#پرتوقع
برادرم از نوجوونی درس و مدرسه رو رها کرد و رفت توی نونوایی محله مون تا به جای بابا برای کسب درامد کار کنه...
اخه بابام اونموقع مریض بود و نمیتونست خوب کار کنه و به پول مرتضی محتاج بود برای همبن تا تونست بهش بال و پر داد
از اونروز مرتضی شد نون آورخونه و همه هزینههامون رو اون تامین میکرد
داداشم از من فقط سه سال بزرگتر بود اما مامان همیشه از ما توقع داشت حسابی احترامش رو حفظ کنیم وماهم به حرفش گوش میکردیم تا اینکه من و خواهرم کمی بزرگتر شدیم تو یه شرکت مشغول به کار شدیم
ادامه دارد
کپی حرام
#پرتوقع
همون ایام با اقایی که همسرش اون رو به خاطر بچهدار نشدن ترک کرده بود ازدواج کردم
من وهمسرم با اینکه هیچوقت بچهدار نشدیم اما خیلی عاشق هم هستیمایشون برای خونوادم احترام زیادی قایله...
برعکس زن برادرم که حتی اجازهی رسیدگی به پدرو مادر پیرم رو به داداشم نمیده...
الان سه ساله که پسر مرتضی اردواج کرده و از اون موقع میدونم که باهمسرش خیلی مرتضی و خانمشو اذیت میکنه و با توقعات بیجا پدرشون رو در اوردن
وقتی فهمیدم عروس مرتضی سر کادوی سیسمونی بچهش با زنداداشم دعوا راه انداخته وباهاش قهره واونو برای تولد بچهش دعوت نکرده خندهم گرفت...
چون زنداداشم با اب وتاب از بی مهری پسرش و عروسش میگفت ویادش نبود که سالها خودش با همون رفتارها باعث دلخوری ما میشد
پایان
کپی حرام