eitaa logo
ندای رضوان
5.6هزار دنبال‌کننده
8.6هزار عکس
3.4هزار ویدیو
70 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
۱ بچه که بودم پدر و مادرم هر دو توی تصادف فوت میشن و تنها بازمانده من بودم مامان مامانم یه بیوه زن بود که می‌بینه نمی‌تونه منو نگهداری کنه برای همین به خانواده پدرم میگه من نمی‌تونم سهیلا رو نگه دارم خودتون یه فکری براش بکنین. توجیهشم این بوده که نگهداری از من برای اون که یه پیرزنه خیلی مشکله از پس مخارجمم نمی‌تونه بر بیاد خانواده پدریم منو نگه داشتن پیش پدربزرگ و مادربزرگم بودم هر دوشون ازم خیلی مراقبت می‌کردن و مواظبم بودن که اتفاقی برام نیفته به من می‌گفتن تو یادگار باباتی با اینکه پیرزن و پیرمرد بودن اما تلاش می‌کردن همه چیزشون به روز باشه که یه وقت من غصه نخورم عمه ها و عموهامم خوب بودن گاهی اوقات که میومدن سر می‌زدن یه هدیه‌ای چیزی برای من می‌آوردن منم خیلی خوشحال می‌شدم که بیان خونمون چون با بچه‌هاشون بازی می‌کردم و سرگرم بودم ادامه دارد کپی حرام
۲ هرچی که سن من بالاتر می‌رفت پدربزرگ و مادربزرگم پیر و پیرتر می‌شدن تا اینکه دیگه کاملاً پیر شده بودن و من رسیده بودم به سن نوجوونی یه شب مادربزرگم خوابید و دیگه بیدار نشد انگار توی تقدیر من بود که همه بمیرن بعد از فوت مادربزرگم خیلی تنها شدم بابا بزرگمم از شدت ناراحتی دیگه خیلی حواس نداشت و همش می‌خوابید منو سپردن به عمه کوچیکم عمه م اونطور که فکر می‌کردم دوستم داره خیلی باهام مهربون نبود و سرزنشم می‌کرد یه وقتا میشنیدم که زیر لب زمزمه می‌کنه کاش توام توی اون تصادف مرده بودی. هفت ماه پیش عمه م بودم که پدربزرگمم فوت کرد و من تنهاتر از قبل شدم دقیقاً چهلم پدربزرگم که تموم شد بهم گفتن تو دیگه باید شوهر کنی من ۱۶ ساله رو دادن به یه پسر ۳۰ ساله که هیچ اطلاعاتی راجع بهش نداشتم حتی ندیده بودمش بعد از عقد که باهاش صحبت کردم ازش پرسیدم شغلت چیه ادامه دارد کپی حرام
۲ هرچی که سن من بالاتر می‌رفت پدربزرگ و مادربزرگم پیر و پیرتر می‌شدن تا اینکه دیگه کاملاً پیر شده بودن و من رسیده بودم به سن نوجوونی یه شب مادربزرگم خوابید و دیگه بیدار نشد انگار توی تقدیر من بود که همه بمیرن بعد از فوت مادربزرگم خیلی تنها شدم بابا بزرگمم از شدت ناراحتی دیگه خیلی حواس نداشت و همش می‌خوابید منو سپردن به عمه کوچیکم عمه م اونطور که فکر می‌کردم دوستم داره خیلی باهام مهربون نبود و سرزنشم می‌کرد یه وقتا میشنیدم که زیر لب زمزمه می‌کنه کاش توام توی اون تصادف مرده بودی. هفت ماه پیش عمه م بودم که پدربزرگمم فوت کرد و من تنهاتر از قبل شدم دقیقاً چهلم پدربزرگم که تموم شد بهم گفتن تو دیگه باید شوهر کنی من ۱۶ ساله رو دادن به یه پسر ۳۰ ساله که هیچ اطلاعاتی راجع بهش نداشتم حتی ندیده بودمش بعد از عقد که باهاش صحبت کردم ازش پرسیدم شغلت چیه ادامه دارد کپی حرام
۳ بهم گفت مغازه پرنده فروشی دارم و پرنده های مختلف زیادی می‌فروشم یه دفعه می‌برمت اونجا ببینی. چند روز گذشت ی روز اومد خونه عمم دنبالم و منو برد مغازه‌اش می‌گفت الان خلوته و کسی نمیاد عاشق پرنده‌های توی مغازه‌اش شدم بهش گفتم خیلی دلم می‌خواد از اینا داشته باشم خیلی مهربون بهم گفت خیالت راحت بریم خونه خودمون برات یه دونه میارم داشته باشی اینا خیلی خوبن آدم بدی نبود یا حداقل هنوز به من بدی نکرده بود وقتی منو برگردوند خونه بهم گفت دوست داری فردا بیام دنبالت با هم بریم بیرون بچرخیم؟ دستی به صورتم کشید و گفت فردا صبح ساعت ۱۰ میام دنبالت که با هم بریم یه ذره بچرخیم خیلی ذوق کردم حتی فکر اینکه بخوایم با همدیگه دوتایی بریم بگردیم من منو به وجد می‌آورد و باعث می‌شد لحظه شماری کنم برای اینکه زودتر زمانش برسه سجاد بیاد دنبالم ادامه دارد کپی حرام
۴ رابطه من و سجاد هر روز عمیق‌تر از قبل می‌شد تازه داشتم می‌فهمیدم که بهش علاقه دارم چند باری منو برده بود خونشون و مامانشم باهام خیلی مهربون بود و خوش رفتار دیگه بهشون عادت کرده بودم یه روز سجاد و پدر و مادرش اومدن خونه عمه م و گفتن که سجاد فعلاً نمی‌تونه عروسی بگیره بی عروسی بدن سر زندگیشون. عروسی گرفتن و نگرفتن برای من یکی واقعاً مهم نبود تنها چیزی که اهمیت داشت این بود که بریم سر زندگیمون و من یه ذره آرامش داشته باشم دیگه از این همه زیر بار منت عمه م بودن خسته شده بودم گفتن که ما فعلاً نمی‌تونیم عروسی بگیریم و شرایط مالی خوبی نداریم ولی میخوایم عروسمون بگه چیکار کنیم برای من عروسی گرفتن و نگرفتن مهم نبود تنها چیزی که می‌خواستم رها شدن از اون شرایط و وضعیت خفقان آوری بود که توش بودم عمه م گفت من نمی‌دونم باید خود سهیلا بگه که عروسی می‌خواد یا نه همه بهم نگاه کردن منتظر بودن تا من بگم، به چشمای سجاد خیره شدم توش التماس موج می‌زد از اوضاع مالیش خبر داشتم و می‌دونستم که نمی‌تونه از پس عروسی بربیاد برای همین گفتم برای من مهم نیست اگر سجاد شرایطشو نداره نمی‌خوام خودشو به سختی بندازه همه از این حرف من حسابی خوشحال شدن مخصوصاً عمه‌ام که دیگه داشت یه مزاحم زندگیش کم می‌شد از اون پولی که پدربزرگم و پدرم برام گذاشته بودن یه جهاز برام خریدن و بهم گفتن با سجاد برید هر خونه‌ای که تهیه می‌کنه ادامه دارد کپی حرام
۵ از عمه م پرسیدم بابام قبل از مرگش تا اونجایی که من می‌دونم چند تا مغازه و خونه داشت اونا کجان بهم گفت من خبر ندارم باید از عموهات بپرسی. حالا دیگه از هیچ چیزی نمی‌ترسیدم صبر کردم تا شبی که قرار بود یه شام معمولی خونه عمه م بدیم و بعدشم با سجاد بریم سر زندگیمون به عموم گفتم بابام سه تا مغازه و دو تا خونه داشته من خودم خوب می‌دونم که از آقا جون ارث نمی‌برم چیزی هم نمی‌خوام مالی رو می‌خوام که مال پدرم بوده. عمو خیره نگاهم کرد و لب زد امشب وقتش نیست. گفتم چرا امشب وقتشه من حق پدریمو می‌خوام، پس چطور تا وقتی آقا جون مامان جون زنده بودن می‌گفتن اینا رو گذاشتیم برای وقتی که بزرگ شدی بدیم به خودت الان که دارید شوهرم می‌دید و می‌خوام برم خونه بخت حتما بزرگ شدم پس حقمو می‌خوام باید بهم بدین. همه به همدیگه نگاه کردن شوهر عمه وسطیم آدم مومن و خوبی بود گفت حق با سهیلاست ارث پدریشو می‌خواد بهش بدید. بعد رو کرد به منو گفت همین خونه‌ای که توش نشستیم با خونه‌ای که دست عمه کوچیکته مال توئه که اجاره شو از عمه هات میگرفتن پدربزرگ مادربزرگت توی این سال‌ها با پول‌هایی که پدرت داشت و یه مقدارم از اجاره این خونه‌ها جمع کرده بودند یه خونه دیگه برات خریده بودن اونم من می‌دونم کجاست می‌مونه سه تا مغازه‌ها که عموهات توش کار می‌کنن تا وقتی که پدربزرگت زنده بود اجاره‌شم می‌دادن که مادربزرگتو همون پولا رو خرج تو می‌کرد ادامه دارد کپی حرام
۶ ولی دیگه مال خودته سند املاک پدریتم مادربزرگت قبل از مرگش داده بود دست من هر موقعی که بخوای بهت میدم گفتم ممنون میشم فردا میام میگیرم اونم قبول کرد بعد مراسم با سجاد رفتیم به خونه خودمون بهم گفت به نظرت کارت درست بود ؟ گفتم چطور؟ لب زد همین که ارثتو خواستی بهش نگاه کردم و گفتم این درسته که مال خودمو بهم بدن با منت سال‌ها توی خونه خودم زندگی کردم و عمه م سرم منت می‌ذاشت که داره منو نگهداری می‌کنه بعدم بابای من انقدر برام بزاره اون وقت من بیام مستاجری؟ فردا اول وقت رفتم خونه عمه م و اسناد ازشون گرفتم بعدم برای بقیه پیغام فرستادم اگر می‌خواید توی مغازه‌های من و خونه‌های من زندگی کنید باید مثل قبل اجاره بدید اولش خیلی بدشون اومد و گفتن تخلیه می‌کنیم اما وقتی دیدن که برای من اصلاً اهمیتی نداره قبول کردن که ماهانه اجاره رو بریزن به حسابم ولی باهام سرسنگین شده بودن یکی دو تاشونم پیغام فرستادن که دیگه حق نداری بیای خونه‌های ما اما برای من مهم نبود اون خونه‌ام که دست مستاجر بود بهش گفتم تخلیه کنم و خودم و شوهرم رفتیم داخلش زندگی کردیم شوهرمم کم کم پرنده فروشیش رو بزرگتر کرد و دستش باز شد اما اخلاقی که داشت و من واقعاً شیفته شده بودم هیچ چشم داشتی به پول‌های من نداشت اصلاً روی پول‌های من حتی حسابم نمی‌کرد اگرم خونه چیزی کم می‌آورد همش تلاش می‌کرد با پولای خودش بخره و دلش نمی‌خواست که من خرج کنم همین به من ثابت کرد که شوهرم اگر احساسی به من داره فقط و فقط به خاطر خودمه نه به خاطر پولام پایان کپی حرام