ندای رضوان🇮🇷
#سواستفاده ۱
توی روزهای سختی بودم که برادرم رو تازه بعد از کلی شیمی درمانی و دارو های مختلف و دردی که کشید بخاطر سرطان ریه از دست داده بودیم روزهایی که نمیگذشت و من احساس میکردم زمان متوقف شده
سر قبر پدرم بودم که با یوسف روبرو شدم
یادمه آخرین بار وقتی خیلی بچه بودیم دیده بودمش و مرگ برادرم باعث شد بعد چندین سال دوباره جلوی چشم هام ظاهر بشه
بعد از یک سلام و احوالپرسی معمولی از سر خاک بلند شدم و رفتم سمت خونه داغون بودم و تمام درو دیوارهای خونه انگار داشتند من رو می خوردند
یکی دو هفته ای گذشت تا پیشنهاد دوستی از طرف یوسف رو از خواهرش شنیدم
بخاطر اینکه روحیه خوبی نداشتم و از درسم هم فاصله نگیرم پیشنهادش رو رد کردم انقدر غم داشتم که توی دلم جایی برای یوسف نبود
مدتی گذاشت و به مزار برادرم رفتم که دیدم یوسف هم اونجاست توجهی بهش نکردم و به مزار برادرم رفتم بعد از کلی گریه و زاری به سمت خونه پدر بزرگم راه افتادم و تازه یادم افتاد که چند روز پیش خواهر یوسف بهم گفته بود بتازگی به این محله نقل مکان کردند و خونه شون نزدیک خونه پدر بزرگمه
دوباره یوسف رو دیدم و اینبار خودش بهش پیشنهاد داد اصلا دلم نمیخواست وارد اینجور روابط بشم اما با اصرار زیادش کوتاه اومدم و قبول کردم تو دلمم خودمو مجاب کردم که شاید با حضورش بتونم با غم دوری برادرم کنار بیام
رابطه ما شروع شد همون جا بهم گفت از وقتی یادم میاد دوستت داشتم و میخواستمت ولی فکر نمیکردن ببینمت و تو پیشنهادمو قبول کنی
حرفی نزدم و با ی لبخند جوابشو دادم چون تا حالا با هیچ پسری دوست نبودم و نمیدونستم باید چی بگم لبخندی عمیقی زد و گفت مزاحمت نمیشم برو به کارات برس ولی بهم پیام بده باشه؟
باشه ای گفتم و به مسیرم ادامه دادم
ادامه دارد
کپی حرام
ندای رضوان🇮🇷
#سواستفاده ۱ توی روزهای سختی بودم که برادرم رو تازه بعد از کلی شیمی درمانی و دارو های مختلف و دردی
#سواستفاده ۲
همون روز جرقه ی عشق من و یوسف
خورد خودمم فکر نمیکردم که روزی برسه و من به ی پسر اعتماد کنم و اجازه بدم وارد زندگیم بشه
قرار بود شب برگردم خونه ی خودمون ولی نتونستم برگردم یعنی نخواستم یوسف باعث شده بود خونه پدربزرگم موندگار بشم شب پدربزرگم کاری براش پیش اومد و گفت تا وقتی بر میگرده من برم خونه ی یوسف اینا تا تنها نمونم دوباره قلبم تند میزد. هم دوست داشتم برم هم نه.
خلاصه رفتم خونشون و لابه لای سلام علیک گفت: هنوز شبیه بچگی هاتی
شيرين. منم گفتم شما هم همینطور
حرف رو ادامه داد و ضربان قلب منم هی بالا می رفت. از خجالت سرخ شده بودم
اون شب وقتی برگشتم متوجه شدم که بعد از مدت ها خوشحالم ذوق داشتم ذوقی که چند ماهی میشد از زندگیم رفته بود.
رابطه ای رو باهم شروع کردیم همه چی خوب پیش میرفت یوسف کمکم کرد تا دوباره مثل قبل درس بخونم ولی خودش به خاطره مشکلات مالی مجبور شده بود درس رو ول کنه و کار کنه
ادامه دارد
کپی حرام
ندای رضوان🇮🇷
#سواستفاده ۲ همون روز جرقه ی عشق من و یوسف خورد خودمم فکر نمیکردم که روزی برسه و من به ی پسر اعت
#سواستفاده ۳
یک شب بارونی وقتی رفتم دوباره ببینمش دیدم برام هدیه گرفته
گفت چشمهات رو ببند و دستت رو بیار جلو
همین کار رو کردم و دیدم یک انگشتر نقره گذاشته کف دستم خیره شده بودم به انگشتر که گفت ۱۰ سال دیگه طلاش رو برات میخرم و میام تورو از مادرت خواستگاری میکنم و برای همیشه مال همدیگه میشیم فقط باید ده سال تحمل کنی
قند توی دلم آب شد از خجالت سرم رو پایین انداختم و خندیدم با همون لبخندی که داشتم گفتم از کجا میدونی جواب من مثبته؟
گفت یعنی مثبت نیست؟
انگشتر رو کردم داخل انگشتم و با چشمهایی که خوشحالی ازشون موج میزد گفت: مثبته پس
از اون روز به بعد انگشتر و از خودم جدا نکردم . خانواده یوسف هم متوجه رابطه ما بودن و کاملا حمایت میکردن
حمایتهای یوسف هم باعث شده بود من بیشتر و بهتر درس بخونم زمان همینطوری میگذشت ولی بین همه ی عاشقانه هامون مشکلاتی هم داشتیم
یک شب خواب دیدم صورتش خونی شده صبح که بیدار شدم دلشوره ی عجیبی گرفتم. استرسم اون روز بیشتر و بیشتر میشد تا اینکه عصر بهش زنگ زدم ولی جواب نداد که یکدفعه خواهرش بهم زنگ زد و با کلى من من گفت:
شیرین یوسف تصادف کرده اما چیزیش نشده ما اومدیم پیشش نگران نباش
خدایا چی میشندیم با گریه به خودش زنگ زدم جواب نمیداد. میدونستم اتفاقی براش افتاده قلبم رو احساس نمی .کردم تا اینکه بعد از تماسهای پی در پی جواب داد و صداش که توی گوشم پیجید، انگار دنیا رو بهم دادن
بعد از اون تصادف مدام می گفت: شیرین تو مهم منی اگه یک روز نداشتمت بدون اون روز من مردم
از اون تصادف به بعد ترس من برای از دست دادن یوسف بیشتر شد.
ادامه دارد
کپی حرام
ندای رضوان🇮🇷
#سواستفاده ۳ یک شب بارونی وقتی رفتم دوباره ببینمش دیدم برام هدیه گرفته گفت چشمهات رو ببند و دستت ر
#سواستفاده ۴
توی همون روزها برادرم عصبانی اومد توی اتاقم شروع کرد به بد و بیراه گفتن چهره ی عصبانیش از جلوی چشمهام کنار نمیره با عصبانیت اومد سمتم و گوشیم رو ازم گرفت و برای اولین بار سیلی زد تو گوشم و لابلای صحبتهاش متوجه شدم که فهمیده با کسی در ارتباطم اما نمیدونست اون یک نفر کیه سعی می کردم آرومش کنم ولی فایده ای نداشت. مجبور شدم با یوسف قطع رابطه بکنم و با گوشی مامانم بهش پیام دادم گفتم جریان چیه و زنگ نزنه حتی جواب پیام هم نده
فرداش با تلفن خونه زنگ زدم به یوسف خیلی اصرار کرد که با برادرم حرف بزنه اما نذاشتم چون این بهترین کاری بود که میتونستم بکنم تا دعوای بدتری پیش نیاد دیگه از ترس برادرم خونه پدربزرگمم نمیرفتم که خدایی نکرده شک نکنه و دعوای فامیلی پیش نیاد
به همین دلیل کلا هیچ راه ارتباطی دیگه باهم نداشتیم دوباره حالم بد شده بود دلم خیلی تنگ بود و اون روزها فقط یک دوست صمیمی و خانوادگی داشتم به اسم آذر که از همون اول در جریان رابطه ی ما بود و همیشه و هر لحظه کنارم بود
اون روزها فقط با آذر درد و دل میکردم تا آروم تر بشم یک روز اتفاقی خواهر یوسف رو دیدم گفت شیرین داداشم اصلا حالش خوب نیست وقتی از سرکار میاد فقط میره تو اتاقش و بیرونم نمیاد عصبی شده
کاش اینجوری نمیشد خیلی ناراحت بودم از اینکه بخاطر من اینطوری شده
مدتی بود از لحاظ بدنی دردهای عجیب غریب و وحشتناکی داشتم
طی آزمایشات و چکابها دکترها تشخیص نارسایی کلیه رو دادن خدایا این دیگه چه سرنوشتی بود؟ داغون شدم فروپاشی خانواده ام رو میدیدم
کارم شده بود گریه و ناامیدی و تصور کردن آینده ی داغونم همینطور ناله های مادرم که شبانه میگفت خدایا پسر مو ازم گرفتی دخترم رو ازم نگیر
قلبم رو به درد می آورد آخه برادرم هم از درد سرطان از بین رفت. اینقدر دردهای جسمیم زیاد بود که حتی نمیتونستم درس بخونم
ادامه دارد
کپیحرام
ندای رضوان🇮🇷
#سواستفاده ۴ توی همون روزها برادرم عصبانی اومد توی اتاقم شروع کرد به بد و بیراه گفتن چهره ی عصبان
#سواستفاده ۵
دبیرستان تیزهوشان بودم و این کار رو برام سخت تر میکرد توی سن کم و اوج نوجوانی سرطانی داشتم که ممکن بود قدرت مادر شدن رو ازم بگیره
هر روز از این دکتر به اون دکتر تا شاید یکی پیدا بشه و درمان دیگه ای داشته باشه اما همه میگفتن میگفتن باید تا اخر عمر تحت درمان باشی تا بیماریت از این پیشرفته تر نشه چاره ای نداشتم مجبور بودم قبول کنم
برادرم هم از روی حس ترحمی که داشت گوشیم رو بهم داد. اون روزا فقط به این فکر میکردم که باید یک جوری یوسف زو از خودم دور کنم تا دیگه عشقی نسبت بهم نداشته باشه نمیخواستم زندگیش نابود شه
داشتم له میشدم از این همه غم قلبم نمیتونست عشق یوسف رو فراموش کنه اما مغزم می گفت یوسف رو از خودت برنجون تا بره دنبال زندگیش نمیخواستم اینده اش خراب بشه
بالاخره بعد از کلی دکتر رفتن ی روز دیدمش و با دلخوری بهم گفت از خواهرم شنیدم که چه مریضیی داری واقعا ناراحت شدم تو منو اینجوری شناختی؟
شرمنده بودم و حرفی برای گفتن نداشتم بعد از اون روز دوباره رابطه مون شکل گرفت و حتی بهتر از قبل هم شده بود
دوسال گذشت و من حس میکردم بعضی رفتارهای یوسف مثل قبل نیست و عوض شده هر بار که بهش میگفتم منکر میشد و زیر بار نمیرفت میگفت من مثل سابق هستم و تو حساس شدی انقدر گفت و گفت تا خودمم باورم شد که دارم گیر بیخودی میدم
اما اینکه ی وقتا جواب زنگ و پیامهام رو نمیداد حسابی رو اعصابم بود و متاسفانه نمیتونستم حرفمو ثابت کنم
ادامه دارد
کپی حرام
ندای رضوان🇮🇷
#سواستفاده ۵ دبیرستان تیزهوشان بودم و این کار رو برام سخت تر میکرد توی سن کم و اوج نوجوانی سرطانی
#سواستفاده ۶
تا اینکه ی روز دختر خاله یوسف رو دیدم با خوشرویی احوال پرسی کردیم و بهم گفت وقتی فهمیدی یوسف نامزد کرده ناراحت شدی؟
متعجب نگاهش کردم تونستم لرزش دستهام رو کنترل کنم اما لرزش صدام رو نه بهش گفتم چی میگی؟
گفت ای بابا همون یک سال پیش که ولش کردی اونم بلافاصله با دختر عموش عقد کردن فکر میکردم میدونستی
کلافه لب زدم نه ممنون که گفتی من از اون موقع ازش بیخبرم
به محض خداحافظی با یوسف تماس گرفتم و پرسیدم تو زن داری؟
بعد از کلی مکث گفت کی بهت گفته؟
گفتم پس داری و اونوقت با منی؟
گفت خب اره تو ولم کردی منم زن گرفتم وقتی هم که فهمیدم مریضی و دیدمت دوباره باهات دوست شدم خب باهات وقت میگذروندم اونم سر جاش بود دیگه
دنیا روی سرم خراب شد یعنی من برای یوسف فقط و فقط ی بازیچه بودم که میخواست باهاش سرگرم شه؟ بدون خداحافظی گوشیو قطع کردم و تازه اونجا بود که فهمیدم وقتی مادرم میگفت رابطه های خیابونی عاقبت ندارن منظورش چی بود
الان چند سال گذشته و منم با پسر یکی از اقوام ازدواج کردم و هنوز تحت درمانم و قصد بچه دار شدن داریم از یوسف هیچ خبری ندارم و نمیخوام هم خبری داشته باشم خدارو شکر میکنم که خیلی خوشبختم
پایان
کپی حرام