eitaa logo
ندای رضوان
5.6هزار دنبال‌کننده
8.5هزار عکس
3.3هزار ویدیو
70 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
عروسی برادرم بود و‌حسابی به خودم رسیده بودم دلم می‌خواست بعنوان خواهر داماد در چشم همه مهمونها خیلی زیبا جلوه کنم... برای همین یک هفته مونده به عروسی یه شب که کمی زودتر از همیشه به خونه برگشت کلی بهش خواهش کردم تا هزینه ی یه آرایشگاه خیلی خوب اما گرون رو بهم بده... ونتیجه‌ش این شد که بهم گفت برم از داخل جیب کتش کارت بانکی ملی رو بردارم و پیش خودم نگه دارم با خوشحالی رفتم سراغ کت بابا اول جیب سمت راست رو‌گشتم جز دو سه تا بسته آدامس چیز دیگه‌ای نبود رفتم تو فکر بابا که اهل آدامس جویدن نیست... تابحال هم برای مامان یا منو خواهرم آدامس نخریده...با خودم گفتم شاید بعدا میخواد بهمون بده،وقتی جیب سمت چپ رو‌ گشتم اولین چیزی که توی دستم اومد یه رژ لب بود اولش حدس زدم برای مامانم خریده اما وقتی درش رو باز کردم و‌ دیدم یه رژ استفاده شده ی نصفه‌ست بهش مشکوک شدم... ادامه دارد کپی حرام
مامانم هیچ‌وقت ازین رژ نداشت... تا فردا هرچی منتظر شدم آدامسهارو بهمون نداد فردا شب که از سرکار برگشت یواشکی جیباش رو گشتم نه آدامس بود و‌نه حتی همون رژ مذکور دیگه به اطمینان رسیدم که حتما بابا یه زن دیگه گرفته وتازه فهمیدم علت اینکه یکساله دیر به خونه برمیگرده پیش اون زنش هست درصورتیکه به ما میگفت سر کار هستم و مامان چقذر براش غصه میخورد و‌همیشه به من و خواهر و‌برادرم سفارش میکرد قناعت کنیم و مراعات حال بابا رو بکنیم. از دست بابا دلخور وعصبانی بودم اخه مامانم خیلی هواشو داشت... اولش خواستم همه چی رو به مامانم بگم اما دلم سوخت تا دوروز همه فکز و‌ذکرم شده بود فکر کردن به همین موضوع تا اینکه روز سوم دیکه نتونستم طاقت بیارم و‌به خواهرم گفتم ادامه دارد کپی حرام
اونم خیلی غصه خورد ولی باهام همنظر بود که بهتره به مامان نگیم وگرنه بخاطر این موضوع عروسی داداش بهش خوش نمیکذره اما تصمیم گرفتیم بعد از عروسی حتما بهش بگیم تا اینکه‌ یه شب مونده به عروسی خواهرم طاقت نیاورد و‌همه چیز رو به برادرم گفت یادمه داداشم خیلی ناراحت شد و حتی اون دوروز اونقدر عصبی شده بود که مدام با همه دعوا می‌کرد... شب عروسی بابام یه تیپ خفن زده بود و خیلی شادی می‌کرد و با هر تعارف میومد وسط و میرقصید ما سه نفر هم فقط غصه میخوردیم و میگفتیم اقا زن دوم گرفته احساس جوونی میکنه... حس میکردم بابام یه خیانتکاره که از عمر و‌جونی مامانم سواستفاده کرده. روز پاتختی مراسم خونع ما برگزاز شد... وقتی همه مهمونا رفتند عمه هامو زن عموهام خونه‌مون بودند بابام دست مامانم رو کشید و برد وسط که باهم برقصند... ادامه دارد کپی حرام
اونم خیلی غصه خورد ولی باهام همنظر بود که بهتره به مامان نگیم وگرنه بخاطر این موضوع عروسی داداش بهش خوش نمیکذره اما تصمیم گرفتیم بعد از عروسی حتما بهش بگیم تا اینکه‌ یه شب مونده به عروسی خواهرم طاقت نیاورد و‌همه چیز رو به برادرم گفت یادمه داداشم خیلی ناراحت شد و حتی اون دوروز اونقدر عصبی شده بود که مدام با همه دعوا می‌کرد... شب عروسی بابام یه تیپ خفن زده بود و خیلی شادی می‌کرد و با هر تعارف میومد وسط و میرقصید ما سه نفر هم فقط غصه میخوردیم و میگفتیم اقا زن دوم گرفته احساس جوونی میکنه... حس میکردم بابام یه خیانتکاره که از عمر و‌جونی مامانم سواستفاده کرده. روز پاتختی مراسم خونع ما برگزاز شد ادامه دارد کپی حرام
وقتی همه مهمونا رفتند عمه هامو زن عموهام خونه‌مون بودند بابام دست مامانم رو کشید و برد وسط که باهم برقصند... خیلی تلاش کردم تا جلوی گریه‌مو بگیرم... براستی اگه بابا اینقدر مامانمو دوست داره پس چرا تجدید فراش کزده؟ دم غروب که مهمونا رفتند داداشم بهمون اشاره کرد و‌گفت فعلا چیزی نگید من مریم رو ببرم طبقه بالا زود برمیگردم باید سه تایی بابا رو دوره کنیم تا اون زن رو‌کنار بذاره وقتد داداشم برگشت اول از همه جریان رو به مامان گفتیم کلی گریه کرد بعد اومدیم پیش بابا داداشم بهش گفت ماجرای زن دومت رو میدونیم برای حفظ ابروی خونواده هم که شده هرچه زودتر ماجرارو خاتمه بده... بابام با چشمای گرد شده نگاهمون میکرد و با اخم بهمون گفت مراقب حرفاتون باشید ادامه دارد کپی حرام
وقتی گفتم من خودم ادامس و رژ لب رو تو جیب کتت دیدم اولش کلی خندید بعد هم کنی دعوام کرد و از خونه بیرون رفت... همه مون فکر میکردیم رفتع پیش زن دومش مامانم و خواهرم گریه میکردند نیمساعت بعد بابا اومد گفت چرا از اول از خودم نپرسیدید؟ تا حقیقت رو بهتون بگم... داداشم رفته بود خونه‌ش برای همین بابامم گفت تا فردا باید صبر کنید صبح بهم گفت برو داداشو زنداداشتو بگو بیان وقتی اومدند بابام به زنداداسم گفت جریان رژ لبو تو تعریف کن زنداداشم گفت اونروز که بابام اونو از خونه پدرش میاورده خونه خودمون رژ لب زنداداش از کیفش افتاده روی صندلی توی راه هم یه بچه دست فروش ادامس میفروخته بابا چند تا بسته برداشته و‌دوتا شوهم داده به زنداداش.. فردا یادش رفته اونارو بهمون بده چون توی محل کارش یکی ار خانمای همکار دختر و پسر دوقلوی ۵ ساله‌ش رو به محل کار اورده بوده ادامسهارو داده به اونا.. و تازه فهمیدم دچار سوتفاهم شدم و بقیه زو هم دچار اشتباه کردم.. از اون به بعد شدم سوژه ی خنده و غضب بقیه‌.. عروسی رو به خودمون کوفت کردیم فقط بخاطر یه اشتباه و سوتفاهم... خوش بینی اصل اولیه ی اعضای خانواده‌هاست کاش کمی خوشبینانه تر به قضیه نگاه میکردم.. اون‌ اتفاق باعث شد تا مدتها بابا از دستمون دلگیر باشه... طول کشید تا تونستیم از دلش در بیاریم پایان. کپی حرام.