#بیشخصیت ۱
من عروس عمه ام شدم اونم تا اونجایی که میتونست اذیتم میکرد ولی شوهرم بهش رو نمیداد و همیشه طرف منو میگرفت
اما عمه ام کوتاه نمیاومد و از هیچ اذیتی دریغ نمیکرد چند سال گذشته و شوهرم خونمون رو از خونه مادر پدرش دور کرد تا بلکه به آرامش برسیم موقعی که داشتیم به آرامش میرسیدیم و فکر میکردیم دیگه همه چیز عالی شده شوهرم فوت کرد و داغش واقعاً برای من سخت بود.
سالها گذشت و پدر شوهر و مادر شوهرم حسابی پیر و فرتوت شده بودن چون هیچ دختری نداشتن که حواسش بهشون باشه و نیاز به مراقبت زیادی هم داشتن رفتم و ازشون نگهداری میکردم تقریباً هر روز یا یک روز در میون چند ساعت میرفتم وکاراشون رو میکردم و براشون غذا حاضر میکردم حمام میبردمشون و برمیگشتم به خونه خودم، توی حیاط مادر شوهرم دو تا سرویس خونه بود یکیش برای جاری کوچیکم و یکیش هم برای عمهام که میشد مادر شوهرم.
جاری کوچیکم هیچ کاری با پدر شوهر مادر شوهرمون نداشت و براشون کاری انجام نمیداد و نگهداری از اون دو نفر افتاده بود گردن من و برادر شوهرم که منو خیلی تحویل میگرفت و ازم میخواست که هر روز برم به خونشون و از پدر و مادرش نگهداری کنم
منم که فکر کرده بودم چون میرم اونجا رئیسم و همه کاره شدم هر روز میرفتم بیشتر به خاطر خود شیرینی و عزیز کردن خودم پیش چشم فامیل این کارو انجام میدادم هر روز با برادر شوهرم هماهنگ میکردم که برم و از عمه ام و شوهرش نگهداری کنم
ادامه دارد
کپی حرام
ندای رضوان
#بیشخصیت ۱ من عروس عمه ام شدم اونم تا اونجایی که میتونست اذیتم میکرد ولی شوهرم بهش رو نمیداد و ه
#بیشخصیت ۲
چون دنبال رئیس بازی بودم و اونجا خیلی تحویلم میگرفتن منم همیشه میرفتم بارها پسرم و عروسم بهم گفتن که این کارو نکن و اشتباهه ادم انقدر بی دعوت جایی نمیره سبک میشه
اما اهمیتی به حرفشون نمیدادم و از لجبازی اونام که شده دوباره میرفتم خونه عمه ام جاریم خیلی کم محلیم میکرد به حدی که دیگه علنا بهم میگفت اینجا نیا ولی من به خاطر اینکه لج کرده بودم و میخواستم بفهمه هیچ کاره هست میرفتم خونه عمه م
خونه عمه م دوتا حیاط داشت حیاط پایینی که جلوی در بود خونه عمه م بود و حیاط بالایی خونه جاریم وقتی میرفتم عمدا سروصدا میکردم که بفهمه اونجام اونم تا میفهمید من اونجام شروع به داد و بیداد و توهین میکرد منم زنگ میزدم و همه رو به برادر شوهرم میگفتم اونم بهم میگفت غصه نخور خودم زنمو آدم میکنم
چند باری دیدم که وقتی اومد خونه شروع کرد به دعوا با زنش، صداشون تا کوچه میرفت حتی کتکشم میزد جاریم کمک میخواست از پایین پلهها داد میزدم و میگفتم یادته به من میگفتی نیا حالا بخور نوش جونت حقته کاش محکمتر بزنتت دلم خنک شه
دیگه کارم شده بود میرفتم اونجا و جاریمم باهام بدرفتاری میکرد و به برادر شوهرم خبر میدادم و اونم میومد حساب زنشو میرسید تا اینکه یک روز جاریم فحش خیلی زشتی بهم داد نتونستم طاقت بیارم و زنگ زدم به برادر شوهرم و گفتم زنت به من همچین حرف زشتی زده دیگه نمیتونم تحمل کنم مگه میشه من هر روز بیام اینجا هم کار کنم و از پدر مادرت نگهداری کنم هم فحش بخورم اینا کارای زن توئه کارای من نیستش که بخوام بیام پدر مادر تو رو نگه دارم برای من فقط یه عمه و شوهرعمه هستن ولی تو با زنت دارین توی این خونه زندگی میکنین و وظیفه زن توئه
برادر شوهرم گفت کاملا حق با توئه و درست میگی به خدا نمیدونم باید چیکار کنم هر چقدر بهش میگم حرف نزن به گوشش نمیره و دوباره کار خودش رو انجام میده الان میام خونه و حسابشو میرسم
برادر شوهرم اومد خونه و دوباره با زنش دعواش شد
ادامه دارد
کپی حرام
ندای رضوان
#بیشخصیت ۲ چون دنبال رئیس بازی بودم و اونجا خیلی تحویلم میگرفتن منم همیشه میرفتم بارها پسرم و عرو
#بیشخصیت ۳
وقتی صدای داد و بیدادشون به گوشم خورد احساس پیروزی و آرامش خاصی داشتم که تونستم حال جاریمو بگیرم و بشونمش سر جاش اما وقتی که دیدم برادر شوهرم وسایلاش رو جمع کرده و از توی خونه انداخت بیرون و گفت گمشو برو همون طویله بابات
حس پیروزیم خیلی بیشتر شد و به خودم مغرور شدم سریع اومدم وسطشون و گفتم خوب کاری کردی که میاندازیش بیرون بندازش بره خونه باباش طلاقشم بده خودم برات یه دختر خوب میگیرم این آدم نیست لیاقت تو رو نداره پرتش کن بره گم شه همون طویلهای که بهش میگه خونه بابا
جاریم تمام مدت بهم نگاه کرد و حرفی نزد بعد هم وسایلاش رو برداشت و از اون خونه رفت.
دوباره فرداش که وارد خونشون شدم دیدم جاریم برگشته بهش گفتم زنیکه بیشخصیت بیرونت کردیم ولی هنوز میای اینجا خجالتم خوب چیزیه تو اصلاً غرور نداری برو که بیاد سر ماه طلاقت بده خوب کردم نشوندمت سر جات دیدی چه جوری پرتت کرد بیرون حالا میفهمی که توی این خونه رئیس کیه و حق نداری به من حرف بزنی هر کاری دلم بخواد انجام میدم
یک دفعه دیدم برادر شوهرم از پشت زنش بیرون اومد و خیره نگاهم کرد حسابی آبروم رفته بود اما خودمو نباختمو به برادر شوهرم گفتم چرا برگردوندیش خودم برات زن میگیرم طلاقش بده بره گم شه
برادر شوهرم نگاه خیلی بدی بهم انداخت ولی هیچی نگفت منم که دیدم اوضاع خوب نیست رفتم پیش مادر شوهرم و باهاش خودم رو سرگرم کردم بعد هم آروم و یواش به خونه خودم برگشتم که مبادا حرفی بهم بزنن
دو روز نرفتم اونجا و میدونستم که کارهای عمه م و شوهرش خیلی بیشتر شده برادر شوهرم بهم زنگ زد و ازم خواست که برم نگهداری پدر و مادرش بهم گفت روزای آخر عمر پدرمه و واقعاً خیلی کار دارم
گفتم اگر میخوای بیام باشه ولی باید زنتو بشونی سر جاش چون خیلی بیتربیته و من اصلاً از رفتارش خوشم نمیاد
اونم گفت باشه تو بیا من همه چیزو درست میکنم
با کلی ناز و ادا رفتم خونه مادر شوهرم و همه کارهاش رو انجام دادم جاریمم جرات نکرد بهم حرفی بزنه منم از پایین پلهها هرچی از دهنم در اومد بهش گفتم و از اونجا خارج شدم
بالاخره چند روز بعد پدر شوهرم فوت کرد برادر شوهرم خیلی ازم تشکر کرد اما من بعد از فوت پدر شوهرم این بار میرفتم نگهداری عمه م یا همون مادر شوهرم
ادامه دارد
کپی حرام
ندای رضوان
#بیشخصیت ۳ وقتی صدای داد و بیدادشون به گوشم خورد احساس پیروزی و آرامش خاصی داشتم که تونستم حال جاری
#بیشخصیت ۴
از صبح تا بعد از ظهر اونجا بودم و توی زندگی جاریمم سنگ اندازی میکردم اخبار زندگیشون رو پخش کرده بودم که جاریم کارش رو دیر انجام میده و غذا نمیپزه یا حتی اینکه چه ساعتی از خواب بیدار میشه رو همه جا پخش کرده بودم توی هر جمعی که مینشستم اخبار زندگیشونو پخش میکردم و بلند بلند میخندیدم
اون موقع فکر نمیکردم که این کارم چه تبعاتی داره تا اینکه یک روز رفتم خونه مادر شوهرم و جاریم خیلی کم محلیم کرد منم زنگ زدم به برادر شوهرم گفتم اونم گفت اهمیتی به رفتارهای زنم نده بزار هر کاری دوست داره بکنه مهم نیست
منم ساکت شدم تا یه مدتی همینجوری میگذروندیم عروسم بهم میگفت انقدر نرو اونجا درسته که تو داری به اونا کمک میکنی ولی شاید خوششون نیاد
گفتم برادر شوهرم خودش گفته بیا
بهم گفت اونا دنبال این نیستند که تو بری و از عمه ت نگهداری کنی دنبال اینن اون بنده خدا را از سر خودشون باز کنن بعدم با این رفتنهای زیادت فقط داری احترام و حرمت خودتو از بین میبری وگرنه که اگر جاریت ناراحته که تو اونجایی میتونه خودشون کارا رو انجام بده یا اصلاً شوهرش یک کلمه بهش بگه دیگه این کارو نکن و جلوشو بگیره ولی میبینی که هر دفعه میگه چیکار کنم حریفش نمیشم دارن غیر مستقیم بهت میگن نیا
پسرمم حرفای زنشو تایید کرد و گفت حق با اونه و مامان دیگه نرو اونجا
ولی من لج کردم و گفتم به اونا ربطی نداره خونه عمه خودمه و میخوام برم انقدر رفتم تا یک روز عمم بهم گفت نمیخواد انقدر بیای اینجا تو زحمت میافتی بمون خونه خودت همون هفته ای یک دفعه بیای کافیه منم با خودم فکر کردم که اون داره به خیر و صلاح من حرف میزنه بهش گفتم نه تا روزی که زندهای من میخوام بیام اینجا بهت خدمت کنم
گفت اینا ناراحت میشن بدشون میاد دعوا میشه نیای بهتره
بهش گفتم به اینا ربطی نداره ما هر کاری دلمون بخواد میکنیم اصلاً محل به اینا نذار بخوای رو بدی باید سواری هم بدی
ادامه دارد
کپی حرام
هدایت شده از ندای رضوان
#بیشخصیت ۵
هر چقدر عروسم و پسرم بهم گفتن به اون خونه نرو و اونا دارن بهت بیاحترامی میکنن برای اینکه ثابت کنم به کسی ربطی نداره دوباره و دوباره رفتم جاریم هر روز منو توی حیاط میدید و بهم اهمیتی نمیداد حتی سلامم نمیکرد تا اینکه یک روز اومد سراغم و بهم گفت تو واقعاً آدم بیشخصیتی هستی هر چقدر بهت میگم اینجا نیا بازم میای نمیدونم با چه زبونی بهت بگم نیا که بفهمی هر کاری میکنم ناراحت شی قهر کنی دوباره میای
قری به سر و گردنم دادم و گفتم آخه عزیزم اینجام خونه تو نیست که من بخوام بیام یا نیام خونه عمه ام هست منم به خاطر عمه ام میام
پوزخندی زد و گفت آها پس نمیدونی قضیه چیه؟
سردرگم نگاهش کردم که گفت این رفتاراتو میذارم به پای بیخبریت این خونه به نام شوهر منه سندشم گرفته پس فکر نکن داری میای خونه عمه ات داری میای خونه من، با چه زبونی بگم خوشم نمیاد بیای
اون لحظه خودمو نباختم و کم نیاوردم ولی پیش خودم خیلی خجالت کشیدم که انقدر رک بهم گفت نیا به خونه برگشتم و دیگه به اونجا نرفتم برادر شوهرمم زنگ نزد بگه بیا اینجا
پسرم که شک کرده بود بهم گفت چرا دیگه نمیری خونه ننه؟ بهت گفتن نیا؟
برای اینکه آبروم نره گفتم نه خودم نمیخوام برم دیگه خسته شدم هر چقدر رفتم اونجا
پسرم خیره نگاهم کرد و بهم هیچی نگفت خیلی ناراحت بودم از شدت ناراحتی مدام فشارم میرفت بالا چون فشار خونم داشتم برام خطرناک بود عروسمم شک کرده بود ولی به روم نمیآورد تا اینکه عید شد
ادامه دارد
کپی حرام
#بیشخصیت ۶
هر سال عید برای اینکه به همه نشون بدم با عروسم و دامادم رابطه خوبی دارم همه رو به زور با خودم به خونه فامیل میبردم با اینکه هیچکس خونمون نمیاومد ولی بازم من این کارو انجام میدادم.
عروس و دامادم رو بردم خونه عمه ام کلی از دیدنمون خوشحال شد یکم که نشستیم به همه گفتم پاشید بریم طبقه بالا خونه عموتون
به خونشون رفتیم جاریم با دیدن ما اصلاً خوشحال نشد با غرور و افتخار جلوش راه رفتم که بفهمه هر موقع دلم بخواد تو اون خونه میرم و اونم باید دهنشو ببنده از ما پذیرایی خوبی کرد و با خودم گفتم حتماً فهمیده که اینجا جایگاهش کجاست که داره اینجوری پذیرایی میکنه اما وقتی چشمم به میوههای شسته نشده توی ظرف پذیرایی خورد فهمیدم داره اعتراضش رو نشون میده مدتی که نشستیم به جریام گفتم این مدت که نبودم خوش گذشت؟
متوجه کنایه کلامم شد برادر شوهرم گفت چیزی شده که اینجوری میگی؟
قری به سر و گردنم دادم و گفتم والا من میومدم اینجا از مادرت نگهداری میکردم خونشو تمیز میکردم و حمام میبردمش دست آخر یک روز زنت به جای تشکر بهم گفت نمیدونم چه جوری بهت بگم اینجا نیا هرجوری که بهت میگم بازم میای از بس بیشخصیتی منم بهم برخورد دیگه اینجا نیومدم تا الان که عیده و اومدیم عید دیدنی
برادر شوهرم سرش رو بالا و پایین کرد و هیچی نگفت چشمم به جمع بچههام افتاد همه متعجب بودن و سرشون رو پایین انداخته بودن پسرم گفت ما از این موضوع خبر نداشتیم
من که فکر میکردم الان همه تحسینم میکنن گفتم عیب نداره زن عموت فکر کرده اینجا همه کار است
یک دفعه برادر شوهرم گفت بله که همه کار است اومدی اینجا کمک من کردی دستت درد نکنه ولی انقدر تو زندگیم دخالت کردی آرامشمونو گرفتی که ترجیح دادم نیای منم از این قضیه خبر داشتم فکر نکن بیخبرم که بخوای زنمو اذیت کنی
عروسم از جاش بلند شد و گفت واقعاً که از اینجا بیرونت کردن دوباره اومدی؟ چرا ماها رو با خودت آوردی؟
تا خواستم جوابشو بدم دامادم از جاش بلند شد و گفت تو بیشخصیتی بیرونت کنن بازم میای ما دیگه نمیایم و همشون از اونجا رفتن
ادامه دارد
کپی حرام
#بیشخصیت ۷
خیلی دلم شکست انتظار داشتم حال جاریم رو بگیرم ولی همه از اون حمایت کردن دنبالشون رفتم و به خونه برگشتیم پسرم بهم گفت هر سال منو برمیداری به زور میبره خونه خواهر برادرت هر چقدر بهت بیاحترامی میکنن و با رفتارشون میگن نیا بازم ما رو میبری اونجا بهت هیچی نمیگم دیگه چرا جایی که ازش بیرونت کردن ما رو بردی
واقعاً جوابی نداشتم سرمو پایین انداختم و گفتم فقط میخواستم بهش بفهمونم هیچ کاره است
پسرم گفت یعنی تو میخواستی به اون بفهمونی تو خونه خودش هیچ کاره است؟ پس تو خونه اون کی همه کاره است اونجا خونه اونه
به حالت تهاجمی گفتم نه اصلاً اونجا خونه پسر عمه منه
پسرم گفت چرا نمیفهمی مادر من وقتی یه مردی چیزی داره مال زنشم هست زن و شوهر هرچی دارن برای همدیگه است تو این وسط دنبال اینی که سهم هر کسی رو مشخص کنی؟ در صورتی که اونا با آرامش دارن با هم زندگی میکنن جوابی ندادم چون جوابی نداشتم
دامادم گفت من نمیخوام ناراحتتون کنم ولی منم شخصیت و غرور دارم از این به بعد از جایی بیرونتون کردن منو نبرید اصلا من دیگه باهاتون هیچ جا نمیام
دخترمو برداشت و به حالت قهر از خونه من رفت پسرمم بهمگفت باعث شدی جلوی زنم خجالت بکشم
بعدم زن و بچهاش رو برد خیلی بهم ریختم با خواهرم تماس گرفتم و ماجرا رو براش تعریف کردم اونم بهم گفت حق با جاریته وقتی که بیرونت میکنه چرا دوباره میری اونجا، رفتی اونجا کمکشون کردی دستت درد نکنه چرا زندگیشونو بهم زدی چرا آتیش وسطشون شدی چرا کاری کردی شوهرش کتکش بزنه؟ مرد دنبال زنشه هر چقدم بگه این برام عزیزه اون برام عزیزه بازم دنبال زنشه زندگیشونو به هم زدی اونام ترجیح دادن خودشون کار کنن ولی تو اونجا نری بعدم بچههاتو بردی اونجا که طرف رک بهت بگه خونه من نیا؟
تماس رو که قطع کردم تازه به خودم اومدم و متوجه شدم که کارم چقدر اشتباه بوده و به معنای واقعی حماقت کردم و متوجه رفتارهای اطرافیانم شدم اینکه دیگه برادر شوهرمم داشت با رفتارش بهم نشون میداد خونش نرم تا روزی که علنا با زنش دوتایی جلوی همه بهم گفتن اینجا نیا بعد از اون با خودم عهد کردم تا زمانی که کسی ازم نخواسته براش کاری انجام ندم خیلی سعی کردم و خودم رو تغییر دادم جاریم هم در ازای آبرویی که ازش توی جمعها برده بودم همه جا نشسته و ماجرای بیرون کردن منو تعریف کرد و اونم و آبرومو برد
پایان
کپی حرام