eitaa logo
ندای رضوان🇮🇷
5.1هزار دنبال‌کننده
9.5هزار عکس
3.8هزار ویدیو
86 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
ندای رضوان🇮🇷
#تلاش ۴ دلم براش سوخته و رفتم کمکش قصدم کمک کردن به اون زن بود خونه اش حسابی نامرتب بود همه چیز و
۵ خاله زینب انصافا سر هر ماه حقوقمو بهم میداو منم پولا رو قایم می کردم بعد از گذشت مدتی کم کم شروع کردم از پولام برای خودمو دخترم لباس خریدم به شوهرمم گفتم داداشم برام خریده شوهمم که دیگه می دید به نفعش شده و حداقل همون لباس کم و ارزونم برام نمیخره خوشحال بود و فکر میکرد کلی سود میکنه بعدم پولامو جمع کردم و شروع کردم به طلا خریدن طلاها رو می دادم به مامانم می گفتم برام نگه دار مامانم طلاهامو برام جمع می کرد به مرور زمان دستم باز شد و یه بخشی از درآمدمو میدادم به بابام برای گذران زندگیشون وضع اونام خوب شده بود و خیلی خوشحال بودم چند سالی گذشت و هر روز کار من همین بود داداداشم زن گرفت و توی عروسیش هدیه خوب دادم و به شوهرم گفتم داداشم قبل از عروسی داده گفته اینو شما بدید شوهرم از ذوق اینکه هدیه عروسی نمیده پیرقصید داداشم که زن گرفت گفت میخوام با زنم برم مشهد رفتم به داداشم گفتم من پول خودمو دخترمو میدم ولی تو الکی بیا به شوهرم بگو که میخوای منم ببری هم پیش اون سربلندیم همین که منم با بچم برم یه مسافرت ولی پول خودمو میدم داداشمم گفت باشه به شوهرم اینجوری گفت و شوهرمم اجازه داد بریم کلی هم خوشحال شد وقتی بهش گفتم مخارجم با داداشمه در صورتی که مخارج سفر خودم و دخترم با من بود و زن داداشمم اطلاع کامل داشت اون سفر مشهد بی نهایت به من خوش گذشت واقعا بهترین سفر عمرم بود که رفتم نه از شوهرم خبری بود که مدام بخواد ایراد بگیره و خسیسی کنه نه از مادرش که بخواد یه جوری همه چیزو بهم کوفت کنه وقتی که برگشتیم احساس می کردم یه آدم دیگه ام حسابی سرزنده و شاداب شده بودم رفتم سراغ اون پیر زن و دوباره براش کار کردم تا اینکه یه روز برادرم اومد ادامه دارد کپی حرام
ندای رضوان🇮🇷
#تلاش ۵ خاله زینب انصافا سر هر ماه حقوقمو بهم میداو منم پولا رو قایم می کردم بعد از گذشت مدتی کم کم
۶ بهم گفت نزدیک خونه ی مامان یه ساختمون هست که دارن میسازنش و واحداشو پیش فروش میکنن جاش خیلی خوبه تو هم که پول و طلا داری بیا همه رو بفروش بعد برو دو تا واحد اپارتمان بخر دیدم پیشنهاد برادرم بد نیست سریع همه طلاهامو فروختم و با پول زیادی رفتم دو تا واحد خریدم بعد از اینکه بهم تحویل دادن یکی از واحد ها بزرگتر از اون یکی بود بزرگه رو دادم به پدر مادرم گفتم تا هر موقع که خواستید اینجا زندگی کنید و از مستاجری راحت بشید کوچیکه رو هم دادم اجاره با پول پیش خونه کوچیکه و اجاره که ماه به ماه پولشو می گرفتم و کار کردن برای خاله زینب تونستم دوباره پول زیادی جمع کنم یک عالمه پول و طلا داشتم تا اینکه بعد از چند سال از خرید خونه ها خاله زینب فوت کرد و دوباره مقداری که طلا و پول جمع کرده بودم رفتم و یه مغازه خریدم مغازه ام دادم به یه نفر اجاره و خیلی ناراحت شدم پیرزن خوب و بی آزاری بود حداقل برای من خیر داشت دیگه به وضعی رسیده بودم که نیازی نبود کار کنم داداشممم با زنش هر مسافرتی میرفتن منم باهاشون می رفتم پول خودمو می دادم اصلا در طول سفر کاری به اونا نداشتم بالاخره دو سال بعد از خاله زینب مادرشوهرمم فوت کرد و شوهرم تنها شد این بار دیگه سردر گم شده بود و نمیدونست باید پولشو چیکار کنه و به کی بده یه روز که نشسته بودیم رو بهش گفتم چند ساله زنتم از ترس این که نون خور اضافه نشه و مجبور نباشی برای کسی پول خرج کنی حتی اجازه ندادی بچه ی دومو داشته باشیم دخترمونم دیگه بزرگ شده و خوب و بدشو میفهمه شوهرم گفت خب آره بهش گفتم تو این سالها خیلی اذیتم کردی خیلی عذابم دادی همه ازدواج میکنن که خوشبخت بشن و یه زندگی راحت داشته باشن ولی من با تو اصلا زندگی خوب و راحتی نداشتم اگه لباسی بود تو نخریده بودی اگه سفری بود تو نبرده بودی توی این چند سال برای من هیچ کاری نکردی الانم مادرت فوت شده ادامه دارد کپی حرام
ندای رضوان🇮🇷
#تلاش ۶ بهم گفت نزدیک خونه ی مامان یه ساختمون هست که دارن میسازنش و واحداشو پیش فروش میکنن جاش خیلی
۷ یا خسیسیتو کنار میذاری و تغییر رویه میدی درست زندگی می کنی یا من ترکت می کنم شاید وقتی تو اومدی خونه ما بابام پول نداشت اما الان اونقدری دارم که نیازی به تو نداشته باشم گفت از کجا آوردی؟ گفتم مهم نیست فقط دارم بهت میگم اگه یه زندگی خوب برام درست نکنی ولت می کنم میرم انقدر خسیس و بدبختی که حتی اقوامتم نمیخوانت شوهرم کمی فکر کرد و گفت به خدا من اونجور آدمی نیستم مامانم مجبورم می کرد اون کارا رو بکنم می گفت پول خرج نکن که زنت عادت نکنه بعدم مدام بهم می گفت که تو قصد داری همه این ثروتو نابود کنی بهش گفتم آخه احمق نابود کنم کجا ببرم چیکار کنم الان این وضعیت خوبه؟ گفت مامانم می گفت مسافرت نرو این کارو نکن اون کارو نکن نمیدونم چرا به حرفش گوش دادم به شوهرم گفتم خیلی مستقیم و رک دارم بهت میگم میخوای اینجوری کنی من طلاقمو می گیرم میرم بهم قول داد که زندگی خوب برام درست کنه چند بار ازم پرسید که از کجا پشتوانه مالی دارم منم بهش گفت برای همسایه کار کردم خیلی ناراحت شد گفت من با این همه ثروت زنم باید بره خونه مردم کار کنه گفتم دقیقا حرف منم هست این همه ثروت داشتید و دلتون نیومد خرج من کنید منم مجبور شدم برم کلفتی مردم شوهرم بعد از مرگ مادرش خیلی خوب شد منو مسافرت میبره برام خرید میکنه داره تلاش میکنه که اون سال ها رو جبران کنه من خدا رو شکر می کنم که اون پیرزن و سر راه من گذاشت و این فرصت رو به من داد که حداقل با دخترم یه زندگی راحتی رو تجربه کنیم حتی در خفا پایان کپی حرام
۱ اسم من رضاست و الان ۳۳ سالمه بچه سوم خانواده ام دوتا برادر و یه خواهر دارم از بچگی همه مون کارگری میکردیم توی باغ مردم کار میکردیم داداشام که از من بزرگتر بودن با هر سختی بود یه خونه برای خودشون درست کرده بودن اما من و خواهرم پیش مامان بودیم من تو باغ مردم کار میکردم و خرج خونه میدادم زمستونا هم ميرفتم هر جا که کار گير بياد یه روز خواهرم یا گریه گفت که خواستگار داره و دلش میخواد ازدواج کنه اما جهیزیه نداره یکسال تمام کار کردم تا جهیزیه خواهرمو خریدم بعد ازدواج خواهرم انقدر برای خواهرم شب و روز کار کرده بودم که دیگه تیپ و فتانه خاصی نداشتم صورتم سیاه شده بود جای افتاب سوختگی رو پوستم کاملا مشخص بود لاغر شده بودم بخاطر کار سنگین مدام کمر درد و پا درد داشتم باغ مردم اجاره میکردم بعد کارگر می آوردم ادامه دارد کپی حرام
از بین کارگرا زن و دختر هم بودن معمولا کارم چیدن انار بود این مدت هم دخترا سمتم می اومدن اما هدفشون این بود که پول بیشتری بهشون بدم یا شارژ گوشیشون تامین کنم بعد یه مدت منو با یه خوشتیپ تر عوض میکردن و میرفتن دیگه برام همچین موضوعی عادی شده بود با خودم میگفتم هیچ وقت هیچکس واقعا عاشق من نمیشه زندگیمم درست شدنی نبود جز یه خونه روستایی قدیمی هیچ سرمایه ای نداشتیم مادرمم اونقد مریض بود که به غذا به زور درست میکرد خلاصه گذاشت یه باغ خیلی بزرگ اجاره کردم که کارشو بکنم صاحب باغ گفت باغ خیلی بزرگ این کارگرای که تو داری کم هستن باید از شهرهای دیگه ام کارگر جمع کنی چند روزی در گیر بودم تا نزدیک ۸۰ نفر جمع کردم کارو شروع کردیم اونایی که غریبه بودن گفتن ما که تورو نمیشناسیم طرف حساب ما زیباست زیبا یه دختر خوشگل پر جذبه ، جدی اما مهربون و خنده رو بود قرار شد اون شمارش بده من تا ما درباره حقوق کارگرا و زمان واریزش اینا صحبت کنیم دروغ نگم بدجوری از زیبا خوشم اومده بود اما میگفتم همچین دختری نگامم نمیکنه چه برسه به این که باهام باشه ادامه دارد کپی حرام
۲ دیگه مهتاب هر روز اخر کار می اومد انار تحويل من ميداد و تعدادش تو دفترش مینوشت میرفت هر بار که نزدیکم میشه استرس زیادی وجودم میگرفت اون موقع من ۲۴ سال داشتم و مهتاب ۱۹ گفته بودن دانشجو حسابداری هست متوجه نگاه پسرای گروه خودم به مهتاب میشدم میدونستم خیلیاشون دوست دارن باهاش باشن پیگیر تر از همه پسر خاله ام بود و از همه بیشتر پیگیر مهتاب بود هر دفعه که چشمش به مهتاب می افتاد میگفت این دختره خيلى خوشگله میخوام باهاش باشم ولی لامصب حتی نگاهمم نمیکنه منم‌هر شب توی حیاط میخوابیدم و به این فکر میکردم که دارم با مهتاب عاشقانه صحبت میکنم و خیلی همو دوست داریم ولی اینا در حد یه خیال خام بود نه بیشتر روال کار اینجوری بود که طرف حساب من مهتاب بود و پول کارگرهایی که از شهر دیگه اورده بودم رو میدادم به اون من پول کارگرا دادم بهش و وقتی خواستم حقوق خودش بدم یه مقداری بیشتر دادم گفت ۲۰ هزار تومن زیاد دادی اونموقع حقوق کارگری انار ۸۰ تومن بود گفتم درسته تو کارت بیشتره اما قبول نکرد گفت همون حقوق خودم میخوام از کارش خیلی خوشم اومده بود بقیه دخترا نزدیکم میشدن که پول بیشتر بگیرن اما به مهتاب که خودم پول بیشتری میدادم قبول نکرد تو دلم گفتم بی جهت عاشقش نشدما اومدم خونه مامانم تو حیاط لباسهای کارگری منو میشست گفت رضا امروز انگار مثل همیشه نیستی خیلی خسته شدی؟ گفتم نه مامان خوبم من با مامانم خیلی راحتم اونم لبخند زد گفت حتما عاشق شدی در جوابش خندیدم گفتم اره اما فک نکنم بتونم کنارش باشم ماجرای مهتاب بهش گفتم مامانم خیلی ناراحت شد که چرا خودم اینقد دست کم میگیرمادامه دارد کپی حرام
۳ گفت شانست امتحان کن خب یه جوری بهش پیشنهاد بده که فکر بد نکنه یا میخوای یه روز خودم بیام سرکار باهاش حرف بزنم ها؟ گفتم خودم به طوری میگم یه روز که آخر همه مونده بودیم حساب کتاب کنیم گفتم مهتاب خانوم یه سوال بپرسم؟ نگام کرد و گفت بپرسید گفتم نامزد داری؟ انگار که خیلی ناراحت بشه به چند لحظه ای سکوت کرد و بعد گفت نه بی اختیار لبخند زدم و گفتم خوبه اونم به حالت سوالی نگاهم میکرد راستش اون روز بازم نتونستم چیزی بگم و به همین یدونه سوال بسنده کردم شب که رفتم خونه دل زدم به دریا بهش پیام دادم گفتم مهتاب خانوم من ازت خوشم میاد ادامه دارد کپی حرام
شاید مثل خیلی پسرا خوشتیپ نباشم چون همش زیر آفتاب سرکارم همش تو گرد و خاک کار میکنم نه پدری دارم پشتم وایسه نه سرمایه ای یه خونه قدیمی داریم که با مادرمم اما با این حال عاشقت شدم نیتمم دوستی اینا نیست میخوام تا همیشه داشته باشمت تو رو خدا اگه ازم بدت میاد اصلا جواب پیاممو نده گوشی گذاشتم زمین دیدم صدای پیام اومد با استرس پیام باز کردم نوشته بود ببخشید ولی من نمیتونم به پسرا اعتماد کنم نمیخوام با کسی باشم امیدوارم درک کنی یه مدت که گذشت متوجه شدم اونم سعی میکنه به من نزدیک بشه دیگه تا حدودی صمیمی شده بودیم باهم ناهار میخوردیم نزدیک ۲ ماه بود که صبح تا شب کنار هم بودیم تصمیم گرفتم یه بار دیگه در خواستم بگم باز پیامش دادم و نوشتم مهتاب خانوم نمیدونم این مدت دیگه منو شناختی یا نه ولى من قصد بدی ندارم باور کن دوستت دارم اصلا اگه شک داری بذار اول مامانم با خواهرم بفرستم خونتون برای خواستگاری اول که گفت نه اما من کلی اصرار کردم تا گفت من قبلا یه بار ازدواج کردم وقتی ۱۵ سالم بود بایام اينا هم راضی نبودن من به زور ازدواج کردم اما بعد از دوماه از ازدواجم فهمیدم که شوهرم هوس بازه همش با زنا و دخترا دوست میشه ادامه دارد کپی حرام
اما همین که خونوادش راضی شد سرو کله شوهر قبلی مهتاب پیداش شد انتا کرد که میخواد از اول زندگیش درست کنه و زنش دوباره برگردونه بغض عجیبی داشتم این همه تلاش کرده بودم تا خونوادش راضی کرده بودم اگه مهتاب میرفت چی؟ چند روز بعد ماجرای شوهر قبلیش به مهتاب گفتم میخوام بیام دیدنت اما قبول نکرد حال اون روزام تصور نکردنیه شوهر قبلش هم اندازه خودش پول داشت هم خونه و ماشین خوب هم اینکه عشق اول مهتاب بود و این منو نگران کرده بود رفتار مهتاب کمی عوض شده بود بهش گفتم حالا که خونوادتم راضی میخوام بیام با بابات قرار نامزدی بزارم به روز که با مامانم داشتیم میرفتیم خونشون که قرار نامزدی بزاریم دیدم به ماشین دیگه اونجاس وارد حیاط که شدم تبشای قلبم با هر قدمم بیشتر میشد حدس زدم خونواده شوهر قبلیش باشن حدسم درست بود اونا اونجا بودن ادامه دارد کپی حرام
۴ اما همین که خونوادش راضی شد سرو کله شوهر قبلی مهتاب پیداش شد انتا کرد که میخواد از اول زندگیش درست کنه و زنش دوباره برگردونه بغض عجیبی داشتم این همه تلاش کرده بودم تا خونوادش راضی کرده بودم اگه مهتاب میرفت چی؟ چند روز بعد ماجرای شوهر قبلیش به مهتاب گفتم میخوام بیام دیدنت اما قبول نکرد حال اون روزام تصور نکردنیه شوهر قبلش هم اندازه خودش پول داشت هم خونه و ماشین خوب هم اینکه عشق اول مهتاب بود و این منو نگران کرده بود رفتار مهتاب کمی عوض شده بود بهش گفتم حالا که خونوادتم راضی میخوام بیام با بابات قرار نامزدی بزارم به روز که با مامانم داشتیم میرفتیم خونشون که قرار نامزدی بزاریم دیدم به ماشین دیگه اونجاس وارد حیاط که شدم تبشای قلبم با هر قدمم بیشتر میشد حدس زدم خونواده شوهر قبلیش باشن حدسم درست بود اونا اونجا بودن اخمای بابای مهتاب تو هم بود وقتی مهتاب منو دید رنگ و روش پرید هم که عصبی شده بودم مامانم برداشتم بدون هیچ حرفی زدم بیرون با اینکه مهتاب دنبالمم اومد اما اصلا صبر نکردم حالم خیلی بدبود رسیدم خونه پیامش دادم که خیلی نامردی من چندین ماه جلوی خونوادت غرورم شکستم تا راضی بشن انصاف نبود حالا برگردی با کسی که این همه اذیتت کرده و من که برات میمیرم نادیده بگیری فوری دیدم زنگ زد اما جواب ندادم بیامم داد که بخدا اشتباه میکنی همش بهت توضیح میدم ادامه دارد کپی حرام
ماشینم داغون شده بود و ارزش تعمیر نداشت منم فروختمش و یه موتور خریدم و بخاطر مخارج زندگی مجبور شدم برم یه شهر دیگه سرکار که مادرم زنگ زد و گفت مهتاب بارداره از خوشحالی نمیدونستم چیکار کنم دوماه گذشت و تماس گرفتن گفتن مهتاب خورده زمین و چون بدحوری افتاده بچه سقط شده اون روز بدترین روز زندگیم بود بعد از اون مهتاب افسردگی گرفت و منم برای اینکه حالش خوب بشه برگشتم شهرمون یه روز یکی از دوستام تماس گرفت و گفت یکی از اشناهامون خانمه رستوران داره دنبال یه ادم حسابی میگرده اونجا رو بگردونه منم تورو پیشنهاد دادم ادرسشو میفرستم امروز برو ببین چطوریه حقوقشم خوب میگه منم قبول کردم و به محض اینکه شماره اون خانم رو فرستاد تماس گرفتم و باهاش هماهنگ کردم و فوری رفتم رستوران موقعیت خوبی بود و درامدشم خوب بود یه مدت اونجا موندم که دیدم رفتارهای صاحب رستوران یه جوریه ادامه دارد کپی حرام
یک بار از دوستم شنیده بودم که طلاق گرفته و دلش میخواد ازدواج کنه و برام اهمیتی نداشت که یه روز اون خانم رو بهم گفت تو خیلی خوشتیپی روز اولی که اومدی اینجا از بس سخت کار کرده بودی دستات زمخت بود و خودتم سیاه بودی اما الان تازه قیافه ات مشخص شده من ازت خیلی خوشم میاد اگر موافق باشی ازدواج کنیم برات یه خونه و ماشینم میخرم گفتم خانم حیا کن من زن دارم گفت زن داری سرطان که نداری بعدم کسی شک نمیکنه چون همش اینجایی اونم نمیفهمه خرج اونم میدم زندگیتو درست میکنم بدون فکر بهش گفتم الان گفتی و بار اخرت باشه من زن دارم بعد هم برای اینکه یه وقت وسوسه نشم از رستوران بیرون زدن و دیگه هیچ وقتم اونجا پا نگذاشتم و دوباره بیکار شدم روزهای سختی بود ولی به خدا توکل کردم تا اینکه پدرزنم بهم گفت بیا یه وام بگیرم حداقل یه پراید بخری که بتونی باهاش کار کنی و از پس مخارج بربیای خیلی خوشحال شدم و وام رو سریع گرفتم و یه پراید خریدم تا اینکه عموی مهتاب برام یه باغ پیدا کرد که دنبال سرایدار بود گفت محصول باغ نصف به نصف ی زمینم داخل باغ هست که چیزی نکاشتیم برای خودتون هر چی خواستید بکارید خیلی خوشحال بودم مامانم حاضر نشد با ما بیاد و گفت بهتره زندگی دو نفره تون رو شروع کنید کم کم اونجا رو پهتاب مرتب کردیم و همه کاراشو دو نفری انجام دادیم که پولش برامون بمونه و پیشرفت کنیم الان چند سال گذشته و ما تونستیم یه خونه بخریم اما هنوزم تو همون باغ زندگی میکنیم و من خداروشکر میکنم که همچین زنی دارم پایان کپی حرام