#خجالت ۱
از وقتی یادم میاد بابام معتاد بود و مامانم کار میکرد خرجمون رو میداد بیشتر وقتا که مواد بابام دیر میشد شروع میکرد به زدن من تا بتونه از مامان پول بگیره، یکی دوبار دایی هام دخالت کردن و خواستن طلاق مامانم رو بگیرن اما انقدر بابام بی ابرویی کرد که اونا هم دیگه نزدیک ما نشدن ی جورایی قید مارو زدن مامانم میگفت تو فقط درس بخون تا به ی جایی برسی به هیچی فکر نکن و فقط درس و درس و درس. منم برای خوشحال کردن مادرم درس میخوندم شاگرد اول مدرسه بودم و برای بابام اصلا مهم نبود روز به روز بزرگتر و زیبا تر میشدم کنکور دادم و دانشگاه سراسری تهران قبول شدم از نظر بابام این کارها بیهوده بود و عاقبت نداشت ی پسر عمو داشتم به عاشور ولی من بهش میگفتم اشوب از بس الوات بود و ناخلف، مواد میفروخت پول نزول میداد
#خجالت ۲
ی روز اومد خونمون و گفت میخوام منت بذارم سرت بگیرمت حتی جوابشم ندادم و رفتم توی خونه از اون روز به بعد بابام و عاشور صمیمی شدن عاشور براش پول و مواد میاورد بابامم کیفش کوک بود و میگفت عاشور تو داماد خودمی مامانم همشتاکید میکرد من که نیستم عاشور میاد اینجا برو تو اتاق درم ببند که ی وقت اذیتت نکنه، هر روز میگذشت و من به دانشگاه رفتن نزدیک میشدم یواشکی بابام ساکم رو بسته بودم مامانم گفت چند ماه برو بعدم من با یکم پس اندازی که دست مریم خانم همسایه دارم میام اونجا خونه میگیریم دوتایی زندگی میکنیم فقط تو درست رو ول نکن مامان قبول کردم بابام که انگار بو برده بود همون شب شروع کرد به دعوا کردن که باید زن عاشور بشی
#خجالت ۳
اون شب افتاد به جون مامانم و تا میتونست کتکش زد مامانم دیگه زیر کتک ها تاب نیاورد و حالش بد شد با اورژانس تماس گرفتم و گفتم بابام کتکش زده و گفتن داریم میایم ولی تا اومدن اونها مامانم طاقت نیاورد و فوت شد اورژانس با پلیس رسید وقتی فوت مامانم رو تایید کردن پلیس بابام رو بردن از صدای جیغ و داد من همسایه ها جمع شدن خونمون که عاشور اومد همه رو بیرون کرد جز مریم خانم که داشت ارومم میکرد گفت گریه هات رو کردی صبح میریم صیغه میشیم تا بابات وکالت بده عقدت کنم الانم میرم کلانتری ببینم چه میشه کرد مریم خانم وقتی عاشور رفت ی سری پول و طلا بهم داد گفت مال مادرته این پسره رحمنداره الانم جای گریه زاری سریع پاشو خودتو جمع کن مادرت ففط میخواست تو از اینجا نجات پیدا کنی زود پاشو
#خجالت ۴
زار میزدم برای مادرم و نمیدونستم چیکار کنم عاشور هم مدام زنگ میزد که ببینه من چیکار میکنیم مریم خانمبهش گفت نگران نباش دارم میخوابونمش که اروم شه وقتی قطع کرد بهم گفا بابات دیگه ازاد نمیشه عاقل باش بمونی اینجا عاشور نمیذاره اب خوش از گلوت پایین بره همین الان وسایلت رو جمع کن برو تهران چند وقت دیگه م دانشگاهت باز میشه برو اونجا و دیگه م برنگرد مریم خانم با زحمت راضیم کرد تا برم از اون خونه، گریه میکردم و راه میرفتم تا رسیدم ترمینال سریع ی بلیط گرفتم به مقصد تهران و کلمسیرو گریه کردم وقتی به تهران رسیدم چند روزی توی ی مسافرخونه بودم حالم خوش نبود اما بعد افتادم دنبال ثبت نامدانشگاهم الهی بمیرمبرای مادرم حتی ی عزاداری درست حسابی هم نکردم براش
#خجالت ۵
چندماهی گذشت و تو دانشگاه حسابی جا افتاده بودم از طریق یکی از بچه ها توی ی مزون لباس عروسی خیاطی میکردم و خرجم رو در میاوردم زن خیلی خوبی بود و مدام لباس میخرید دو بار میپوشید و بعد میداد به من، توی دانشگاه یکی از اساتید که سنش هم بالا نبود نگاه های خاصی بهم مینداخت و منم به همه گفته بودم که بچه بالای شهرم و کلی خالی بسته بودم حتی وقتی استاد ازم غیرمستقیم خواستگاری کرد بهش گفتم بابام کانادا هست و باید بیاد بعدم هربار که میخواست حرفشو بزنه میپیچوندم از دروغ هام پشیمون بودم ولی دیگه چاره ای نبود پشیمونی سودی برای من نداشت و نمیشد از این شرایط نجات پیدا کرد برای همین تنها راه من فرار از استاد بود و ادامه ندادن دروغ هام
#خجالت ۶
ی روز توی خیاط خونه رییسم اومد و گفت ی مشتری عالی و پولدار داریم براش سنگ تموم بذار منم قبول کردم وقتی اومدن صدام کرد و داشت تعریف میکرد خیاط ما عالیه با متر دور گردنم رفتم که استاد رو دیدم و چشم تو چشم شدیم خیلی خجالت کشیدم اندازه های مادرش رو گرفتم و مدل انتخابیش هم بهم گفت به طرف خیاط خونه رفتم که استادم دنبالم اومد و گفت حقیقت رو بگو بدونم تمام زندگیم رو با گریه براش گفتم اونم گوش داد و رفت هفته بعدش مادرش اومد مزون و ازم خواستگاری گرد گفت زندگیت رو برای پسرم گفتی اونم گفته منمیخوامش خیلی خوشحال شدم جواب مثبت دادم و ی صیغه محرمیت خوندیم به همراه مهدیار به شهرمون رفتیم فهمیدم که بابام تو زندان مواد بهش نرسیده و فوت شده با گرفتن فوتنامه بابام دیگه راحت میتونستم عقد کنم حتی عاشور هم دیدم با کینه گفت این کیه گفتم شوهرمه اونم هیچینگفت بعد از عقد و عروسی با مهدیار طعمخوشبختی و ارامش رو چشیدم خدا بهمون سه تا بچه داد مهدیار حتی برای مامانم سنگ قبر هم خرید و من همیشه ازش ممنونم