eitaa logo
پویش مردمی ندای ظهور
136 دنبال‌کننده
1.7هزار عکس
618 ویدیو
34 فایل
پویش مردمی ندای ظهور (مجری طرح سه شنبه های مهدوی) کانال محصولات فرهنگی هنری ندای ظهور🎁 @shopnedayezohour شرایط (کپی و....) ندای ظهور 💚 @nedayzohoursh
مشاهده در ایتا
دانلود
😂 رانندگی مقام معظم رهبری!!!! صرفا جهت یه لبخند حلال ...✋ محافظ آقا(مقام معظم رهبری) تعریف میکرد؛میگفت رفته بودیم مناطق جنگی برای بازدید... توی مسیر خلوت آقا گفتن اگه امکان داره بگذارید کمی هم من رانندگی کنم. من هم از ماشین پیاده شدم و حضرت آقا پشت ماشین نشستند و شروع به رانندگی کردند. میگفت بعد چند کیلومتر رسیدیم به یک دژبانی که یک سرباز آنجا بود و تا آقا رو دید هل شد.😃 زنگ زد مرکزشون گفت: قربان یه شخصیت اومده اینجا... از مرکز گفتن که کدوم شخصیت؟ !! گفت نمیدونم کیه اما خیلی آدم مهمی هست خیلیییی گفتن:چه شخصیت مهمی هست که نمیدونی کیه؟؟؟ سرباز گفت:نمیدونم؛ولی گویا که آدم خیلی مهمیه که حضرت آقا رانندشه!!😂😂😂 این لطیفه رو حضرت آقا توجمعی بیان کردند و گفتند که ببینید میشه لطیفه ای رو گفت بدون اینکه به قومی توهین شود. "برگرفته از خاطرات مقام معظم رهبرى مجله لثارات الحسین علیه السلام ❤️ 🌹🍃🌹🍃 @NedayeZohour
خاطرات جبهه🌷❤️ داشتم تو جبهه مصاحبه می گرفتم کنارم ایستاده بود که یه هو خمپاره اومد و بوممممم ... . نگاه کردم دیدم ترکش بهش خورده و افتاده زمین.دوربینو برداشتم رفتم سراغش.بهش گفتم : تو این لحظات آخر زندگی اگه حرفی صحبتی داری بگو ... در حالی که داشت اشهد و شهادتینش رو زیر لب زمزمه می کرد گفت: من از امت شهید پرور ایران یه خواهش دارم. اونم اینه که وقتی کمپوت می فرستید جبهه خواهشا پوستشو نکنید! بهش گفتم :بابا این چه جمله ایه!قراره از تلویزیون پخش بشه ها... یه جمله بهتر بگو برادر ... با همون لهجه اصفهانیش گفت : اخوی آخه نمی دونی تا حالا سه دفعه به من رب گوجه افتاده!😂😂 @NedayeZohour
خيلي عصباني بود سرباز بود 👮🏻‍♂و مسئول آشپزخانه كرده بودندش . ماه رمضان آمده بود و او گفته بود هركس بخواهد روزه بگيرد سحري بهش مي رساند 😉😁 ولي يك هفته نشده ، خبر سحري دادن ها به گوش سرلشكر ناجي رسيده بود👂 او هم سر ضرب خودش را رسانده بود و دستور داده بود همه ي سربازها به خط شوند و بعد ، يكي يك ليوان آب💧 به خوردشان داده بود كه سربازها را چه به روزه گرفتن 🤭 و حالا ابراهيم بعد از بيست و چهار ساعت بازداشت برگشته بود آشپزخانه .... ابراهيم با چند نفر ديگر ، كف آشپزخانه را تميز شستند و با روغن موزاييك ها را برق انداختند🤦‍♂ و منتظر شدند. براي اولين بار خدا خدا مي كردند سرلشكر ناجي سر برسد. ناجي در درگاه آشپزخانه ايستاد. نگاه مشكوكي 🤨 به اطراف كرد و وارد شد ولي اولين قدم را كه گذاشته بود👣 ، تا ته آشپزخانه چنان كشيده شده بود كه كارش به بيمارستان كشيد😂😂😂 پاي سرلشكر شكسته بود و مي بايست چند صباحي توي بيمارستان بماند 🤒🤕 تا آخر ماه رمضان ، بچه ها با خيال راحت روزه گرفتند 🤪 📚 يادگاران ، جلد 2 كتاب شهيد محمد ابراهيم همت ، ص 11 ┄┅┅✿❀🌙❀✿┅┅┄ @NedayeZohour
😂 اللهم ارزقنا ترکشاً ریزاً😁 استاد سرکار گذاشتن بچه‌‌ها بود. روزی از یکی از برادران پرسید: «شما وقتی با دشمن روبه‌رو می‌شوید برای آنکه کشته نشوید و توپ 🚓و تانک آنها در شما اثر نکند چه می‌گویید؟» آن برادر خیلی 😠جدی جواب داد: «البته بیشتر به اخلاص🤲 برمی‌گردد والا خود عبادت به تنهایی دردی را دوا نمی‌کند. اولاً باید وضو داشته باشی، ثانیاً رو به قبله و آهسته به نحوی که کسی نفهمد بگویی: اللهم ارزقنا ترکشاً ریزاً بدستنا یا پاینا و لا جای حساسنا برحمتک یا ارحم‌الراحمین»😊 طوری این کلمات را به عربی ادا کرد که او باورش شد و با خود گفت: «این اگر آیه نباشد حتماً حدیث است» اما در آخر که کلمات عربی را به فارسی ترجمه کرد، شک کرد و گفت:«اخوی غریب گیر آورده‌ای؟»😇 @NedayeZohour
🌱✨خاطرات جبهه 🌿در خاطره رزمنده ای آمده است: یک شب با دوست همرزمم سالار محمودی در سنگر بودیم و نگهبانی می دادیم👮‍♀. نوبت ما تقریباً تمام شده بود. منتظر نفر بعدی بودیم. سرو کله کسی از دور پیدا شد. طبق معمول ایست دادیم. 🌿 گفت: آشنا. پرسیدم: آشنا کیست🧐 و اسم رمز چیست؟ او پیرمردی بود که سواد خواندن و نوشتن نداشت و اسم رمز بالطبع در خاطرش نمانده بود.😐 🌿دستپاچه و هراسان به زبان محلی گفت: «خومانیم،خومانیم» یعنی خودمان هستیم خودمان هستیم. او را روی زمین خواباندیم. محمودی دوباره از او اسم رمز خواست. 🧐 🌿بیچاره مانده بود چه بکند، با عصبانیت گفت: بابا من چراغان معافی هستم که دو ساعت پیش شام با هم سیب زمینی خوردیم😂😂 @NedayeZohour
••😂😂•• 【• 😂 •】 . . خيلے از شبها آدم تو منطقه خوابش نمےبرد😴😬 وقتے هم خودمون خوابمون نمےبرد دلمون نمےاومد ديگران بخوابن😌 یه شب یڪے از بچه ها سردرد عجيبے داشت و خوابيده بود. تو همين اوضاع یڪے از بچه ها رفت بالا سرشو گفت: رسووول! رسووول! رسووول!😱😁 رسول با ترس بلند شد و گفت: چيه؟؟؟چے شده؟؟😰 گفت: هيچے...محمد مےخواست بيدارت ڪنه من نذاشتم!😐😂 . @NedayeZohour
😉😄😂 رفتم اسم بنویسم📄 برای اعزام به جبهه😊 گفتند سنّت کمه🤭 یه کم فکر کردم🤔 یه راهی به ذهنم رسید☝️... رفتم خونه و شناسنامه خواهرم رو برداشتم😍😍 « ه » سعیده رو با دقت پاک کردم شد سعید👏👏👏 این بار ایراد نگرفتند و اعزامم کردند😍 هیچ کس هم نفهمید😄 از آن روز به بعد دو تا سعید توی خونه داشتیم🤦‍♂ @NedayeZohour
*⚘﷽⚘ طلبه های جوان👳آمده بودند برای 👀 از جبهه 0⃣3⃣نفری بودند. که خوابیده 😴بودیم دوسه نفربیدارم کردند😧 وشروع کردند به پرسیدن سوال های مسخره و الکی!😜 مثلا میگفتند: چه رنگیه برادر؟!😐 شده بودم😤. گقتند: بابابی خیال!😏 توکه بیدارشدی نخور بیا بریم یکی دیگه رو کنیم!😎 دیدم بد هم نمیگویند😍😂☺️ خلاصه همین طوری سی نفررابیدارکردیم!😅😉 حالا نصف شبی جماعتی بیدارشدیم و همه مان دنبال شلوغ کاری هستیم!😇 قرار شد یک نفر خودش را به مردن بزند و بقیه درمحوطه قرارگاه کنند!😃😄 فوری پارچه سفیدی انداختیم روی محمد رضا و گرفتیم تحت هرشرایطی 😶خودش رانگه دارد! گذاشتیمش روی 🚿بچه ها و راه افتادیم👞 •| و زاری!😭😢 یکی میگفت: ممدرضا ! نامرد چرا رفتیییی؟😱😭😩 یکی میگفت: تو قرار نبود شهید شی! دیگری داد میزد: دیگ چی میگی؟ مگه توجبهه نمرده! یکی میکشید😫 یکی می کرد😑 در مسیر بقیه بچه ها هم اضافه➕میشدند و چون از قضیه با خبر نبودند واقعا گریه 😭و شیون راه می انداختند! گفتیم برویم سمت اتاق را بردیم داخل اتاق این بندگان خدا که فکر میکردند جدیه رفتند وضو گرفتند و نشستند به قران 📖خواندن بالای سر در همین بین من به یکی از بچه ها گفتم : برو خودت رو روی محمد رضا بینداز ویک نیشگون محکم بگیر☺️😂 رفت گریه کنان پرید روی محمد رضاوگفت: محمد رضا این قرارمون نبود😩 منم میخوام باهات بیااااام😭 بعد نیشگونی 👌گرفت که محمد رضا ازجا پرید وچنان جیغی کشید😱که هفت هشت نفر از بچه ها از حال رفتند! ماهم قاه قاه میخندیدیم😬😂😂😂😅 .....خلاصه آن شب با اینکه 👊سختی شدیم ولی حسابیی خندیدیم 😂 اللهــــم عجـــل لولیک الفــــرج ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌ @NedayeZohour
🎈🍃 😂❤️🍃 خـواستگارے خواهر فـرمانده😂🌹 اومده بود از فرمانده مرخصی بگیره فرمانده یه نگاهی بهش کرد و گفت: (میخوای بری ازدواج کنی ؟) گفت : (بله میخوام برم خواستگاری) فرمانده گفت: (خب بیا خواهر منو بگیر‼️) گفت : (جدی میگی آقا مهدی❗️) گفت:(به خانوادت بگو برن ببینن اگر پسندیدن بیا مرخصی بگیر برو‼️) اون بنده خدا هم خوشحال😍 دویده بود مخابرات تماس گرفته بود به خانوادش گفته بود: (فرمانده ی لشکرمون گفته بیا خواهر منو بگیر ، زود برید خواستگاریش خبرشو به من بدید😁❤️) بچه های مخابرات مرده بودن از خنده😂‼️ پرسیده بود : (چرا میخندید؟ خودش گفت بیا خواستگاری خواهر من‼️) بچہ‌ها گفتن: (بنده خدا آقا مهدی سه تا خواهر داره، دوتاشون ازدواج کردن ، یکیشونم یکی دوماهشه😂❤️) @NedayeZohour
اول كھ رفتھ بوديم، گفتند كسۍ حق ورزش كردن نداره⛔️ يھ روز يكۍ از بچہ‌ها رفت ورزش كرد مامور عراقۍ تا ديد، اومد در حالۍ كھ خودكار و كاغذ دستش بود براۍ نوشتن اسم دوستمون جلو آمد و گفت : مااسمك؟[اسمت چيہ؟]📝 رفيقمون هم كھ شوخ بود برگشت گفت: گچ پژ😁 باور نمۍكنيد تا چند دقيقــھ اون مامور عراقۍ هر كارۍ كرد اين اسم رو تلفظ كنھ نتونست! ول كرد گذاشت و رفت و ما همينطور مۍ خنديديم😂 🆔 @NedayeZohour