eitaa logo
ندای رضوان
5.6هزار دنبال‌کننده
8.5هزار عکس
3.3هزار ویدیو
70 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
ندای رضوان
۱ من توی خانواده با وضع و اوضاع مالی افتضاح به دنیا اومدم هیچی نداشتیم لباس کهنه های همسایه ها رو تنمون می کردیم و بابام هم کارگر بود. نمیدونم چرا پدر مادرا وقتی میبینن اوضاع مالیشون خوب نیست بازم بچه دار میشن پدرم واقعا تلاش می کرد و کار می کرد ولی ما همیشه یه طرف زندگیمون می لنگید همه فامیل اوضاع مالیشون خوب بود به جز ما، می دیدم که مامانم چقدر ناراحت و سرشکسته است ولی کاری ازم برنمیومد. خانواده و اقوام کسی سراغمونو نمی گرفت همه با هم مهمونی میدادن مهمونی میرفتن یا حتی مسافرت های دسته جمعی ولی چون از اوضاع مالی ما خبر داشتن کسی سراغمون نمیومد حتی ما رو تو مهمونی هاشون دعوتم نمیکردن. یادمه ی بار عمه ام به مامانم گفت ما چون میدونیم نمیتونید مهمونی بدید دعوتتون نمیکنیم نمیشه که فقط بیاید بخورید برید دقیق یادمه اون روز با چشم های خودم چونه لرزون مامان رو دیدم من خیلی غصه می خوردم تو بچگی خودم متوجه می شدم که پدر و مادرم غرورشون میشکنه مخصوصا وقتی که ما مثل بقیه بچه ها دلمون چیزی می خواست و پدر مادرمون نداشتن برامونشش مهیا کنن تا اونجا که میتونستم از پدر و مادرم هیچی نمی خواستم چون هر بار که به ما نه میگفتن اون غم و ناراحتی رو توی چشماشون می دیدم و ناراحت میشدم. توی اقوام جا افتاده بود که اگر یکی عروسی می گرفت ما رو دعوت نمی کردن می گفتن با لباسای کهنتون آبرومونو می برید و ندارید هدیه خوب بدید کم کم بزرگ شدم و فهمیدم چی به چیه مدرسه می رفتم یه روز با خودم گفتم چرا ما باید اینجوری زندگی کنیم؟ یه جمله روی تابلو مدرسه دیدم که نوشته بود شما دست خودتون نیست که توی خانواده فقیر به دنیا بیاید ولی فقیر موندنتون دست خودتونه! ادامه دارد کپی حرام
ندای رضوان
#کوشش ۱ من توی خانواده با وضع و اوضاع مالی افتضاح به دنیا اومدم هیچی نداشتیم لباس کهنه های همسایه ه
۲ چقدر این جمله به من آرامش داد و برام الهام بخش بود شروع کردم به درس خوندن و مدام اون جمله رو با خودم تکرار می کردم که قرار نیست چون پدر من وضع مالی خوبی نداره منم فقیر بمونم چسبیدم به درس و حسابی میخوندم. پونزده شونزده ساله بودم که برام خواستگار اومد بابام اصرار زیادی داشت که ازدواج کنم میگفت برو اینده ات رو بساز من نمیتونم برات کاری انجام بدم اما خودم میدونستم که بالاخره یه نون خور از سر سفره اش کم می شد و کلی به نفعش بود ولی من اصلا دنبال ازدواج نبودم دنبال این بودم که خودمو از اون شرایط نجات بدم جلوی بابام وایسادم و گفتم نمیخوام شوهر کنم بابامم بهم لج کرد گفت پس باید بری سر کار با پونزده سال سنم صبح تا ظهر مدرسه بودمو ظهر بعد از خوردن نهار می رفتم توی تولیدی وسط کاری میکردم پول خوبی هم گیرم میومد زیاد نبود اما کمم نبود تقریبا به اندازه خودم بود شروع کردم برای خودم پول جمع کردن با اینکه همه توقع داشتن برای خودم لباس بخرم و کفش و کیف و این چیزا ولی من همه پول هام رو جمع می کردم نصف حقوقمو می دادم به بابام به عنوان کمکی مخارج خونه نصفه باقی مونده رو جمع می کردم برای خودم کم کم به سرم زد برم طلا بخرم. بابام اینا که نمیدونستن مبلغ واقعی حقوق من چقدره، فکر می کردن من از حقوقم فقط به اندازه یه کرایه ماشین برمی دارم کاری بهم نداشتن یه روز با زن صاحبکارم رفتم و همه پولامو دادم طلا همینجور که بزرگتر می شدم دست من فرزتر شده بود و کارو یاد گرفتم کم کم تونستم بشینم پشت چرخ ولی به خانواده ام نگفتم چون میدونستم اگر بفهمن درآمدم بیشتره پول بیشتری ازم میخوان و اینجوری نمیتونم پول زیادی برای خودم جمع کنم. ادامه دارد کپی حرام
ندای رضوان
#کوشش ۲ چقدر این جمله به من آرامش داد و برام الهام بخش بود شروع کردم به درس خوندن و مدام اون جمله ر
۳ پشت چرخ نشستن من باعث شد حقوقم چند برابر بشه منم پولی که به بابام می دادم و یه مقدار بیشتر کردن تا بهم شک نکنن. همزمان سخت درس میخوندم یه وقتا واقعا خسته می شدم و کم می آوردم اما وقتی به این نتیجه می رسیدم که باید زندگیمو بسازم دوباره شروع می کردم به کار کردن. خیلی احساس غرور می کردم و خوشحال بودم بابام اصلا باورش نمی شد که من تونستم برای خودم با همون پول کمی که داشتم پس انداز کنم همه جا منو با افتخار نشون می داد کم کم وضع و اوضاع لباسی و مالی و غذاییمون بهتر شده بود فامیل ما رو به مهمونی هاشون دعوت می کردن ما هم مهمونی می دادیم تا اینکه به سن کنکور رسیدم شروع کردم برای کنکور درس خوندم. مامانم وقتی فهمید بهم گفت میخوای دوباره درس بخونی؟ ول کن بابا شوهر کن برو سر زندگیت گفتم آره میخوام آینده ام رو بسازم نمیشه که همش بشینم به امید اینکه یکی بیاد منو بگیره، بعدم من اگه الان شوهر کنم همین کمکی که به خونه دارم قطع میشه شماها میخواین چیکار کنین؟ دوباره مثل قبل زندگی کنین که هیچکس آدم حسابمون نمی کرد؟ مامانم کمی فکر کرد و لب زد آفرین کار خوبی می کنی تنها هدفم این بود که خودمو به یه جایی برسونم دانشگاه یه رشته خیلی خوب قبول شدم چیزی که خودمم انتظارشو نداشتم همزمان که درس میخوندم سر کارمم می رفتم. خانواده ام هیچ خبری از درآمدم نداشتن و این برای من یه نقطه اوج مثبت بود چون کسی ازم توقعی نداشت طلاهامو به عنوان بدلیجات به خودم آویزون می کردم یا از بقیه پنهان میکردم و مامان بابام همیشه برام غصه میخوردن که دلم طلای واقعی میخواد ولی ندارم تا اینکه برای خواهرم خواستگار اومد. من طلای خیلی زیادی داشتم یه حساب بانکی هم برای خودم باز کردم توش کردم پره پول بعدم که برای خواهرم خواستگار اومد ادامه دارد کپی حرام
۴ بابام اول کار مخالفتش رو اعلام کرد خواهرم خیلی دوست داشت ازدواج کنه از چهره اش مشخص بود که از اومدن این خواستگار خیلی خوشحاله دلم نمی خواست شادیشو خراب کنم بابام بهش گفت باید جواب منفی بدی چون من ندارم بهت جهاز بدم اینام از یه خانواده ای هستن که جهاز سطح پایین رو قبول ندارن خواهرمم شروع کرد به زارزار گریه کردن التماس می کرد که من دلم میخواد شوهر کنم من نمیخوام تو خونه بمونم بابامم یه کلمه گفت فقط نه به بابام گفتم بابا شوهرش بده وقتی دوست داره ازدواج کنه خب بذار ازدواج کنه بهم گفت حواست هست چی داری میگی ما تازه یه ذره وضع مالیمون خوب شده اونم چون تو داری میری سرکار اگر بخوام اینو شوهر بدم جهازشو از کجا بیارم یکم فکر کردم و گفتم بابا حالا کاری نمیخواد که اینو تو شوهرش بده من بیشتر کار می کنم کمکت می کنم جهازشو بدی بابا اول دودل بود ولی بعد قبول کرد به بابام گفتم من با درامدم یه ذره طلا خریدم یه انگشتر یه گردنبندم دارم اینارو میدم بهت بفروش بده جهاز بخر بعدم وام میگیریم ی بخش از جهازشم قسطی میخریم خواهرم خیلی خوشحال بود بابامم وقتی فهمیدم من این کارو کردم خیلی خوشحال شد گفت تو چجوری تونستی پس انداز کنی؟ گفتم از اون پولی که به شما می دادم بقیه اش رو بر می داشتم برای کرایه ماشینم اما پیاده می رفتم سرکار و میومدم بخاطر همین تونستم پول زیادی جمع کنم و طلا بخرم ولی الان این طلاها رو میدم به شما برای خرید جهیزیه بابا نگاه تحسین امیزی بهم انداخت برای خواستگاری خواهرم پیغام فرستادیم که جواب ما مثبته و میتونید بیاید برای باقی مراسم ها خواهرم سر از پا نمیشناخت از خوشحالی ی جا بند نبود بعد از مراسماتش به هر شکلی بود با بابا جهیزیه اش رو تکمیل کردیم و بهش دادیم مدتی گذشت و درس منم در حال اتمام بود دلم میخواست ی شرکت کوچیک بزنم و تلاش کنم تا رشد کنم و همینم شد بعد از اینکه مدرکم رو گرفتم تصمیم گرفتم خیلی جدی بیافتم دنبال کارهای تاسیس شرکت ادامه دارد کپی حرام
ندای رضوان
#کوشش ۴ بابام اول کار مخالفتش رو اعلام کرد خواهرم خیلی دوست داشت ازدواج کنه از چهره اش مشخص بود که
۵ وقتی گفتم میخوام شرکت بزنم رنگ از روی بابام پرید گفت تو مگه میتونی شرکت بزنی؟ شرکت پول میخواد درآمد خوبی داره درست ولی یه پول خوبم میخواد که بتونی سرمایه اش کنی شرکت زدن به این آسونی ها نیست گفتم بابا مگه میخوام چیکار کنم یه شرکت می زنم توش کار می کنم دیگه گفت بابا جان نمیشه تو پول نداری ما سرمایه نداریم بیا برو همین کار خیاطیتو ادامه بده بهش گفتم بابا من پس انداز کردم با پس اندازم میتونم برای خودم یه شرکت بزنم بابام قبول نمی کرد آخ سر تمام طلاهایی که فکر میکردن بدله و حساب بانکی ام رو آوردم جلوش گفتم ببین بابا من انقدر دارم که یه شرکت برای خودم بزنم یه کسب و کارم برا تو راه بندازم تو رو خدا جلوی منو نگیر بذار من کارمو بکنم به یه نون نوایی برسیم تا کی میخوای بری برای مردم کارگری دیگه جون نداری دست و پاتو نگاه کن همش درد میکنن اینام که دیگه دارن میرن سرکار خرج خودشونو میدن بذار من آینده ام رو بسازم بابامم دیگه هیچی نگفت با فروش طلاها و پول پس اندازم نتونستم یه شرکت خیلی کوچولو برای خودم تاسیس کنم اما چون شرکتم کوچیک بود و تازه تاسیس اصلا کسی سراغ من نمیومد همه میرفتن سراغ شرکت های بزرگ و شناخته شده انقدر نذر و نیاز کردم و از خدا درخواست کمک کردم تا اینکه بالاخره برا یه مشتری اومد، اون کسی که اومدد باهام کار کنه اول از کارم راضی بود باهام قراردادهای بزرگ بست کم کم منم اسمم بین بقیه پیچید و تونستم قراردادهای خیلی بزرگ ببندم از اونورم برای بابام یه مغازه زدم که وایسه سر مغازه اش کار کنه یه وقتا بهم می گفت تو چجوری اینقدر پول پس انداز کردی؟ منم جوابشو نمی دادم تا اینکه یه روز راستشو بهش گفتم، گفتم تمام اون پولی که به شماها می دادم نصف حقوقم بود هرچی حقوقم می رفت بالاتر پول کمتری رو پولی که به تو می دادم میذاشتم درسته که اون موقع سختی کشیدیم ولی هم خواهرمو شوهر دادیم همن الان تونستم خودمو ببندم ادامه دارد کپی حرام
ندای رضوان
#کوشش ۵ وقتی گفتم میخوام شرکت بزنم رنگ از روی بابام پرید گفت تو مگه میتونی شرکت بزنی؟ شرکت پول میخ
۶ به واسطه شرکت من خواهر برادرامم تونستن هرکدوم برن درس بخونن و برای خودشون یه کسب و کاری راه بندازن و اوضاع مالی ما خوب شد. دیگه خبری از اون رفتارهای توهین امیز اقوام نبود برعکس از خداشون بود با ما رفت و امد کنن همه شون خیلی تحویلمون میگرفتن و گاها منو خواستگاری میکزدن اما جوابم منفی بود چون اگر هر چیزی رو دوست داشتم از ازدواج فامیلی بیزار بودم خوب میدونستم که تو این نوع ازدواج همیشه دختر باید قربانی بشه دلم میخواست بت ی غریبه ازدواج کنم یک بار که عمه ام اومده بود خواستگاریم و تاکید داشت روی جواب مثبتم بهش گفتم چرا چندسال پیش که ما فقیر بودیم نیومدی؟ اروم گفت خب اون موقع دلیلی نداشت بیام اما الان تو ی دختر موفقی و من میخوام عروسم بشی منزجر بهش نگاه کردم و لب زدم دلیلی نداره جواب مثبت بدم من همیشه این جمله رو سرلوحه خودم قرار دادم اینکه توی خانواده فقیر به دنیا بیایم دست خودمون نیست ولی اینکه فقیر زندگی کنیم دست خودمونه درسته خیلی سختی کشیدم و اذیت شدم ولی نتیجه خوبی داشت و ازش راضی ام صبر تلخه ولی میوه اش شیرینه الان همه خانواده ام در ارامش هستن و بتازگی خواستگار خیلی خوبی برام اومده و من جوابم مثبته این لحظه خوب و ارزشمند رو برای همه دختران سرزمینم ارزو میکنم پایان کپی حرام