eitaa logo
ندای رضوان
5.6هزار دنبال‌کننده
8.4هزار عکس
3.3هزار ویدیو
70 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
ندای رضوان
۱ وقتی باشوهرم ازدواج کردم یه دختر خجالتی بودم که هرکسی بهم زور بود کم کم دنیای اطرافمو شناختم و فهمیدم چه خبره و شروع کردم مثل بقیه زرنگ بازی در بیارم دیگه اجازه نمی دادم که کسی توی جمع تحقیرم کنه یا بهم توهین کنه خدا بهم دوتا پسر داد، با این دوتا پسر فکر می کردم دیگه ملکه دنیا هستم همراه شوهرم بچه ها رو با سختی زیادی بزرگ کردیم خانواده شوهرم خیلی اذیتم میکردن با خودم می گفتم خب پس اگه اونا منو اذیت کردن منم باید سر عروسم تلافی کنم. وقتی نوبت به من رسیدم هر کاری که دلم میخواد انجام میدم تمام سال های زندگی من با این فکر که منتظر روز انتقام از عروسم باشم گذشت با اینکه اون بیچاره ها شاید حتی اون موقع به دنیام نیومده بودن ولی من رفتار خاصی نسبت بهشون داشتم و منتظر بودم تا روزی برسه که منم بتونم به عروسام زور بگم بالاخره پسر اولم به سن ازدواج رسید و بهش گفتم خودم زنتو انتخاب میکنم اونم هیچی نگفت بعد هم رفتم خواستگاری دختر یکی از آشناهامون که دختر خوبی بودو اینجور که از مادرش می دیدم بساز بود پسرم بعد از ازدواج خیلی زنشو دوست داشت و من از این حسی که پسرم به اون دختره داشت بیزار بودم احساس می کردم داره پسرمو از دستم درمیاره توی زندگی متاهلیم شوهرم همیشه برای خانواده خودش بود و من اولویت آخر بودم ولی تو زندگی پسرام دلم نمی خواست این جایگاه رو از دست بدم برای همین هر کاری که عروسم می کرد یه ایرادی می گرفتم و یه چیزی بهش می گفتم محال بود که هر روز یه کاری بکنه و من تحقیرش نکنم یه وقتا پسرم بهم میگفت مامان مگه میشه که یه نفری هیچ وقت کارش درست نباشه؟ بهش می گفتم تو داری به زنت رو میدی و پرروش می کنی من خودم میدونم دارم چیکار می کنم میخوام تربیتش کنم تا درست بار بیاد ادامه دارد کپی حرام
ندای رضوان
#دخالت ۱ وقتی باشوهرم ازدواج کردم یه دختر خجالتی بودم که هرکسی بهم زور بود کم کم دنیای اطرافمو شناخ
۲ اصلا به عاقبت کارم فکر نمی کردم فقط کاری می کردم که یه جورایی عقده گشایی کنم عروسم خیلی خانم بود ولی من اصلا اهمیت نمیدادم و متاسفانه کسی بهم نمیگفت‌که اون مقصر عذاب های من نیست و نباید تاوان بده من‌عروسم‌رو مقصر تمام مشکلات و بدبختی های دوران جوانیم میدونستم و حالت نوبت انتقامم بود عروس من هیچی نمی گفت حتی تو گوش پسرم خوندم بهش پول نده زن وقتی پول داشته باشه زبونش دراز میشه و پررو میشه پسرم گفت مامان من که اینو به اسیری نیاوردم حالا ی پول تو جیبی هم‌ داشته باشه چی میشه؟ خب آدمه شاید دلش بخواد یه چیزی برای خودش بخره یا کاری بکنه من اگه الان به این پول ندم خب این دلش میشکنه به پسرم گفتم زن ذلیل نباش و بذار من کارمو بکنم میخوام از این دختره برات زن زندگی‌بسازم تا سختی نکشه نمیتونه زن خوبی باشه پسر منم کوتاه اومد و عروسم برای یه هزار تومنی محتاج بود و شعله انتقام درونم کمی خاموش شده بود اما وقتی که فهمیدم برای خونه خیلی خرید می کنه دنیا پیش چشمهام تیره و تار شد به پسرم گفتم چرا انقدر برای خونه خرید نکن این چه وضعیه وقتی این دختره همش رفاه داشته باشه ادم نمیشه کمتر بخر بذار زنت تو عذاب باشه هر چی تو رفاه باشه پررو تر میشه و شروع میکنه به اسراف کردن پسر من در برابرم کوتاه میومد و هرچی که می گفتم انجام می داد احساس سرخوشی می کردم ادامه دارد کپی حرام
ندای رضوان
#دخالت ۲ اصلا به عاقبت کارم فکر نمی کردم فقط کاری می کردم که یه جورایی عقده گشایی کنم عروسم خیلی خا
۳ یک روز زنگ زدم به عروسم‌گفتم بیا کارای خونه منو بکن و دوست دارم ی خونه تکونی بکنی که کیف کنم اونم بهم‌گفت مامان جان ببخشید ولی من یکم ناخوشم و کمر درد دارم نمیتونم بیام خیلی بدم اومد که گفت نمیاد با لحم بدی گفتم یعنی چی؟ پس عروس گرفتم برای چی؟ اگر قرار بود خودم کارامو بکنم چرا تورو گرفتم؟ بعدم بی خداحافظی قطع کردم و فوری بت پسرم تماس گرفتم و بهش گفتم زنش گفته نمیاد و من خیلی ناراحت شدم و کاری کردم پسرم مجبورش کنه که بیاد کارای منو بکنه عروسمم اومد و با بی میلی کار میکرد اگر قصد داشتم کمکش کنم وقتی که دیدم به زور اومده کمکش نکردم و اونم فرش ها و وسایل رو جابجا کرد و با کلی خستگی رفت فرداش پسرم زنگ زد و گفت حال زنم خوب نیست گفتم مادر ساده نباش ی روز اومده اینجا کار کرده اینجوری میکنه خودشو لوس کنه پسرمم مثل همیشه هیچی نگفت و دو سه روزی گذشت که پسرم خبر داد عروسم باردار بوده و از خجالتش به من نگفتن و بچه اش سقط شده اصلا ناراحت نشدم و عذاب وجدان‌نگرفتم به پسرم گفتم بیخودی خودتو درگیر نکن این دختره چیه که بچه اش چی باشه؟ پسرم تمام مدت هیچی نمیگفت و فقط گوش میکرد یکی دوماه عروسم خونه من نیومد ی روز بهش زنگ‌زدم و هر چی از دهنم در اومد بهش گفتم بعد از اون دوباره رفت و امد مت شروع شد ادامه دارد کپی حرام
ندای رضوان
#دخالت ۳ یک روز زنگ زدم به عروسم‌گفتم بیا کارای خونه منو بکن و دوست دارم ی خونه تکونی بکنی که کیف ک
۴ مدتی گذشت تا اینکه خبر رسید عروسم بارداره ولی دنیا پیش چشمهام تیره و تار شد حس میکردم دارم میمیرم به عنوان ی زن خوب میدونستم که بچه زن رو پیش شوهر عزیز میکنه دلم نمیخواست بچه دار بشن به پسرم گفتم این دختره میخواد جای پا سفت کنه و اصلا الان موقعیت خوبی ندارید که بچه دار بشید تو برو مجبورش کن بچه رو سقط کنه پسرم انقدر احمق بود که اینکارو انجام بده و اون بچه رو سقط کنن وقتی خبرش به گوشم رسید از خوشحالی میرقصیدم که انقدر قدرت دارم اون بچه رو سقط کردم به عروسمم گفتم چرا بدون هماهنگی من باردار شدی که مجبور بشی سقطش کنی؟ فقط نگاهم کرد نگاهی که توش پر بود از حرف یک روز پسرم سراسیمه وارد خونه شد و گفت زنم رفته پرسیدم کجا که گفت خونه رو ترک کرده رفته خونه باباش پوزخندی زدم و گفتم غلط کرده نرو دنبالش خودش برمیگرده داره نقش بازی میکنه چند روز بعدش پسرم اومد و گفن زنم رفته مهریه اش رو اجرا گذاشته و گفته منو نمیخواد هر کاری کردم برگرده برنمیگرده مامان من به حرف تو گوش دادم زندگیم اینجوری شد گفتم اون داره نقش بازی میکنه که تو رو بگیره تو مشتش محلش نزار بهش بگو باشه مهریه ات رو میدم گفت مامان من ندارم مهریه اش زیاده بعدم اگر جدی جدی طلاق بگیره چی؟ گفتم خاک بر سرت خودم جور می کنم میدم به این دخترا بخوای رو بدی سوارت میشن پسرم مشخص بود که دوست نداره این کارو بکنه ولی به خاطر من کوتاه اومد و منم زمینی که از پدرم بهم ارث رسیده بود فروختم دادم به عروسم به جای مهریه اش ادامه دارد کپی حرام
ندای رضوان
#دخالت ۴ مدتی گذشت تا اینکه خبر رسید عروسم بارداره ولی دنیا پیش چشمهام تیره و تار شد حس میکردم دارم
۵ به عروسم گفتم گم شو بیا سر زندگیت تو از اولم زن زندگی نبودی و چشمت دنبال پول بود بیا این پولو ببر شاید چشمت سیر شد گفت نه من نمیام دیگه تحمل تو و دخالت هات رو ندارم خسته شدم از بس تحمل کردم و هیچی نگفتم پسر بار نیاوردی که ربات بزرگ کردی هر چی میگی فقط میگه بله قربان اصلا نمیبینه که داره چه ضرر و اسیبی به خودش میزنه بعدم از پیشم رفت و شروع کرد هر جوری که میتونست فشار آورد برای طلاق منم به پسرم گفتم طلاقش بده بره گم شه این ادم نیست پسرم گفت من زنمو دوست دارم مادر دست بردار بذار شاید بتونم برش گردونم گفتم داری گول میخوری ساده نباش تو اینو طلاقش بده این برمیگرده این تابلو داره نقش بازی میکنه که تو رو مجاب کنه به سازش برقصی فکر کرده ما ساده ایم و من میذارم هر غلطی خواست بکنه تو به حرفم گوش کن ضرر نمیکنی وقتی طلاقش بدی دست از پات درازتر میاد میگه ببخشید اخه کی اونو میگیره پسرمم گفت باشه هر چی تو بگی رفت و زنشو طلاق داد با خودم می گفتم برمیگرده و زندگی میکنن ولی عروسم برنگشت پسرم خیلی ناراحت شد افسرده شد گفت من زنمو دوست داشتم زندگیمو دوست داشتم تو زندگی منو خراب کردی گفتم نخیرم اصلا اینجور نیست زن تو زن زندگی نبود پسرم فریاد زد مامان ما داشتیم زندگیمونو می کردیم از وقتی که تو افتادی وسطمون اینجوری شد ادامه دارد کپی حرام
ندای رضوان
#دخالت ۵ به عروسم گفتم گم شو بیا سر زندگیت تو از اولم زن زندگی نبودی و چشمت دنبال پول بود بیا این
۶ بهش گفتم اصلا می خواستی عرضه داشته باشی زندگیتو نندازی زیر دست من که به این روز بیافته تو خودت بی عرضه بودی نتونستی زندگیتو جمع کنی به من چه؟ تو مردی باید زندگیتو کنترل می کردی نه اینکه قدم به قدم زندگیت به من اجازه بدی دخالت کنم پسرم که حالا فهمیده بود چی شده هر چقدر رفت دنبال زنش که برگرده اونم برنگشت پسر دومیمم تو همون گیرو دار گفت من زن میخوام گفتم برات ی دختر خوب انتخاب میکنم گفت نه من بهت میگم کیو بگیری، از یکی از دخترای دانشگاه خوشم اومده و همونو میخوام منم قبول کردم و براش رفتم خواستگاری و اوناهم جواب مثبت دادن و عقد و عروسی رو توی یک شب برگزار کردن عروس دومم که اومد می خواستم همون بلاها رو سر اینم در بیارم هر دفعه که می خواستم تو کارش دخالت کنم عروسم می گفت شما نظر نده میومدم بینشون اختلاف درست کنم عروسم میگفت شما نظر نده شما صحبت نکن به شما ربطی نداره انقدر این عروس دست و پای من از زندگیش کوتاه کرد که من می رفتم خونه پسرم استرس داشتم یه وقت عروسم به من حرف نزنه یه روز به پسرم گفتم زنت زن زندگی نیست گفت نه اتفاقا زن من زن زندگیه که نمیذاره تو تو کارمون دخالت کنی که نمیذاره آتیش بشی وسط زندگیمون عین زندگی داداشم که از هم پاشوندیش لطفا به زن من اصلا کار نداشته باش من خودمم پشت زنمم بهش گفتم بی شرف من تو رو بزرگت کردم که حالا بهم اینجوری بگی گفت آره که میگم میخوای بهت اینجوری نگم که زندگی منم بکنی عین زندگی داداشم بیفتم تو پله های دادگاه بعدم گولم بزنی که طلاقش بده هیچی نمیشه طلاقش بدم بره که بره من زنمو دوست دارم زندگیمو دوست دارم تو رو خدا تو کار من دخالت نکن خیلی ناراحت شدم پسر کوچیکم الان زندگی خیلی خوبی داره پسربزرگم یه مدتی دنبال زن می گشت برای زندگی من بهش گفتم من برات پیدا می کنم گفت نه من به حرفتو گوش کردم شکست خوردم بسمه میخوام اینبار به سبک داداشم زندگی کنم الان دوتا پسرام زن دارن زندگی دارن ولی من جرات حرف زدن ندارم و زیاد نمیرم خونه شون چون بهم بی احترامی میشه احساس می کنم به حرفم گوش نمیکنن کوچیک میشم ولی وقتی زندگی پسر بزرگم از هم پاشید واقعا خودم فهمیدم اشتباهم چی بوده پایان کپی حرام