#بیوجدان
پنج سال از ازدواج برادرم میگذشت و زندگی خوبی داشت که بخاطر یک سانحه و سقوط از ساختمون چهار طبقه استخوان پا و لگنش خورد شد و افتاد گوشه بیمارستان و امکان فلج شدنش زیاد بود...
زنداداشم فقط روز اول ودوم به بیمارستان اومد و کمی گریه و زاری و به اصطلاح برای داداشم دلسوزی کرد
من و خواهرم و بقیه فامیل از اینکه پس از گذشت دوهفته هنوز زنداداشم سراغی از داداشم نگرفته حیرون بودیم هربار که بهش زنگ میزدیم و احوالش رو میپرسیدیم میگفت میگرنم عود کرده ونمیتونم از خونه بیرون بیام
یه روز خواهرم گفت این رفتارهای زنداداش مشکوکه مگه میشه بخاطر میگرن بعد از دوهفته نتونه یه سراغی از شوهرش بگیره...
ادامه دارد
کپی حرام