eitaa logo
ندای رضوان🇮🇷
5.1هزار دنبال‌کننده
9.8هزار عکس
3.8هزار ویدیو
91 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
۲ صبر کن شب منوچهر بیاد حسابتو کف دستت میذارم منم از ترس اینکه چیزی به منوچهر نگه بااینکه واقعا حالم بد بود با هر زحمتی لباسارو شستم و روی بند حیاط پهن کردم. شب با حال بدم سر سفره نشسته بودم که مادرشوهرم جلوی شوهرش و پسراش با بغض رو به منوچهر گفت یه ذره بچه صبح توروی من ایستاده میگه بمن چه که کمرت درد میکنه خودت برو لباسارو بشور نگاه کن دستامو چقدر از سرمای آب ترک زده با چشمای گشاد نگاهش کردم اونهمه لباس رو تنهایی شسته بودم فقط یادمه لحظات اخر که لباسهارو روی بند پهن میکردم یه میرهن و شلوار پدرشوهرمو اورد توی حیاط که منم نموندم ببینم چکار میخواد بکنه و حالا به خاطر شستن همون دوتا لباس زحمت اونهمه لباس رو به نام خودش ثبت کرد منوچهر جلوی همه دعوام کرد بغض اجازه نمیداد تا براش تعریف کنم جریان پی بوده و مادرش داره دروغ میگه یکی از برادراش رو به منوچهر گفت واقعا که اگه جای تو بودم نمیداشتم زنم نازکتر از گل به مادرم بگه و ادامه دارد
۳ همون لحظه شوهر جوگیر منم تحت تاثیر حرفاش یه کشیده بهم زد و از اون روز دیگه روش بهم باز شد و گاه و بیگاه برای ثابت کردن خودش به خونواده‌ش منو جلوی اونا کتک میزد حتی اگع میدونست من هیچ تقصیری ندارم، احساس میکردم با زدن من بین اونا ابروی بیشتری کسب میکنه تا اینکه چندسال بعد منوچهر بیکار شد و چون حرفه‌ی دیگه ای بلد نبود به سفارش یکی از دوستاش برای یافتن شغل به شهرستان رفتیم و شکر خدا اونجا کار و درامدش خوب بود مادرشوهر و پدرشوهرم از دوری ما خیلی ابراز ناراحتی میکردند اما من از اینکه ازشون دور افتادم راضی بودم فقط دوری از مادرم من رو ازار میداد که سعی میکردم هرطور شده بهش غلبه کنم. برادرشوهرام یکی یکی ازدواج کردند و دورادور میشنیدم که عروسهای جدید از همون روز اول سرناسازگاری با مادرشوهر گداشتند و هیچکدوم بهش احترام نمیگذارن. سالی یکبار به شهرمون میرفتیم در طول ده روز مسافرتمون ادامه دارد
۴ به خاطر التماسها و دستورات مادرشوهرم من فقط در حد یکی دو وعده میتونستم پیش خونوادم باشم و بقیه‌ی اون ده روز خونه مادرشوهرم بودیم. هنوز بی احترامیهای مادرشوهرم به من سرجاش بود اما با عروسهای دیگه‌ش با اینکه همیشه از اینکه احترامی براش خودش قایل نبودند شکایت میکرد خیلی محبت امیز و محترمانه رفتار میکرد اینهمه دورویی و چاپلوسیش در مقابل اونها و بی‌احترامیهاش به خودم سخت ناراحتم میکرد تا اینکه هجده سال گذشت پس از مرگ پدرشوهرم مادرشوهرم سرناسازگاری گذاشت که از تنهایی میترسم برادرشوهرامم از خدا خواسته خونه رو کوبیدند و یه پنج واحدی ساختند البته یه واحد اون اپارتمان برای ما بود ولی منوچهر نمیتونست شغلش رو رها کنه هنوز دوسال مونده بود تا بازنشسته بشه دوباره مادرشوهرم از تنهایی و ازار دادن عروسهای دیگه‌ش به منوچهر اعتراص میکرد تااینکه یه روز فهمیدم به مادرش قول داده اون رو بیاره خونه‌ی خودمون تا من ازش پرستاری کنم. ادامه دارد
۵ باورم نمیشد منوچهر چنین کاری کنه بجز اون یه واحد اپارتمان کلی زمین موروثی پدرشوهرم بین بقیه بچه‌هاش تقسیم شد ولی چیزی به شوهر من ندادند چون مدعی بودند منوچهر و من سالها از مادرشوهر و پدرشوهر دور بودیم و کاری براشون نکردیم در صورتی که اونهام با وجود نزدیک بودن کاری براشون نکرده بودند خلاصه بااینکه خیلی ناراحت و ناراضی بودم اما دلم نیومد به منوچهر اعتراص کنم‌ وقتی مادرش رو به خونمون اورد دوباره اوصاع بیست و هفت سال پیش رو برام درست کرد هرروز چغولی و دوبه همزنی و دعوا انداختن بین ما دوتا... هرچقدر هم که من یا بچه‌ها میگفتیم دروع میگه منوچهر باور نمیکرد تا اینکه یه روز منوچهر سرکار دچار سانحه میشه و چشمش زخمی میشه اما خداروشکر اسیب جدی نبود، ادامه دارد...
۶ منوچهر گفت نمیخوام تاوقتی چشمم رو باز نکردم مادرم من رو با چسم بسته ببینه قلبش مریضه و میترسم یوقت پس بیفته. برای همین بی‌اطلاع از مادرشوهرم منوچهر رو به اتاق دخترم بردیم و تا چند روز بی خبر از مادرشوهرم ازش پذیرایی میکردم . مجبور شدیم به دروغ بگیم منوچهر رفته مسافرت. اونم هرروز به من و بچه‌ها بد و بیراه می‌گفت و نفرینمون میکرد و مبگفت اونقدر پسرمو ادیت کردید که از خونه فراری شده و معلوم نیست به کی پناه برده یک هفته بعد وقتی مادرشوهرم حموم بود منوچهز رو به دکتر بردم و چشمش رو باز کردیم شکر خدا چشمش سالم بود. وقتی برگشتیم مادرشوهرم از ذوق دیدن منوچهر اشک شوق میریخت وقتی به اشپزخونه رفتم تا چای بریزم صدای داد و فریاد منوچهر بلند شد وقتی برگشتم دیدم مادرش داره گریه میکنه ادامه دارد
۷ منوچهر من و اتاق دخترم رو نشون داد و گفت یه هفته‌ست من تو اون اتاق خوابیدم و زنم مثل بچه‌ها بهم رسیده از لای در میدیدم که تو هم داری غذاتو میخوری حتی امروز خودش تورو راصی کرد با دخترش بری حموم که منو ببره دکتر اونوقت تو این دروغها و تهمتهارو میزنی؟ پس همه این سالها همه حرفات دروع بود و من بیخودی زنمو میخواستم ادب کنم؟ بعد هم تهدیدش کرد و گفت اگه به این کارات ادامه بدی برت میگردونم خونه داداشام ظاهرا با زنای اونا بیشتر بهت خوش میگذره... از اون موقع شد که دیگه مادرشوهرمم دست از بدجنسی برداشت البته گاهی شیطنت میکرد اما منوچهر دیگه به حرفاش اهمیت نمیداد درسته نتیجه‌ی صبوری کردنهام نزدیک سی سال طول کشید اما حالا که سه تا داماد خوب دارم مطمینم پاداش صبر و تحمل کردنامه و خدارو شکرم که با خوشبختی بچه‌هام خوبی‌هام رو جواب داد پایان