و اصلا نمیتونه ثابت کنه این زن داره عروسم اروم زندگی میکنه ولی دخترم زندگیش سیاه شده و مقصر منم