*خواستڪَارم مرا رد ڪرداما ناامید نشدم چون توڪلم فقط بر الله بود وبس ...*
#قسمت اول
من یڪ دختر دینی و پایبند به اخلاق اسلامی بودم.
سالها ڪَذشت و ڪسی از من خواستڪَاری نڪرد
دخترهای جوانتر از من ازدوج ڪردند و مادر وصاحب فرزندانی شدند.
عمرم به ۳۴ رسید. یڪ روز یڪی برای ازدواج با من حاضر شد،..خیلی خوشحال بودم که سر وسامان میڪیَرم..
ما باهم عقد ڪردیم دو روز بعد مادر شوهرم آمد و با دیدن من ڪَفت :عمرت بنظرم به ۴۰ سال میرسد..! من ڪَفتم ۳۴ ساله هستم...
او ڪَفت این سن برای بدنیا
آوردن بچه مناسب نیست و من تشنهٔ دیدن نوه های خود هستم.!
مادرش نڪاح من را با پسرش فسخ ڪردورفتند ...
شش ماه را با غم و اندوه سپری ڪردم و پدرم برای اینڪه غم خود را فراموش ڪنم منو به حج عمره فرستاد،رفتم به سفر عمره و در حرم مکی کنار بیت الله وکعبه مشرفه نشسته و در حال دعاورازونیاز با الله بودم ڪه صدای زیباودلنشینی توجه مرابه خودش جلب کرد...
✍ادامه دارد..
⛔️هرگونه کپی برداری از داستانهای کانال ندای رضوان حرام میباشد
╭─┅═ঊঈ🌺🍃ঊঈ═┅─╮
@NedayeRezvan
╰─┅═ঊঈ🌺🍃ঊঈ═┅─
*خواستڪَارم مرا رد ڪرداما ناامید نشدم چون توڪلم فقط بر الله بود وبس ...*
#قسمت دوم
یڪ زن توجه مرابخودش جلب کرد..آن زن یڪ آیه قرآن را تلاوت میڪرد و بارها آنرا تڪرار میڪرد
*🌟 [وکان َفضلُ اللهِ علیكَ عظیما]🌟*
وفضل و مهربانی بزرڪَ الله شامل حال تو شده..غم واندوه خود را با او شریڪ ڪردم مرا در آغوش ڪَرفت و این آیه را تڪرار میکرد
[ولَسَوفَ یُعطیكَ ربُكَ فَتَرضی]*
و بزودی الله بتو عطایی خواهد بخشیدکه ترا خشنود خواهدکرد...بعد از انجام مناسک عمره وعبادت خیلی راحت شدم و به خانه برڪَشتم ڪه ناڪَهان رحم وفضل الهی شامل حالم شد و یڪ خانوادهٔ دیندار به خواستڪَاری ام آمدند، باکمال میل و خوشحالی پذیرفتم و ازدواج ڪردیم و شوهرم مرد دینداری بود.
به من و خانواده ام احترام زیادی میڪَذاشت و من نیز احترام شان را میڪردم، عمرم به ۳۶ رسید..
ماهها زندڪَیمون فارغ هرگونه از رنج ومشقت،شاد وبا ایمان ڪَذشت و محبت اولاد در دلم جا ڪَرفت وآرزوی مادرشدن داشتم .
برای آزمایش نزد دڪتر مراجعه ڪردم بعد از معاینات دڪتر ڪَفت مبارڪ باشد!
نیازی به معالجه نیست تو حامله هستی، ..
تا هنڪَام زایمانم هیچڪَونه معاینهٔ برای تعیین جنسیت بچه انجام ندادم و هر آنچه بود را فضل الله میدانستم، بعد از زایمان ،شوهرم و خانواده اش در اطرافم نشسته ومیخندیدند...
✍ادامه دارد...
#قسمت 1
مادرم خیلی به برادرم اصرار میکرد که ازدواج کنه برادرم ۳۴ سالش بود و از سن ازدواجش رد شده بود .
مادرم میگفت آبرومون جلوی بقیه میره باید زودتر یه زن بگیری و برای من عروس بیاری.
داداشم حمید مثل همیشه در جواب مادرم سکوت میکرد من و خواهرم در جریان مشکل حمید بودیم.
حمید مدتها بود که عاشق ساره یکی از زنای همسایهمون شده بود ساره قبلاً ازدواج کرده بود که شوهرش فوت شده بود ...یک سال از حمید کوچکتر بود . پسر ۶ سالهاش هم بود که با خودش زندگی میکرد به خاطر همین حمید هیچ وقت نمیتونست قضیه رو به پدر و مادرم بگم مطمئناً اونا مخالف می کردن حمید تنها پسر پدر و مادرم بود و می گفتن که کلی آرزو براش دارن.
ادامهدارد.
کپی حرام.
#قسمت 2
یه شب مادرم عکس دختر یکی از همکاراش رو به حمید نشون داد و گفت _ این دختره اسمش فائزه است... دختر خانم صالحیه که ۲۴ سالشه.... امسال تازه کارشو شروع کرده و سال اولشه که معلم شده... تو دبستان درس میده .
به نظر من دختر خیلی خوشگلی و همه چیز تمومه ....بابات هم تاییدش کرد گفت عکسشو نشون تو بدیم اگه از نظر تو ایرادی نداره بریم خواستگاریش و برات نشونش کنیم.
نگاهم به داداشم حمید بود که کلافه گفت _مگه برای بابا میخواین بگیرینش که مورد تایید اونه!
مامان عصبی گفت_ این حرفا چیه که میزنی؟ خجالت نمیکشی؟
با عصبانیت گفت_ مامان میگین مورد تایید باباست ...این وسط من چه کارم؟
ادامه دارد.
کپی حرام.
#قسمت 3
مامان از جاش پا شد و عصبی گفت _خیلی بی چشم و رویی حمید! دختر به این خوبی برات پیدا کردم اینم عوض تشکرته..
_ خیلی خب دختر خوبیه خدا برای پدر و مادرش حفظش کنه.... به من چه ربطی داره ؟
مامان گفت_ پس ما جواب مردم رو چی بدیم؟ همه میگن پسرتون همین زن نمیگیره ۳۴ سالش شده موهای سرش دارن سفید میشن! من و پدرت عروس میخوایم!
اصلا حرفای مردم به درک به فکر ما باش من و بابات چه گناهی کردیم که باید اینطوری برای تو حرص بخوریم؟
هر دختری رو نشونت میدیم میگی نه نمیخوام! از خودت میپرسیم که کسی در نظر داری یا نه بازم جواب نمیدی! میخوای چیکار کنی پسرم ها ؟
بازم بینشون دعوا شد و حمید با ناراحتی بدون اینکه جواب سوالهای مامان رو بده از خونه بیرون رفت .
کاش خودم میتونستم به مامان بگم اما میترسیدم با گفتن حرفام خدایی نکرده بلایی سرش بیاد... پدر من تو این شهر خیلی سرشناس بود و پذیرفتن یه عروس بیوه که پسرم داره براشون سخت بود.
ادامه دارد.
کپی حرام.
#قسمت 4
حمید بیچاره برای همین نمیتونست به مامان اینا حرفی بزنه یه روز منو الهام رفتیم پیش حمید و گفتیم که ما در جریان همه چیز هستیم اینکه عاشق اون زن ساره شده... انکار کرد و گفت من چرا باید عاشق یه زن بیوه شم ؟
اما وقتی الهام بهش ثابت کرد که دیده با هم حرف زدن و حتی میدونه که به هم پیام میدن حمید دیگه حرفی نزد.
الهام گفت _:حمید این چه کاریه که میکنی ؟ مامان و بابا اگه بفهمن دق میکنن؟ حیف تو نیست که با یه همچین زنی بمونی!
حمید عصبی گفت_ مگه ساره چشه !بگو ببینم این زن بیچاره چه عیبی داره؟ مگه به کسی آسیبی رسونده ؟ شما بدی ازش دیدین.
جوابشو دادم_ نه برادر من اون زن خیلی خوبی و همه همسایه ازش راضین... اما میدونی چیه؟ مشکل اینه که پدر و مادر ما قبول نمیکنند که یه زنی بیوه عروسشون بشه.
ادامه دارد.
کپی حرام
#قسمت 5
جواب داد _ من عاشق ساره شدم و نمیتونم جز اون با کسی دیگه زندگی کنم الهام گفت_ باشه ما که داریم می گیم هم بابا هم مامان واکنش خوبی نشون نمیدن! اما اگه میخوای برو باهاشون حرف بزن و بهشون بگو قضیه رو .
حمید میترسید اما منو الهام اونقدر بهش اصرار کردیم که زودتر واقعیت رو با اینا بگه که اونم از روی اجبار رفت همه چیز رو برای بابا و مامان تعریف کرد.
بابا شنیدن حرفاش بدجوری شوکه شده بیچاره مامان که شروع کرد به فریاد کشیدن من که نمیذارم یه همچین غلطی بکنی... نمیذارم با یه زن بیوه ازدواج کنی و زندگی خودت رو خراب کنی همچین فکری رو از سرت بیرون کن. حمید بهشون اصرار کرد که مخالفت نکنن اما مامان همونطور فریاد می کشید .
وقتی هم که حمید گفت من تصمیم خودمو گرفتم و حرفای شما برام مهم نیست بابا یه سیلی محکم بهش زد و گفت_ اگه بخوای با اون زن ازدواج کنی باید از این خونه بری!
ادامه دارد.
کپی حرام.
#قسمت 6
حمید قبول کرد که به خاطر ساره خانواده شو کنار بذاره.
هر چقدر که ما باهاش حرف زدیم و التماسش کردیم دست از سر ساره برداره اما اون کوتاه نمی اومد.
اونقدر عاشق ساره بود که هر کی ندونه صبح تا شب پیش اون زندگی می کرد که در این حد وابسته ش بود.
یه روز که حمید به خاطر سفر کاری رفت شیراز مامان از فرصت استفاده کرد و رفت جلوی خونه ساره و بهش گفت_ اگه دست از سر پسر من برنداری آبروتو تو این محل میبرم.. برو پی زندگی خودت ما رو ول کن.
ساره گفت _ من چیکار پسر شما دارم؟ مامانم با فریاد گفت_ پس چرا پسر من گیر داده که باید با ساره ازدواج کنم ؟ اونقدر صداش بالا بود که همسایهها اومدن بیرون.
مامان تهدیدش کرد به خداوندی خدا قسم اگه اگه دست از سر پسر من برنداری رسوای عالمت می کنم !
بیچاره ساره که اشکتو چشماش جمع شده بود واقعا دلم براش سوخت
ساره همون موقع که حمید مسافرت بود یه شب بدون اینکه به کسی حرفی بزنه
از اون محل رفت و برای همیشه غیب شد.
محسن وقتی اومد و دید که ساره نیستش بدجوری افسرده شد و وفتی که فهمید مادرمون تو کوچه آبروشو برده از دست مامان خیلی ناراحت شد.
خیلی دنبال ساره گذشت اما نبودش غیبش زد.
الان چهار سال از اون قضیه می گذره اما حمید هنوز ازدواج نکرده و مامان پشیمونه از کاری کهکرد و مانع این شد که برادرم با کسی که دوستش داره ازدواج کنه.
پایان.
کپی حرام.