eitaa logo
ندای رضوان🇮🇷
5.1هزار دنبال‌کننده
9.8هزار عکس
3.8هزار ویدیو
91 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
۱ من و شوهرم وقتی ازدواج کردیم به لحاظ مالی خیلی مشکل داشتیم مستاجر بودیم و شوهرمم مدتی بیکار بود. زندگی واقعا روزهای سختی به من و شوهرم نشون میداد دنبال این بودیم حداقل یه کاری کنیم بتونیم یه زندگی آبرومندنه داشته باشیم ولی هرچقدر تلاش می کردیم نمی شد کم کم شوهرم میگفت من بد شانسم و به هیچ چا نمیرسیم تا اینکه پدرم به شوهرم پیشنهاد داد باهم یه کاری رو شروع کنن شکر خدا شوع کردن و تو مدت کوتاهی شوهرم کارو یاد گرفت و درامدشون بیشتر شد کم کم شوهرم تونست مستقل بشه و برای خودش کارگاه زد اما چون سرمایه اش کم بود و نمیتونست خیلی کار کنه درامدشم کم بود هر چی که در میاوردیم میدادیم برای اجاره خونه و کارگاه که ی روز پدرشوهرم اومد و پیشنهاد داد گفت حیاط ما خیلی بزرگه میتونید از ی قسمتش ی خونه ۱۰۰ متری با ی حیاط ۳۰ یا ۴۰ متری بسازید که خیلی خوبه منم براتون سند جدا میگیرم که از مستاجری در بیاید ی درم از خونتون به سمت خیابون بذارید که ی واحد مستقل باشه و راحت باشید برای ما پیشنهاد خوبی بود از مستاجری نجات پیدا میکردیم خیلی زود شروع کردیم به ساخت خونه خونه ای رو که ساخته بودیم تمام هزینه هاش با خودمون بود اما در طول ساخت خونه ی در کوچیک از خونه من به خونه مادرشوهرم گذاشته بودن که رفت و امد راحت باشه به منم گفتن که بعد از تکمیل خونه این در برای همیشه بسته میشه و شما زندگیتون مستقله خیلی خوشحال بودم بالاخره داشتیم صاحب خونه می شدیم با زحمت خیلی زیادی خونه رو تکمیل کردیم و موفق شدیم بریم توش از شدت ذوقی که برای خونه داشتم اصلا حواسم به این در نبود مدتی گذشت و به شوهرم گفتم این در رو قفل کنیم دیگه بسه همه رفت و امدها از این در هست شوهرم گفت تازه اومدیم اینجا برای رفت و امد نیازش داریم منم هیچی نگفتم سند خونه رو از خونه پدرشوهرم جدا کردیم و سند مجزا گرفتیم اما همچنان اون در روی اعصابم بود یه خواهرشوهر پنجم ابتدایی هم دارم به شوهرم گفتم حالا که سند گرفتی این دره رو ببند الان نبندی دیگه نمیشه ببندیش ها شوهرم گفت هنوز زوده میخوایم رفت و آمد کنیم راحتیم کم کم متوجه رفت و آمدهای غیر عادی مادرشوهرم و خواهرشوهرم به خونمون شدم از طریق اون در خیلی راحت وارد خونه من میشدن دیگه واقعا ازار دهنده شده بود منم مثل خیلی از ادما همیشه حوصله مهمون ندارم ادامه دارد کپی حرام
۲ به هر شکلی تلاش می کردم به خواهر شوهرم بفهمونم متوجه نمی شد که هر لحظه دلش خواست نباید بیاد یه چندباری به شوهرم اعتراض کردم تا اینکه یه روز بهم گفت به خدا خودمم میخوام این در رو ببندم ولی روم نمیشه به خانوادم بگم، اصلا تو بگو چی بگم که نیاید خونه ما تازه فهمیدم که تمام مدت شوهرم الکی به من می گفته که درو می بندیم در صورتی که روش نمی شده، مادرشوهرم و خواهرشوهرم تمام این مدت وسط زندگی من بودن هرچقدر تلاش می کردم که یه جوری از زندگیم بیرونشون کنم نمی رفتن کافی بود ما بریم بیرون و بیایم خونه بلافاصله هر دوشون میومدن خونمون ببینن ما چی خریدیم یا نظر میدادن یا انقدر ازش تعریف میکردن که بدیم به اونها و ببرن گاهی اوقات وسط روز بدون اینکه بهم خبر بدن یه دفعه میومدن بالاسرم حتی اگر من خواب بودم و از سر و صدای آشپزخونه متوجه می شدم که خونه ام هستن و بیدار می شدم مادرشوهرم میگفت بخواب من دارم اشپزخونه ات رو میگردم توی خونه خودم اصلا راحت نبودم یه وقتا دلم میخواست با لباس باز بگردم یا حتی بشینم کنار شوهرم و با هم ی شوخی بکنیم ولی از استرس حضور یهوییشون نمیشد چون خواهرشوهرم وارد می شد و می گفت وا اینجوری جلو داداشم می چرخی؟ بعد می رفت به همه می گفت زن داداشم لخته هیشکی به من نمیگفت که بابا توام داری زندگی می کنی برای خودت باید زندگی کنی همه میگفتن جلوی بچه رعایت کن جلوی بچه اینجوری نگرد لباس باز نپوش همه رو تحمل کردم تا اینکه برام مهمون اومد توی مهمونی بودیم وسط مهمونی یکدفعه خواهرشوهرم اومد خونه گفت داداش مهمون داری؟ سریع رفت با خودم گفتم حتما دیده مهمون دارم رفته اما دست مادرشوهرمو گرفت و برگشت توی خونه دنیا دور سرم چرخید دلم می خواست بمیرم با خودم گفتم زن بزرگ تو نمیفهمی؟ شاید من بخوام یه مهمونی بدم نخوام شماها توش باشید هرچی با چشمم به شوهرم اشاره کردم شوهرم خودشو زد به نفهمیدن. مهمونم نشسته بود مادرشوهرم گفت وا شما که تو یخچالتون چهار مدل میوه داشتین چرا سه مدلشو جلوی مهمونت گذاشت؟ خیلی ناراحت شدم حرصی گفتم چون یکی از مدلای میوه ام تو یخچال خراب شده بود و خیلی به درد مهمونی نمیخورد ادامه دارد کپی حرام ۳ سر سفره شام غذا کم اومد مادرشوهرم طلبکار گفت یکم غذا بیشتر میپختی که کم نیاد گفتم آخه به تعداد کسایی که دعوت کرده بودم پختم حساب پهمون سر زده رو نکردم اما مادرشوهر اصلا بهش برنخورد منم شروع کردم با مهمونم صحبت کردم که یه یهو مادرشوهرم گفت من هر موقع میام اینجا زهرا خوابه حرف بزنم میگن مادرشوهره نزنم خب نمیشه باید بهش زندگی داری یاد بدم اخه مگه میشه ی نفر فقط بخوابه کفری لب زدم مامان جتن ۲۴ ساعت شما ۲۵ ساعتش اینجایی من کی میتونم بخوابم؟ باز خودشو زد به نشنیدن مهمونم که رفت مادرشوهر و خوارشوهرمم رفتن منم با شوهرم قهر کردم گفتم این چه وضعشه من یه زندگی مستقل میخوام الان یه مهمونی نمیتونیم داشته باشبم مامانت میاد اینجا شوهرم گفت عیبی نداره حالا مگه چی شده؟ مدتی گذشت تا اینکه یه روز دخترعموم و شوهرش رو دعوت کردم خونه مون، دوباره دیدم مادرشوهرم اومد و شروع کرد به حرف زدن من حرص می خوردم و اصلا کسی متوجه نشد، مادرشوهرم باهاشون گرم گرفت و من براشون میوه آوردم یه دفعه خواهرشوهرم برگشت گفت زن داداش من اون روز کابینتاتو گشتم تخمه ام داشتید چرا تخمه نیاوردی؟ دختر عمومم ناراحت شد فکر کرد من میخوام خوب ازش پذیرایی نکنم گفتم تخمه ها کم بود برا همین نیاوردم رفتم یه ذره هم تخمه آورد بالاخره دختر عموم و شوهرش رفتن و من دوباره نشستم به حرص خوردن که چرا این کارو کردن واقعا نمیدونستم برای خلاصی از دستشون چیکار کنم ادامه دارد کپی حرام
ندای رضوان🇮🇷
#حریم_خصوصی ۲ به هر شکلی تلاش می کردم به خواهر شوهرم بفهمونم متوجه نمی شد که هر لحظه دلش خواست نبای
۴ اون روز دیگه واقعا حرصم در اومد باورم نمی شد که مادر شوهرم تا این حد بی شخصیت باشه بی دعوت توی مهمونی هام میومد و به همه چی نظر می داد حتی از خوراکی هایی که شاید دلم نمی خواست به دلایلی برای مهمونم بیارم به مهمونم خبر می داد و باعث دلخوری و ناراحتی می شد شب که شوهرم از سر کار اومد بهش گفتم واقعا دیگه تحمل خانوادتو ندارم دلم میخواد بذارم برم این چه وضعیه یه زندگی مستقل ازت خواستم خواهر مادرت مگه اجازه میدن وسط حرفام بودم که یه دفعه خواهرشوهرم اومد توی خونه و بدون سلام برگشت گفت مامانم گفته یه ذره رب بده شوهرم برگشت بهش گفت این چه وضع اومدنه؟ تو بلد نیستی در بزنی؟ چرا سلام نمی کنی؟ گفت داداش من از صبح تا شب بیست دفعه میرم و میام هر دفعه بخوام سلام کنم که نمیشه شوهرمپ سرش فریاد زد و گفت بله که باید سلام کنی ده هزار بارم که بری و بیای باید اول سلام کنی بعد بیای تو این چه رفتاریه که تو بدون سلام کردن یا در زدن اومدی تو این خونه باید در بزنی بعد بیای تو خواهرشوهرم که حسابی ناراحت شده بود با گریه از خونه ما رفت یه دفعه مادرشوهرم وارد خونه شد و شروع کرد به داد و بیداد کردن که من از خونه پسرم یه ذره رب خواستم از مال پسرم خواستم زنت نداده هرچقدر شوهرم با مادرش صحبت کرد و تلاش کرد قانعش کنه که بابا اصلا زنم هیچ کاره بوده من خودم به خواهرم ندادم مادرشوهرم قانع نشد به محض اینکه مادرشوهرم رفت رو به شوهرم گفتم می بینی این وضعیت صبح تا شب منه مادر میره دختر میاد دختر میره مادر میاد من اصلا نه استراحت دارم نه خواب دارم رفتم حموم اومدم می بینم خواهرت نشسته وسط خونه من داره کارتون میبینه میگه مامانم گفته خوابم میاد برو خونه زن داداش از اینور گرفتم خوابیدم بلند میشم میبینم صدا میاد مامانت میگه منم دارم آشپزخونتو می گردم من تو این شرایط نمیتونم زندگی کنم ادامه دارد کپی حرام
۵ شوهرم سرشو بین دستاش گرفت و گفت به خدا نمیدونم باید چیکار کنم واقعا هیچ راهی به ذهنم نمیرسه می ترسم ناراحتی پیش بیاد و بابام دلخور بشه بهش گفتم تو بدتر با اینکه هیچی به اونا نمیگی و داری پرروشون می کنی داری باعث دلخوری من میشی دلخوری من یعنی اختلاف توی زندگی مون بعد از اونور یه مشکل بزرگتر شوهرم دیگه بهم هیچی نگفت بهش گفتم پس حالا که تو هیچی نمیگی و هیچ کاری نمی کنی من خودم این درو می بندم هرکی هم بهت گفت چرا بگو زنم بسته من هیچ کارم منم خودم جوابشونو میدم این که نشد زندگی تو برای من ساختی دوباره شوهرم ساکت شد فرداش که رفت سر کار منم رفتم و یه قفل گنده زدم به در خواهرشوهرم مثل همیشه ازدر اومد بالا و از بالای دیوار پرید توی حیاط گفت زن داداش چرا درو بستی ؟ گفتم عزیزم چون اینجا دیگه خونه ماست میخوای بری و بیای باید از در کوچه بری و بیای در بزنی خواهرشوهرمم دهنشو کج کرد و رفت وقتی که رفت خیلی حرصم گرفت که یه ذره بچه انقدر پرروعه ظهر شوهرم برای ناهار اومد خونه من همه چیزو براش گفتم شوهرمم گفت کار خوبی کردی اتفاقا اینجوری بهتره شاید متوجه بشن که نباید بیان چند ساعتی گذشت که دیدم سر و صدا میاد رفتم و دیدم مادرشوهرم از بالای ده داره میاد بالا من هیچی نگفتم گفتم بذار شوهرم خودش ببینه این صحنه رو تا اون موقع که میبینه جلوی من خجالت بکشه یه برخورد درست انجام بده ولی حواسم به بالای در و دیوار بود مادرشوهرم اومد بالای در صداشو شنیدم که به خواهرشوهرم گفت الان خودم می پرم تو حیاطشون داداشت که بگه چرا میگم زنت قفل زده ما نیایم تا من این دختره رو سرجاش نشونم ول نمی کنم منم ترسیده بودم ولی اصلا خودمو نباختم گفتم مرگ یه بار شیونم یه بار بذار تکلیف این دره مشخص بشه مادرشوهرمو نگاش می کردم هرچقدر تلاش کرد که از بالای در و دیوار یه جوری بیاد توی حیاط نتونست از اونورم می خواست بره پایین نمیتونست خنده ام گرفته بود که یه زن شصت و پنج ساله با اون هیکل قلمبه و کمر دردو پا درد از دیوار اومده بالا یه دفعه ای سر و صدای مادرشوهرم به گوش شوهرم رسید کمک می خواست شوهرم گفت چی شده رفت و دید که بله مامانش بالای دیواره ادامه دارد کپی حرام
ندای رضوان🇮🇷
#حریم_خصوصی ۵ شوهرم سرشو بین دستاش گرفت و گفت به خدا نمیدونم باید چیکار کنم واقعا هیچ راهی به ذهنم
۶ به مامانش گفت اون بالا چیکار می کنی؟ گفت زنت در و قفل کرده ما نیایم من می خواستم از این بالا بیام به تو بگم درو وا کن شوهر من اخموشو کرد تو هم گفت آخه این چه کاریه وقتی در و قفل میکنن یعنی نیاید نه اینکه تو از بالای در بیای بالا بگی درو وا کنید ما بیام این درو قفل کردیم که شماها نیاید میخواید بیاید خب باشه قدمتون سرچشم از در کوچه مثل همه مردم بیا چرا حتما باید یه در مخصوص خودتون داشته باشید مادر من مادرشوهرم گفت جای این حرفا بیا منو بیار پایین منم از خنده روده پر شده بودم انقدر که نمیتونستم بیام بیرون ولی اصلا خودمو نشون ندادم گفتم بذار خودشون تو خودشون مشکلشون حل کنن شوهرم هرچقدر تلاش کرد نتونست مامانشو بیاره پایین مامانشم گیر کرده بود اون بالا خیلی هم می ترسید شوهرم صدام کرد بهم گفت بگو چیکار کنیم گفتم تنها راهی که به ذهن من میرسه اینه که ما زنگ بزنیم آتش نشانی شوهرم سریع بهم گفت اصلا محاله من اجازه بدم این کار رو انجام بدی بابای من تو این محل خیلی معروفه همه بهش حاجی حاجی میگن میبرنش برا کارای مختلف و آشتی دادن و این چیزا حالا آتش نشانی بیاد در خونه ما مامانمون از دیوار بیاره پایین آبرو برا بابام نمیمونه بهش گفتم دیگه خودت میدونی ما که نمیتونیم اینو بیاریمش پایین حالا یه وقت بخوایم بیاریمشم می زنیم ناقصش می کنیم بعد شرمندگیش میمونه برامون بهترین کار همینه شوهرمم گفت آبروی بابام میره بابای من بزرگ این محله است گفتم دیگه انتخاب کن یا آبروی بابات یا سلامت مامانت بالاخره شوهرم بعد چند ساعت کم آورده ما زنگ زدیم آتش نشانی و اونام اومدن مادرشوهرمو از بالای دیوار پایین اوردن بعدم به پدرشوهرم خبر دادیم که پاشه بیاد خونه آتش نشانی که اومد مادرشوهرمو از بالای دیوار آورد پایین پدرشوهر من وایساده بود وقتی آتش نشانی رفت پدرشوهرم برگشت بهش گفت چرا رفتی اون بالا؟ مادرشوهرم گفت عروس ورداشته قفل زده به در می خواستم به پسرم بگم قفلو وا کنه پدرشوهرم بهم گفت چرا قفل زدی به در؟ ادامه دارد کپی حرام
ندای رضوان🇮🇷
#حریم_خصوصی ۶ به مامانش گفت اون بالا چیکار می کنی؟ گفت زنت در و قفل کرده ما نیایم من می خواستم از
۷ گفتم آقاجون شب من خوابم ساعت چهار صبح مامان میاد منو بیدار می کنه پاشو نمازتو بخون از اینور سر ظهر خوابم بیدار میشم می بینم تو آشپزخونه س داره آشپزخونه ام رو میگره دخترتون در نزده میاد توخب ما زن و شوهر جوونیم، من میرم حموم میام می بینم آبجی نشسته داره تو خونه من تلویزیون میبینه میگه مامانم گفته خوابم میاد برو خونه داداشت خب منم آدمم منم خوابم میاد منم نیاز به استراحت روزانه دارم اینکه نشد وضع به پسرتون میگم میگه من نمیتونم حرف بزنم اینا خانواده ام هستن خودت ی کاری کن منم قفل زدم مامان خواسته بیاد دیده قفله چرا از در کوچه نیومده به شوهرم خبر بده؟ چرا اصلا ی زنگ نزده به گوشی شوهرم بگه حتما باید از در میومد بالا؟ پدر شوهرم سری تکون داد و گفت صد در صد تو مقصر نیستی ولی ای کاش به خودم میگفتی که اینجوری نشه کار بدی ام نکردی درو قفل زدی زن من باید میفهمید که نباید از در بیاد بالا که نفهمید تو ببخش دخترم نگاه خیلی بدی به مادرشوهرم انداخت و گفت تنها مقصر این ابرو ریزی خودتی نمیدونم باید باهات چیکار کنم که دست از این کارات برداری اون روز تموم شد و خداروشکر دیگه اون در هیچ وقت باز نشد مادرشوهرم تو زندگیمون دخالتی نکرد پایان کپی حرام