#قضاوت ۱
دختر دایی م نوشین از روزی که یادم میاد عاشق بابک بود بابک پسر خاله منو و نوشین بود همیشه تو مهمونیای مختلف نوشین توجه ش روی بابک بود و تلا میکرد نظرش رو جلب کنه نمیدونم بابک میدونست یا نه ولی همیشه سرش به کار خودش بود محال بود جایی مهمونی باشه بابک باشه و نوشین سنگ تموم نذاره برای بابک ازش خیلی خاص پذیرایی میکرد اوضاع مالی بابک خوب نبود ما شهرستانیم و بابک تو کرج ی تعمیر گاه شریکی اجاره کرده بود با ی نفر دیگه و هر کدوم ی گوشه ش کارمیکردن اما دایی م بساز بفروش بود نوشین خواستگارای زیادی داشت و همه رو رد میکرد ی شب که همه خونه ما دعوت بودن بابک دیر کرده بود و نوشین حسابی دلواپس بود بهش گفتم چرا اینجوری میکنی گفت ارزو دست خودم نیست هر لحظه زندگیم بهش فکر میکنم و میخوامش
#ادامهدارد
#کپی_حرام ❌❌
#قضاوت ۲
اصلا مگه بدون بابک میشه زندگی کرد؟ بالاخره مرغ امین از بالای سر نوشین رد شد و بابک رفت خواستگاری نوشین، از خوشحالی میخواست بال در بیاره فوری جواب مثبت داد و ی صیغه یک ساله خوندن تا عقد کنن، وقتایی که بابک میومد شهرستان نوشین از کنارش تکون نمیخورد خب مسلما اوایل هر رابطه ای همینه اما به مرور رفتارهای هر دوشون عجیب شد تا اینکه بعد از چند ماه نامزدی خبر اومد که بابک و نوشین بهم زدن و هدایا رو پس دادن، این جدایی شوک بدی به نوشین وارد کرد انقدر که ی مدت افسردگی گرفت و چندباری هم اقدام به خودکشی کرد هیچ کس دلیل اصلی جدایی رو نمیدونست فقط یادمه که نوشین رفت بیمارستان روانی بستری شد چند ماهی اونجا بود تا با کمک دارو و مشاوره تونست با این جدایی کنار بیاد ولی باز هم بیقرار بابک بود
#ادامهدارد
#کپی_حرام ❌❌
#قضاوت ۳
هر موقع حرفش میشد حالش بد میشد چندباری برای بابک پیغام فرستاد که با شرایطت کنار میام فقط برگرد اما بابک جواب نداده بود تا اینکه بابک اومد خواستگاری من و منم که دیدم شرایطش بد نیست و میشه باهاش زندگی کرد قبول کردم ولی ازش پرسیدم که چرا با نوشین بهم زدی گفت فهمیدم که بجز من با سه تا پسر دیگه هم هست و نتونستم دووم بیارم تعجب کردم نوشین خیلی بابک رو دوست داشت اما حرفهای بابک رو قبول کردم بعد از نامزدی دایی م با ما قهر کرد پیغام داد وقتی دیدید اوضاع دخترمنو و علاقه شدیدش به بابک رو چرا به بابک جواب مثبت دادید اما برای من مهم نبود بابک رو دوس داشتم و همین باعث شد از نوشین بدم بیاد حس برتری خاصی نسبت بهش داشتم و هر جا نشستم خبر خیانت نوشین رو پخش کردم انگار از بردن ابروی اون خوشحال میشدم
#ادامهدارد
#کپی_حرام ❌❌
#قضاوت ۴
قضاوتش میکردم نوشین بعد از خبری نامزدی ما فوری ازدواج کرد و سر زندگیش رفت اما من تازه متوجه شدم که بابک چه پدیده ای هست هر روز که میگذشت بیشتر به شخصیتش پی میبردم و پشیمون میشدم که چرا بهش جواب مثبت دادم تازه داشتم درد نوشین رو میفهمیدم و بهش حق میدادم ولی چون قضاوتش کرده بودم خدا منو جای اون گذاشته بود و راه فراری هم نبود تازه متوجه شدم که تو گرج تعمیر گاهی در کار نیست و بابک میرفت خونه مجردی دوستاش تو کرج، با دخترای زیادی رابطه داشت عرق خوری و رفیق بازی هم که دیگه جای خودش رو داشت وقتی میومد شهرستان منو میبرد خونشون و از صبح تا شب پیش خاله م بودم ولی خودش میرفت با دوست هاش گردش، بالاخره ی روز رفتم خونه خاله کوچیکه م پسرش ی جا منو تنها گیر اورد و بهم گفت
#ادامهدارد
#کپی_حرام ❌❌
#قضاوت ۵
من از اول دوستت داشتپ بابک میدونست تا فهمید میخولم بیام خواستگاریت زودتر از من اومد، اون بدرد نمیخوره باهاش بهم بزن و چند ماه صبر کن من میام میگیرمت خیلی دوستت دارم میدونستم که جواد تو عسلویه کار میکنه و خونه خواهرش تو منطقه بالا شهر، محل زندگیمون بود گفت طبقه پایینش رو من خریدم م دارم پول جمع میکنم کامیون بخرم و وضعم خوب میشه میگفت که خیلی پول دارم این حرفها برای منی که بابام وضع مالی بدی داشت و بابکم خرجم نمیکرد خیلی خوب بود برای همین شروع کردم به بهانه گیری های مختلف با بابک و بهش گفتم نمیتونم تحملت کنم نامزدی رو بهم زدم وسایلشم پس فرستادم مادر بابک اومد خونمون التماس اما من قبول نکردم چون رویای زندگی بهتری رو با جواد تو سرم داشتم و بابک از چشمم افتاده بود برای همین خیلی رسمی نامزدی رو بهم زدم
#قضاوت ۱
من از خواهرم فاطمه دو سال کوچکتر بودم و
یه دوست مشترک به نام سوگل داشتیم.
سوگل که همکلاسی فاطمه و همسایه مون بود یه دختر خوب و نجیب که از تعریفهای مادرم و رفتارش با سوگل براحتی میتونستیم بفهمیم خیلی دوسش داره و براش احترام قائله دوران منو فاطمه و سوگل هرروز باهم به مدرسه می رفتیم،ی روز یه خانمی برای خاستگاری از فاطمه به خونمون اومد وقتی شرایط پسرشون رو گفت خیلی به دل مامان و بابام و حتی فاطمه نشست،
یبارم با پسرش اومد و همونجا پیش بابا و مامان از برنامه هایی که برای اینده ش داشت گفت و حسابی خودشو تودل همه جا کرد جوون خوش مشرب و اجتماعی و تحصیلی کرده بود اون روز فاطنه و اریا باهم صحبت کردن و مشخص بود نظر جفتشون مثبته به گفته ی مادرش قرار شد فعلا چیزی به کسی نگیم
#قضاوت ۲
موضوع خاستگاری پنهون بمونه و دو هفته ی بعد با حضور بزرگترها خاستگاری رسمی انجام بشه. اواسط اسفندماه بود سوگل و خونوادش از محله ی ما نقل مکان کردند و رفتن یه محله ی دیگه ساکن شدند دیگه نمیشد با هم بریم مدرسه و هر کسی جدا میرفت اما از صمیمیت ما کم نمیشد دو هفته مثل برق و باد گذشت، از روزی که آریا و مادرش از خونمون رفتند دیگه خبری ازشون نشد،و دومین جمعه هم گذشت،بابا که برای تحقیق به محله شون رفته بود همه تعریف کرده بودند اما امان از بیخبری،سه روز مونده بود عید بشه و فاطمه حسابی ناراحت و عصبانی بودمیگفت چه ادمای بیشعوری که حتی اگه منصرفم شده باشن یه خبر خشک و خالی ندادند. ی روز مونده به عید سوگل زنگ زد و گفت زنداییش بر اثر تصادف رفته به کما ومسافرتشون به شهرستان کنسل شده
#قضاوت ۳
ازمون خواست تعطیلات عید یکی دوبار همو ببینیم
سوم عید سوگل به خونمون اومد و با خوشحالی گفت یه خاستگار عالی دارم و قراره بعد از تعطیلات عید عقد کنیم،وقتی بی اشتیاقی مارو دید معلوم بود که متعجب شده،بعدم در مورد خاستگار فاطمه سوال پرسید که فاطمه با بیحوصلگی گفت ولش کن مسخره هارو.ادمای متعهد و خوش قولی نبودند برای همین خاستگاری رو کنسل کردیم. پنجم عید هم من به تنهایی برای دیدن فاطمه به منزلشون رفتم
هرکاری کردم فاطمه حاضر نشد بیاد. اونروز موقع خداحافظی از فاطمه درست دم در حیاطشون اریا رو دیدم که یه دسته گل و یه جعبه شیرینی روی صندلی عقب ماشینش خودنمایی میکرد از دیدن من تعجب کرد سلام کرد و من بدون اینکه جواب بدم از کنارش رد شدم سریع از اونجا دور شدم
#قضاوت ۴
رفتار اریا جوری بود که انگار میخواد بره خونه سوگل اینا،وقتی به خونه رسیدم هر چی دیده بودم به مامان گفتم. نسرین که گویا حرفای من رو به مامان شنیده بود وارد اشپزخونه شد و گفت از اون سوگل مومن نما چنین کاری بعیده ،من چه بدبختم تمام حرفای دلم وجریان خاستگاریمو بهش تعریف کرده بودم و اونم با وقاحت رفته خاستگار منو غر زده. مامان که انگار تازه داشت متوجه جریان میشد گفت عه عه راست میگیا،
منم همون روز به فاطمه خانم مامانش گفتم جریان خاستگاری رو،این خونواده چقدر حسود و بخیل هستن توروی من کلی ابراز خوشحالی و دعای خوشبختی میکنه برا دخترم اونوقت خدا میدونه با چه ترفندی خاستگارو از سمت دختر من به خونه ی خودش میکشونه. واقعا از اینا بعیده،ادم دیگه نمیتونه به هیچکس اعتماد کنه.
#ادامهدارد
#کپی_حرام❌❌❌
#قضاوت ۵
از اون روز بدجوری کینه ی سوگل و مادرش رو به دل گرفتیم سوگل سه بار دیگه تا پایان تعطیلات نوروزی به خونمون زنگ زد ولی ما جوابشو ندادیم. اتفاقا دوبار هم مادر اریا تماس گرفت اما مامان گفت جواب نمیده. گفت حتما دوباره از سوگل هم پشیمون شدند و میخوان بحث خاستگاری فاطمه رو مطرح کنن یا میخوان عذرخواهی کنن و بگن ببخشید بیخبر گذاشتیمتون ما دیگه دختر شمارو نمیخوایم.
بابا میگفت اجازه بده مادرش حرف بزنه شاید حرف مهمی داره یا دلیل این کاراشونو میخواد توضیح بده ولی مامان و فاطمه رضایت نمیدادن.
عید اون سال برای همگی مون کوفت شده بود.
وقتی مدارس باز شد توی مدرسه سوگل با ذوق به سمتمون اومد ولی من و نسرین اصلا بهش اهمیت ندادیم هربار که باهامون حرف میزد ما پشتمونو بهش میکردیم اخرش با بغض گفت میشه لطفا دلیل این رفتارتونو بهم بگید؟
#قضاوت
ناراحت از حرفش گفتم من خوشم نمیاد خواهشا دیگه کلیداروبه خواهرت نده...
این جریان گذشت تا وقتی که دوباره رفتیم مسافرت و این بار هم کلیدارو داد به خواهرش
وقتی برگشتیم متوجه شدم دوتا بسته گوشت از فریزرم کم شده خیلی ناراحت شذم وقتی بهش گفتم زیر بار نمیرفت و میگفت لابد قبلا استفاده کردی یادت رفته
دوسال پیش برای ایام عید قرار شد بریم شهرستان...
قبل از ظهر راه افتادیم هنوز خیلی از شهرمون دور نشده بودیم که ماشینمون خراب شد و بردیم تعمیرگاه...
یه ماشین دربست گرفتیم و به خونه برگشتیم..
وقتی به خونه رسیدیم غروب شده بود همسرم از خستگی توی اتاق پسرم خوابشون برده بود من هم دیدم خیلی خسته ام همونجا یه گوشه خوابیدم... شوهرم بیدارم کرد و گفت دزد اومده خونه...
ادامه دارد
کپی حرام
#قضاوت
خیلی ترسیده بودم...
چند لحظه بعد صدای باز وبسته شدن در اتاقمون اومد و بعد هم کمدها... آروم تو گوش شوهرم گفتم لابد خواهرته باز اومده...
ناراحت لب زد خفه شو...
از فرط عصبانیت کم مونده بود کتکم بزنه
یک ربع اونجا موندیم معلوم بود داره چیزی رو جابجا میکنه..
چند دقیقه بعد صدای زنگ ایفون خونه اومد...
بعد هم صدای ضعیف زنی که جواب داد و گفت اومدم...به همسرم گفتم دیدی صدای زنه... حتما خواهرته... لابد هرچی لازم داشته برداشته والانم داداشت اومده دنبالش...
با عصبانیت از اتاق خارج شد منم پشت سرش... با چهره ترسیده ی خواهرم مواجه شدم...
پرسیدم تو اینجا چکاز میکنی؟
باخجالت سر پایین انداخت و گفت فکر کردم خونه نیستی اومدم کار داشتم پرسیدم چکار داشتی؟
جلو رفتم و ساک بزرگ که از دستش روی زمین افتاده بود رو نگاه کردم
ادامه دارد
کپی حرام