eitaa logo
ندای رضوان🇮🇷
5.1هزار دنبال‌کننده
9.7هزار عکس
3.8هزار ویدیو
90 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
🌺🌺🌺🌺🌺 1 شوهرم چند سالی بود که درگیر مواد شده بود مواد به خونه می‌آورد و از پول فروشش خرج خونه رو می‌داد . من نسبت به این کار احساس خوبی نداشتم چون درآمد این کار حرامه اما مصطفی که حرف منو گوش نمی‌داد. کار کردن رو کلاً بی‌خیال شده بود و تنها فکرش درآمد از این طریق بود. با این حال بازم پولی نداشتیم و بعضی شبا گرسنه می‌خوابیدیم.. دختری به اسم فاطمه داشتیم و یکی دیگه هم حامله بودم. رفتم و در یخچال رو باز کردم خالی خالی و هیچی برای خوردن نداشتیم! کلافه پوفی کشیدم گفتم_ حالا من شکم این بچه رو با چی سیر کنم؟ عصبی از آشپزخانه بیرون رفتم و رو به مصطفی که مشغول فیلم دیدن بود گفتم _ تو خجالت نمی‌کشی؟ کلافه نگاهم کرد و گفت _ باز چی شده؟ ادامه دارد. کپی حرام.
2 متاسف لب زدم_ آخه به توام میگن مرد؟ برو در یخچالو باز کن ببین خالی خالیه! الان فاطمه از مدرسه برگرده من چی باید بهش بدم ؟ حالا خودم به درک به فکر اون دختر بدبخت باش. اما مگه برای مصطفی مهم بود؟ لبخندی زد و گفت _ نگران نباش خانم درست میشه . عصبی فریاد کشیدم _ چی درست میشه ها؟ از وقتی که باهات ازدواج کردم وضعم همین بوده باید تحمل کنم . مدامم می‌گی درست میشه درست میشه اما نه ! تو روز به روز بدتر میشی مصطفی! حرصی از جاش بلند شد و فریاد زد _ میگی من الان چیکار کنم زن؟ _ پول بده بعد برم بازار خرید کنم. پوزخندی زد و گفت_ آخه من پولم کجا بود ؟ اگه پول داشتم که خودم می‌رفتم خرید می‌کردم تا مجبور نباشم غرغر کردنای تو رو تحمل کنم. ادامه دارد. کپی حرام.
3 بغض بدی به صدام افتاد با ناراحتی گفتم _الان میگی من چیکار کنم؟ تو بگو شکممونو با چی سیر کنیم؟ مصطفی به سمت اتاق رفت و چادرم را آورد بعدش به سمتم پرتش کرد و گفت _چادرتو سرت کن برو در خونه داییت. با تعجب گفتم _ داییم ؟ به تایید سری تکون داد_ آره داییت...اون که هزار ماشالا وضعش خوبه برو ازش پول بگیر. متاسف سرم رو تکون دادم_ خجالت بکش مصطفی هنوز یک ماه نشده که از خونه داییم پول آوردم! آخه دایی چقدر باید به من پول بده ؟ به توام میگن مرد؟ عصبی گفت _ نه من مرد نیستم اما اگه می‌خوای شکم دخترت سیر بشه برو از داییت پول بگیر.. منم سر ماه همه رو یه جا بهش پس میدم. نمی‌خواستم همچین کاری بکنم حتی اگه از گرسنگی بمیرم بازم روم نمی‌شه که به اون اطراف برم. اما مصطفی مجبورم کرد و منو کشون کشون از خونه بیرون برد برو خونه داییت و با پول برگرد در غیر این صورت خودتم نیا. ادامه دارد. کپی حرام.
4 اشکام همونطوز سرازیر میشدن‌ چقدر من سیاه‌بخت بودم که مجبور بودم این زندگی رو تحمل کنم. بهم گفت اگه پول نیاری نمی‌ذارم به این خونه بیای ...من الان باید چیکار می‌کردم؟ راهم رو به سمت خونه داییم گرفتم اما نمی‌تونستم که بهش بگم دایی بهمون پول قرض بده. این چندمین بار بود که ازش قرض می‌کردم. کدوم پول رو بهش پس دادم که الان برم دوباره ازش پول بخوام. هرگز نمی‌تونستم همچین کاری بکنم اما از طرفی مصطفی گفت که تا پول نیاری نمی‌ذارم به خونه بیایی‌. با یه بچه تو شکمم آواره شده بودم.. دختر بیچارمم که الان از مدرسه برمی‌گشت و وقتی که من رو ت. خونه نمی‌دید حتماً نگران می‌شد. همونطور که تو خیابونا راه می‌رفتم به این فکر می‌کردم که پول از کجا بیارم تا اینکه دوست داییم رو بهت یاد آوردم که یکی از پولدارترین آدم‌های این شهر بود. ادامه دارد. کپی حرام.
5 فوراً راهم رو به سمت طلا فروشی دوست داییم کج کردم. به اونجا که رفتم آقای محبی خودش اونجا بود جلوتر رفتم و با کمی خجالت سلام کردم. جواب سلامم رو داد _ بفرما دخترم. با کمی من من گفتم_ من رقیه هستم خواهرزاده ی احمد ملکی. لبخندی به لب آقای محبی نشست و گفت _ به به خیلی خوش اومدین بفرمایید در خدمتم. چطور می‌تونم کمکتون کنم ؟ گفتنش سخت بود برام اما چاره‌ای جز این نداشتم . یا باید می‌رفتم پیش داییم که دیگه رویی برام نمونده بود بهش بگم پول قرض بده یا باید به آقای محبی می‌گفتم . سرم رو پایین انداختم و با خجالت ازش خواستم که بهم پول بده شروع کردم به تعریف کردن وضعیت زندگیم و در آخر با گریه و زاری اضافه کردم _ لطفاً کمی پول بهم قرض بدین سر ماه بهتون پس میدیم. آقای محبی با تعجب گفت_ واقعا داییت آقا احمدِ و همچین وضعی دارین؟ با شرمندگی سرم رو پایین انداختم با این کارم آبروی داییم رو هم بردم! آقای آقای محبی مقداری پول بهم داد و گفت دخترم لازم نیست که برگردونی برای خودت. ادامه دارد. کپی حرام.
6 ازش تشکر کردم از مغازه‌اش بیرون اومدم. پول رو بردم خونه مصطفی هم بیشتر اون مبلغ رو خرج زهرماری کرد و وقتی که اعتراض کردم گفت_ اینا رو برای فروش می‌خوام چند برابر پولشو به دست میارم! چند روز که گذشت داییم بهم زنگ زد و کلی بد و بیراه بارم کرد و گفت که آبروش رو پیش دوستش بردم. شرمنده بودم اون لحظه از مصطفی متنفر شده بودم یه آدم چقدر می‌تونست پس فطرت باشه که زنش رو مجبور به یه همچین کاری بکنه؟ هنوز یک ماه نگذشته بود همسایه‌ها گزارشمون دادند و پلیسا ریختن تو خونمون . مصطفی را دستگیر کردن و کلی مواد ازش گرفتن. دادگاه بهش ۵ سال حبس داد روزای سختی رو داشتم. مصطفی زندان بود که زایمان کردم داییم تو اون شرایط سخت خیلی بهم کمک کرد با وجود بدی که در حقش کردم و آبرویی که ازش بردم اما بازم هوامو داشت. ۵ سال که گذشت مصطفی از زندان آزاد شد و توبه کرد که دیگه سمت خلاف نره بعدش با کمک مادرش تو محله خودمون یه سوپرمارکت گذاشت و از اون طریق خرج خونمون رو می‌داد. با اینکه ۵ سال بهمون سخت گذشت اما به ترک کردن و دوری مصطفی از مواد و برگشتنش به زندگی می‌ارزید. پایان. کپی حرام‌