#قدردان ۱
من و زنم با هم ی مدت دوست بودیم مادرم که دید دوسش دارم رفت خواستگاریش بخاطر اصرار های من مراسم عقد و عروسی خیلی زود برگزار شد دوس داشتم زودتر تمام و کمال ماا خودم باشه و با هم زیر ی سقف زندگی کنیم بابام فوت شده بود و تمام مراسمات رو خودم گرفتم خواهرم رابطه ش با زنم خوب و دوستانه بود، زنم خیلی صبور و خانم بود منه عصبی رو به راحتی اروم میکرد برای همین صداش میکردم ارامش، دیگه کم کم اسم خودش رو کسی صدا نمیکرد همه بهش میگفتن ارامش، وقتی دید خرجی رو نمیرسونم دوباره رفت سرکار و همه جوره کمکم بود میگفت با هم کار میکنیم تا یکم وضعمون خوب بشه بعد بچه دار بشیم خوبی های زنم به من تمومی نداشت نمیدونستم چطور باید جبران کنم ادم بی چشم و رویی هم نبودم تلاش میکردم چیزی کم نداشته باشه و وقتی از سرکار میومدیم پا به پاش خونه رو مرتب میکردم اما بازم میگفت تو خسته ای و نکن
#ادامهدارد
#کپی_حرام
#قدردان ۲
ی مدتی رفت سرکار تا اینکه شغلم رو عوض کردم درامدم بهتر شد و بهش گفتم دیگه نرو سرکار و بچه دار شدیم ی دختر و پسر اونم با فاصله سنی دو سال، بازم زنم خیلی هوام رو داشت اگر مریض میشدم تا صبح نمیخوابید و نگران بود حتی بیشتر از بچه ها مراقب من بود و همیشه میگفت خیلی دوستت دارم با رفتار خوبش دوست داشتنش رو بهم ثابت کرده بود گاهی میرفتیم خونه مامانم و خواهرم متوجه میشدم که کم محلیش میکنن یا بهش بی احترامی میکنن یا حتی بی خودی باهاش قهر میکردن مامانم هی به اسم شوخی بدگویی زنم رو میکرد زنمم فقط لبخند میزد انتظار داشتم وقتی میبینن که من از زنم راضیم و خیلی خوشبختم باهاش خوش رفتار باشن اما برعکس بود خواهرم خیلی بد رفتار و پرخاشگر و بی ادب بود تو جمع سر شوهرش داد میزد و بهش حمله میکرد بارها بهش گفتم نکن گفت من مثل زن تو بدبخت و تو سری خور نیستم که فقط باج بدم برای احترام
#ادامهدارد
#کپی_حرام
#قدردان ۳
با رفتارهای زننده ش بارها تا پای طلاق رفته بودن ولی فامیل دوباره اشتیشون میدادن شوهرش میگفت من فقط احترام میخوام ازت و خواهرمم میگفت همینه که هست چیزی که بدترش میکرد حمایت های بی اندازه مامانم از خواهرم بود با اینکه میدونست مقصره ولی بازم حمایتش میکرد ی بار زنم خونه مامانم بود منم یواشکی رفتم که بترسونمشون شنیدم که مادرم به زنم گفت دختر من باید سختی بکشه بعد تو راحت زندگی کنی؟ کاش تو بدبخت شی ولی اون خوشبخت بمونه تو دلم گفتم شاید زنم جوابش رو بده و به گفته مامانم این همه احترام فقط حفظ ظاهر و خود شیرینی باشه جلوی من، که یهو زنم گفت انشالله خدا به همه ارامش و خوشبختی بده مریم هم خوشبخت بشه
دیگه مطمئن شدم زنم خانمه و مامانم دروغ میگه مامانم بخاطر مشکلات زندگی خواهرم عضله های دستش رو به فلجی میرفتن و خیلی درد میکرد نمیتونست کارهاش رو بکنه زنم اوردش خونمون
#ادامهدارد
#کپی_حرام
#قدردان ۴
منمخالف بودم چون مادرم رو میشناختماما همسرم التماس کرد و اوردش از مادرم نگهداری میکرد و خبر داشتم چون دستای مامانم دردمیکنه حمام دستشویی مادرمم گردن زنمه مامانمم تا میتونست حرف بارش میکرد شب به شب از زنمگله میکرد و شکایت منم بی محلی میکردم تا اینکه ی روز اومدم دیدم خواهرم اومده خونه ما، چون ی شهر دیگه زندگی میکردن وقتی میومد چند روز میموند ازش استقبال کردم زنمم داشت کار میکرد خواهرم گفت زن داداش پاشم کمک کنم؟ یهو مامانمگفت نمیخواد بشین خسته ای چند روز استراحت کن تازه متوجه رنگ پریدگی همسرم از خستگی شدم، هیچی نگفتم فرداش رفتم خونه و دیدم خواهرم یا خوابه یا در حال گوشی بازیه و زنمم عین ی خدمتکار داره کار میکنه خواستم حرفی بزنم که زنم اجازه نداد و گفت اختلاف میافته ول کن، رفتم بیرون و وقتی برگشتم دیدم خواهرم بچه ش رو گذاشته خونه ما و خودش رفته بیرون مامانمم داره برای زنم خط و نشون میکشه که اگر به این بچه اندازه من احترام نذاری و هر چیخواست بهش ندی من میدونم و تو لازم شد بچه هاتم میزنی که ی وقت این بچه ناراحت نشه اخم کردم و پرسیدم خواهرم کجاست؟ زنم با مهربونی همیشگی گفت با دوستاش رفته بیرون گفت بچه رو ببرم اذیت میشم و اینجا بمونه مامانمم گفت بله منم مواظبم بچه رو اذیت نکنه
#ادامهدارد
#کپی_حرام
#قدردان ۵
سر زنم داد زدم گفتم تو هیچی نمیگی گفتم مادر منی احترامت واجبه ولی من زنم و دوست دارم باهاش خوشبختم و ارامش دارم زندگیمم با هیچی عوض نمیکنم بارها دیدم بهش بی احترامی میکنی هیچی نگفتم و نذاشته که بگم الانم اوردت اینجا ازت پرستاری بکنه جای تشکرت هر روز ی جوری ناراحتش میکنی ی بار گله میکنی ی بار سرکوفت میزنی ی بار تیکه میندازی تمومش کن این چیزا رو بعدم زنگ بزن خواهرم بیاد بچه ش رو ببره، مامانم شروع کرد به حرف زدن که اره زنت عزیز تره و به من حرف میزنی به خاطر زنت منممحل نذاشتم به خواهرم زنگزدم اومد خونه گفتم جای اینکه بگی مادرمونو نگه داشته کمکش کنم چند روز استراحت کنه اومدی افتادی اینجا کمک نمیکنی به درک حداقل بچه ت رو ننداز سرش خواهرمم گفت مگه چی شده چند روز مامانو نگه داشته نمرده که خواست بره مامانم گفت منم میام فکر کردن نمیذارم اماخودم وسایلشون دادم دستشون و رفتن زنم هی میگفت زشت شد و فلان گفتم نخیر، یک هفته مادرم رفت خونه خواهرم و بعدشم خواهرم نگهش نداشت و گذاشتش خونه خودش، زنم هر چی گفت بیاریمش قبول نکردم و گفتم نیاز نیست، الان خودم روزانه نیم ساعت میرم خونا مادرم کاراشو میکنم و حواسم بهش هست میدونم با قرص و پماد دردشو ساکت میکنه که کاراشو انجام بده بارها گفته منو ببر خونتون قول میدم گذشته تکرار نشه اماقبول نمیکنم اینجوری ارامشمون بیشتره مادر منم قدر خوبی بقیه رو میدونه
#پایان
#کپیحرام