#وکالت ۱
من وقتی بچه بودم بابام فوت شد چیز زیادی یادم نیست جز اینکه همیشه جای خالیش رو توی زندگیم حس میکردم مامانم با کلفتی تو خونه های مردم خیاطی بزرگم کرد با لباس های کهنه بچه های همسایه ها و ی کوه حسرت و تحقیر بزرگ شدم اما در عوض عموم اوضاع مالیش عالی بود بهترین ماشین خونه مسافرت رو داشتن پسرعمو دختر عموهام برای من همیشه تعریف میکردن اما نه تعریف معمولی پز میدادن و دلم رو میسوزوندن، ی بار پسر عموم گفت من دست روی هر دختری بذارم بهم نه نمیگه در عوض تو باید بگردی ی گدا زاده عین خودت پیدا کنی خیلی بهم برخورد ولی حرفش بی راه هم نبود همیشه وقتی میرفتیم خونه پدر بزرگم زن عموم با مامانم مثل خدمتکارا رفتار میکرد همه ناراحت میشدن ولی کسی حرفی نمیزد ی بار به مامانم گفت تو خوب تمیز کاری بلدی ها البته انقدر رفتی خونه مردم دیگه حرفه ای شدی
#وکالت ۲
اون شب متوجه ناراحتی مامانم شدم ولی کسی در حمایت از مامانم حرفی نزد همه فقط سکوت کردن در حال انفجار بودم که بابا بزرگم برگشت گفت با عروسم محترمانه حرف بزن، همین تنها حمایتش از مادرم بود دلم میخواست من حرفی بزنم اما هم سنم کم بود هم اینکه مادرم هر گونه بی احترامی به بزرگتر رو قدغن کرده بود برام از شدت ناراحتی تپش قلب گرفتم با سر به مامانم علامت دادم که بریم اونم انگار حالم رو فهمید که فوری بهانه جور کرد و به خونه برگشتیم تو مسیر هیچ حرفی نمیزدم اما مامانم همش تلاش میکرد توجهم رو جلب کنه و حواسم پرت ی موضوعی بشه اما موفق نبود وقتی دید هر کاری میکنه به نتیجه دلخواهش نمیرسه شروع کرد به دلداری دادن من و میگفت محل نده ادم بیشعور هر کاری بکنه ما نباید اهمیت بدیم و این حرفها
#وکالت ۳
اما من همش تو فکر بودم که چه جوری تلافی کنم با اینکه اوضاع مالی کل خانواده پدریم خوب بود اما ما فقیرانه زندگی میکردیم، یادم اومد که هر بار مامانم از زندگیش با بابام تعریف میکرد همیشه بابام پولدار بوده و اوضاع مالیشون خوب بوده حتی ی بار که بهش گفتم دروغ میگی بابا رو برام عزیز کنی عکسای قدیمی رو نشونم داد که همه چیز داشتن بی مقدمه گفتم مامان اون همه ثروت بابا چی شد؟ مامانم مکثی کرد و به هر دری زد تا بتونه حرف تو حرف بیاره اما نذاشتم، بالاخره شروع کرد به گفتن و تعریف کرد که قدیم خاطرخواهی مثل الان نبود که طرف راحت بگه اون زمانا دوستی دختر و پسر جرمش عین قتل بود باباتون خاطرخواه من بود ولی جرات گفتنش به خودم رو نداشت اومدن خواستگاری و جواب مثبت گرفتن از ما، بابات خیلی کار میکرد منم همه رو جمع میکردم میدادیم ملک و باغ میخریدیم برعکس بابات عموت بود که اصلا کار نمیکرد
#وکالت ۴
تا همین جا گفت پرسیدم پس چرا عمو الان پولداره و ما فقیر که مامانم سکوت کرد، از اون شب دوسال گذشت و منم دیگه میرفتم سرکار ی وقتا تا اخر شب وایمیسادم که بتونم پول بیشتری بگیرم مامانم کمتر کار کنه، دیگه بیست سالم بود که ی روز عمه م گفت برم پیشش رفتم و عمه م گفت که بابات قبل از مرگش گول عموت رو میخوره و بهش وکالت میده به محض اینکه بابات فوت کرد عموت رفت و همه اموال بابات رو زد به نام خودش، بابای منم دید ی پسرش مرده الان بخواد اموالو از عموت پس بگیره ممکنه اینم از دست بده هیچی بهش نگفت مامانتم تهدید کرد که اگر صداش در بیاد و به تو بگه تورو ازش میگیرن عمه م گفت که وکالت نامه رو پدر بزرگم ازش گرفته کلا تمام مدارک مهم دست پدر بزرگم بود از خونه عمه م بیرون اومدم دلم برای مادرم سوخت از همونجا رفتم خکنه پدر بزرگم استخدامتوی ی شرکت رو بهونه گردم و گفتمگواهی فوت بابامرو میخوام چون سواد نداشتن مدارک رو جلوم گذاشتن و منم وکالت نامه رو پیدا کردم با چند تا مدرک دیگه که لازمنداشتمبرداشتم و رفتم خونه
#وکالت ۵
هیچی به مامانم نگفتم فردا صبح اول وقت رفتم پیش ی وکیل و ماجرا رو گفتم اونم کمی فکر کرد و گفت این انتقال سند ها بعد از مرگ پدرت بوده درسته؟ گفتم بله گفت خب با مرگ پدرت این وکالت نامه باطل میشه ایشون کار غیرقانونی انجام داده کارهایی که گفت رو انجام دادم تا وکیلمبشه چند روز بعد عموم و پدر بزرگم اومدن گفتن چرا شکایت کردی و حق نداری اینکارو بکنی اما کوتاه نیومدم هر چی مادرم گفت نکن گوش ندادم وکیلم اونقدر کار بلد بود که خیلی سریع جلوی معاملات عموم رو بست تا نتونه چیزی منتقل کنه عمه م میگفت خوب کردی و کوتاه نیا اما عموم داشت به هر دری میزد تا من موفق نشم، به کمک خدا و بعدم تلاش های وکیل موفق شدم تا تمام اموال بابام بعلاوه درامد و سودی که این سالها ازش کسب کرده رو پسگرفتم عموم شد ی ادم اس و پاس حتی ی خونه هم نداشت و رفتن خونه مادر بزرگم برای زندگی ما هن ان المون رو پس گرفتیم برای خودم ی کسب و کار راه انداختم و مامانم دیگه سرکار نرفت و نشست به خانمی هر وقت رفتم خونه پدر بزرگم زن عموم از خجالتش که هیچی ندارن جلوی ما نمیومد خدا عمه م رو خیر بده