#داستان
پیرمرد محتضری که احساس می کرد مردنش نزدیک است، به پسرش گفت: مرا به حمام ببر. پسر، پدرش را به حمام برد.
پدر تشنه اش شد. آب خواست. پسر قنداب خنکی سفارش داد برایش آوردند و آن را به آرامی در دهان پدر ریخت و پس از شست وشو پدر را به خانه برد.
پس از چندی پدر از دنیا رفت و روزگار گذشت و پسر هم به سن کهولت رسید روزی به پسرش گفت: فرزندم مرگ من نزدیک است مرا به حمام ببر و شست وشو بده.
پسر نااهل بود و با غر و لند پدر را به حمام برد و کف حمام رهایش کرد و با خشونت به شستن پدر پرداخت.
پیرمرد رفتار خود با پدرش را به یاد آورد. آهی کشید و به پسر گفت: پسرم تشنه هستم.
پسر با تندی گفت: این جا آب کجا بود و طاس را از گنداب حمام پر کرد و به حلقوم پدر ریخت.
پدر اشک از دیده اش سرازیر شد و گفت: من قنداب دادم، گنداب خوردم. تو که گنداب می دهی ببین چه می خوری؟
نــــدای رود شهرسـتـان خـواف
کانالی متفاوت برای همه
🆔@Nedayerood
ارتباط با ادمین کانال
@Nedayeroodkhaf
https://t.me/Nedayerood
🇮🇷 Eitaa.ir/Nedayerood
🇮🇷 sapp.ir/Nedayeroodkhaf
#داستان
لطفا تا آخر متن رابخوانید
آیا من دُزدم ...؟!
راننده خط، بیتوجه به صف مسافران که در زیر باران منتظر ماشین بودند، کنار خیابون داد میزد:
«دربـــــــــــــــــست...»
نگاه معنیدار و اعتراضهای گاه و بیگاه مسافران، هم راننده رو کلافه کرده بود...
بهخاطر همین من و یک خانم و دو آقای دیگه با همدیگه، ماشین رو با کرایه ۶۰۰۰ تومن دربست گرفتیم، که برای هر مسافر نفری ۱۵۰۰ تومن میافتاد، درحالی که کرایه خط فقط ۵۵۰ تومن بود.
به هر ترتیب سوار تاکسی شدیم و راننده شروع کرد از مشکلات ماشین و گیر نیامدن لاستیک و بنزین آزاد زدن و غیره گفتن.
کنار راننده مرد جوانی نشسته بود که انگار از خیس شدن زیر بارون دل خوشی نداشت.
راننده تاکسی گفت: برادر خانمم یه وام ۶ میلیون تومانی میخواست بگیره مجبور شد سند ماشینش رو به عنوان وثیقه بزاره، بنده خدا الان خورده به مشکل، دارند ماشینش رو مصادره میکنند. یه عده دزد دارند میلیارد میلیارد اختلاس میکنند کسی هم خبردار نمیشه، اون وقت این جوون رو ببین چجوری سر میدوونند!
مسافر: نوش جونش!
راننده (نگاه متعجب): نوش جون کی؟
مسافر: نوش جون کسی که میلیاردها میلیارد تومان خورده!
راننده (با لحن عصبی آمیخته به تمسخر): نکنه اون بابا فامیل شما بوده؟
مسافر: نه! فامیل من نبوده اما یکی بوده مثل همین مردم.
راننده: نه آقا جان اونا از ما بهتروناند!
من برای یک جفت لاستیک باید ۳ روز برم تعاونی، اون وقت اون میلیارد ها تومان میخوره یه آبم روش..!
مسافر: خب آقا جان راضی نیستی نخر!
راننده (با صدای بلند): چرا نامربوط میگی مرد حسابی؟ مجبورم بخرم ! لاستیک نخرم پس چجوری با ماشین کار کنم ؟
مسافر: وقتی شما که دستت به هیچ جا بند نیست و یه راننده عادی هستی، وقتی میبینی بارندگی شده و مسافر مجبوره زود برسه به مقصد، میای ماشینی که باید تو خط کار کنه رو دربست میکنی...
راننده پرید وسط حرف طرف که:
آقا راضی نبودی سوار نمیشدی!
مسافر (با خونسردی): میبینی؟ من الان دقیقاً حال تو رو دارم، وقتی داشتی لاستیک ماشین میخريدی؛ مرد حسابی فکر کردی ما که الان سوار ماشین تو شدیم و ۳ برابر کرایه رو داریم میدیم راضی هستیم؟ ما هم مجبوریم سوار شیم! وقتی تو به عنوان یه شهروند عادی اینجوری سواستفاده میکنی، از مدیر یه بانک که میلیاردها تومان سرمایه زیر دستشه چه انتظاری داری؟ اون هم یکی مثل تو در مقیاس بالاتر.
راننده سرش تو فرمان بود ...
مسافر که حالا کاملاً دست بالا رو داشت با خونسردی ادامه داد:
دزدی، دزدیه ... البته منظورم با شما نیستا...
ولی خدا وکیلی چنددرصد از مردم ما اون کاری که بهشون سپرده شده رو خوب انجام میدن؟
که انتظار دارند یه مدیر بانک کارش رو خوب انجام بده؟
منتهی وقتی اونا وجدان کاری ندارند کسی بویی نمیبره، اما گندکاری یه مدیر بانک رو همه میفهمند!
برادر من تو خودت رو اصلاح کن تا اون مدیر بانک جرأت همچین خلافی رو نداشته باشه.
اینجور موقع ها معلوم میشه اگه ما هم آب گيرمون بیاد شناگر ماهری هستيم!
راننده که گوشاش تو اون هوای سرد از شدت خجالت حسابی سرخ شده بود گفت:
چی بگم والا...!
من اولین نفری بودم که تو مسیر باید پیاده میشدم و طبیعتاً طبق قرار اجباری با راننده باید ۱۵۰۰ تومن کرایه میدادم. وقتی خواستم پیاده شم یه اسکناس ۲۰۰۰ تومنی به راننده دادم.
راننده گفت ۵۰ تومنی دارید؟
با تعجب گفتم: بله دارم و دست کردم تو کیفم و یه سکه ۵۰ تومنی به راننده دادم. راننده هم یک اسکناس ۱۰۰۰ تومنی و یک اسکناس ۵۰۰ تومنی بهم برگردوند و گفت: به سلامت!
همونطور که با نگاهم تاکسی رو که تو هوای بارونی مهآلود حرکت میکرد رو دنبال میکردم، چترم رو باز کردم و پولا رو تو کیفم گذاشتم ...
آروم شروع کردم به قدم زدن و با خودم فکر میکردم: یعنی من هم باید خودم رو اصلاح کنم...!؟
همه ما در ذهن خود ایستاده ایم تا دیگران اصلاح شوند یا شاید قهرمانی بیاید و همه را اصلاح نماید...
"بهتره که از خودمان شروع کنیم"
نــــدای رود شهرسـتـان خـواف
کانالی متفاوت برای همه
🆔@Nedayerood
ارتباط با ادمین کانال
@Nedayeroodkhaf
https://t.me/Nedayerood
🇮🇷 Eitaa.ir/Nedayerood
🇮🇷 sapp.ir/Nedayeroodkhaf
#داستان
حسین بن منصور حلاج را در ظهر روز صیام، گذر به کوی جذامیان افتاد!
جذامیان به نهار مشغول بودند و به حلاج تعارف کردند.
حلاج بر سر سفره آنها نشست و چند لقمه بر دهان برد.
جذامیان گفتند:
دیگران بر سر سفره ما نمی نشینند
و از ما می ترسند.
حلاج گفت آنها روزه اند و برخاست.
غروب ، هنگام افطار حلاج گفت :
خدایا روزه مرا قبول بفرما
شاگردان گفتند :
استاد ما دیدیم که روزه شکستی!
حلاج گفت :
ما مهمان خدا بودیم.
روزه شکستیم ولی دل نشکستیم...
نــــدای رود شهرسـتـان خـواف
کانالی متفاوت برای همه
🆔@Nedayerood
ارتباط با ادمین کانال
@Nedayeroodkhaf
https://t.me/Nedayerood
🇮🇷 Eitaa.ir/Nedayerood
🇮🇷 sapp.ir/Nedayeroodkhaf
#داستان
* جنازه ای را در تابوت به راهی می بردند. درویشی با پسرش سر راه ایستاده بود. پسر از پدر پرسید: بابا در آن جعبه چیست؟
پدر گفت: آدم.
پسر پرسید: او را به کجا می برند؟
گفت: جایی که نه خوردنی است، نه پوشیدنی، نه نان، نه هیزم، نه آتش، نه طلا، نه نقره، نه فرش، نه گلیم.
پسر گفت: بابا، مگر او را به خانه ی ما می برند؟
عبید زاکانی
نــــدای رود شهرسـتـان خـواف
کانالی متفاوت برای همه
🆔@Nedayerood
ارتباط با ادمین کانال
@Nedayeroodkhaf
https://t.me/Nedayerood
🇮🇷 Eitaa.ir/Nedayerood
🇮🇷 sapp.ir/Nedayeroodkhaf
#داستان
پدرش کشاورز بود، دانشگاه اکسفورد قبولشد، به بازیگری علاقه داشت و عضو گروه کمدی دانشگاه شد ولی لکنت زبانش باعث میشد به او نقش ندهند.
یک روز فهمید وقتی نقش شخصه دیگری را بازی می کند لکنتش برطرف میشود ولی باز به او بازی نمی دادند چون صورت سینمایی و هیکل خوبی نداشت.
رفت و کاراکتر خودش را ساخت.
مستر بین...
معروف ترین کاراکتر کمدی دنیا.
او الان ۱۳۲ میلیون پوند ثروت دارد.فقط با تلاش و اراده ی خودش...
او ثابت کرد برای موفقیت نیازی به قیافه و هیکل و این چیزها نیست.
نــــدای رود شهرسـتـان خـواف
کانالی متفاوت برای همه
🆔@Nedayerood
ارتباط با ادمین کانال
@Nedayeroodkhaf
https://t.me/Nedayerood
🇮🇷 Eitaa.ir/Nedayerood
🇮🇷 sapp.ir/Nedayeroodkhaf
#داستان
معروف است كه خداوند به موسی گفت: قحطی خواهد آمد، به قومت بگو آماده شوند !
موسی به قومش گفت و قومش از دیوار خانه ها سوراخ ایجاد کردند که در هنگام سختی به داد هم برسند که این قحطی بگذرد !
مدتی گذشت اما قحطی نیامد ، موسی علت را از خدا پرسید خدا به او گفت من دیدم که قوم تو به هم رحم کردند !
من چگونه به این قوم رحم نکنم ؟
«به همدیگه رحم کنیم که خدا هم بهمون رحم کنه»
#احتکار
#گران_فروشی
🆔 @Nedayerood
🇮🇷 Eitaa.ir/Nedayerood
🇮🇷 sapp.ir/Nedayeroodkhaf
#داستان
♦️روزی باد به آفتاب گفت: من از تو قوی ترم
آفتاب گفت: چگونه؟
باد گفت آن پیرمرد را میبینی که کتی بر تن دارد؟ شرط میبندم من زودتر از تو کتش را از تنش در می اورم.
آفتاب در پشت ابر پنهان شد و باد به صورت گردبادی هولناک شروع به وزیدن گرفت. هرچه باد شدید تر میشد پیرمرد کت را محکم تر به خود می پیچید...
سرانجام باد تسلیم شد.
آفتاب از پس ابر بیرون امد و با ملایمت بر پیرمرد تبسم کرد و طولی نکشید که پیرمرد از گرما عرق کرد و پیشانی اش را پاک کرد و کتش را از تن دراورد.
در ان هنگام آفتاب به باد گفت...
دوستی و محبت قوی تر از خشم و اجبار است.
در مسیر زندگی گرمای مهربانی و تبسم از طوفان خشم و جنگ راه گشا تر است...
زندگیتان سرشار از مهربانی و تبسم.
نــــدای رود شهرسـتـان خـواف
کانالی متفاوت برای همه
🆔@Nedayerood
ارتباط با ادمین کانال
@Nedayeroodkhaf
https://t.me/Nedayerood
🇮🇷 Eitaa.ir/Nedayerood
🇮🇷 sapp.ir/Nedayeroodkhaf
#داستان
✨﷽✨
داستان کوتاه پند آموز
«شایعه»
✨زنی در مورد همسایه اش شایعات زیادی ساخت و شروع به پراکندن آن کرد. بعد از مدت کمی همه اطرافیان آن همسایه از آن شایعات باخبر شدند. شخصی که برایش شایعه ساخته بود به شدت از این کار صدمه دید و دچار مشکلات زیادی شد.
بعدها وقتی که آن زن متوجه شد که آن شایعاتی که ساخته همه دروغ بوده و وضعیت همسایه اش را دید از کار خود پشیمان شد و سراغ مرد حکیمی رفت تا از او کمک بگیرد تا شاید بتواند این کار خود را جبران کند.
✨حکیم به او گفت: «به بازار برو و یک مرغ بخر آن را بکش و پرهایش را در مسیر جاده ای نزدیک محل زندگی خود دانه به دانه پخش کن.» آن زن از این راه حل متعجب شد ولی این کار را کرد.
✨فردای آن روز حکیم به او گفت حالا برو و آن پرها را برای من بیاور آن زن رفت ولی چهار تا پر بیشتر پیدا نکرد. مرد حکیم در جواب تعجب زن گفت انداختن آن پرها ساده بود ولی جمع کردن آنها به همین سادگی نیست همانند آن شایعه هایی که ساختی که به سادگی انجام شد ولی جبران کامل آن غیر ممکن است.
مواظب باشیم آبی که ریختیم دیگر جمع نمی شود
🔸پيامبر اکرم صلّي الله عليه و آله فرمودند:
✨در شب معراج، مردمى را دیدم که چهره هاى خود را با ناخنهایشان مى خراشند. پرسیدم: اى جبرئیل، اینها کیستند؟
گفت: اینها کسانى هستند که از مردم غیبت مىکنند و آبرویشان را مىبرند.
«تنبيه الخواطر: ۱ ، ۱۱۵»
نــــدای رود شهرسـتـان خـواف
کانالی متفاوت برای همه
🆔@Nedayerood
ارتباط با ادمین کانال
@Nedayeroodkhaf
https://t.me/Nedayerood
🇮🇷 Eitaa.ir/Nedayerood
🇮🇷 sapp.ir/Nedayeroodkhaf
#داستان
کور واقعی
فقیری به در خانه بخیلی آمد ، گفت
شنیده ام که قـدری از مـال خـود را
نـذر نیـازمـنـدان کـرده ای و مـن در
نهایــت فقــرم ، به من چیــزی بـده
بخیـل گفت من نذر کوران کرده ام
فقیرگفت من هم کور واقعی هستم
زیــرا اگر بینا می بودم ، از در خانه
خداونــد به در خانــه کسی مثل تو
نمی آمدم
نــــدای رود شهرسـتـان خـواف
کانالی متفاوت برای همه
🆔@Nedayerood
ارتباط با ادمین کانال
@Nedayeroodkhaf
https://t.me/Nedayerood
🇮🇷 Eitaa.ir/Nedayerood
🇮🇷 sapp.ir/Nedayeroodkhaf
#داستان
دختر دانش آموزی صورتی زشت داشت . دندان هایی نامتناسب با گونه هایش ،موهای کم پشت و رنگ چهره ای تیره روز اولی که به مدرسه جدیدی آمد ، هیچ دختری حاضر نبود کنار او بنشیند .
نقطه مقابل او دختر زیبارو و پولداری بود که مورد توجه همه قرار داشت .او در همان روز اول مقابل تازه وارد ایستاد و از او پرسید :
میدونی زشت ترین دختر این کلاسی ؟
یک دفعه کلاس از خنده ترکید ...
بعضی ها هم اغراق آمیزتر می خندیدند .
اما تازه وارد با نگاهی مملو از مهربانی و عشق در جوابش جمله ای گفت که موجب شد در همان روز اول، احترام ویژه ای درمیان همه و از جمله من پیدا کند اما بر عکس من ، تو بسیار زیبا و جذاب هستی .
او با همین یک جمله نشان داد که قابل اطمینان ترین فردی است که می توان به او اعتماد کرد و لذا کار به جایی رسید که برای اردوی آخر هفته همه می خواستند با او هم گروه باشند .
او برای هر کسی نام مناسبی انتخاب کرده بود . به یکی می گفت چشم عسلی و به یکی ابرو کمانی و ... .
به یکی از دبیران ، لقب خوش اخلاق ترین معلم دنیا و به مستخدم مدرسه هم محبوب ترین یاور دانش آموزان را داده بود .
آری ویژگی برجسته او در تعریف و تمجید هایش از دیگران بود که واقعاً به حرف هایش ایمان داشت و دقیقاً به جنبه های مثبت فرد اشاره می کرد
مثلاً به من می گفت بزرگترین نویسنده دنیا و به خواهرم می گفت بهترین آشپز دنیا ! و حق هم داشت .
آشپزی خواهرم حرف نداشت و من از این تعجب کرده بودم که او توی هفته اول چگونه این را فهمیده بود
سالها بعد وقتی او به عنوان شهردار شهر کوچک ما انتخاب شده بود به دیدنش رفتم و بدون توجه به صورت ظاهری اش احساس کردم شدیداً به او علاقه مندم .
پنج سال پیش وقتی برای خواستگاری اش رفتم ، دلیل علاقه ام را جذابیت سحر آمیزش میدانستم و او با همان سادگی و وقار همیشگی اش گفت:
برای دیدن جذابیت یک چیز ، باید قبل از آن جذاب بود !
در حال حاضر من از او یک دختر سه ساله دارم . دخترم بسیار زیبا ست و همه از زیبایی صورتش در حیرتند
روزی مادرم از همسرم سؤال کرد که راز زیبایی دخترمان در چیست ؟
همسرم جواب داد :من زیبایی چهره دخترم را مدیون خانواده پدری او هستم .
و مادرم روز بعد نیمی از دارایی خانواده را به ما بخشید.
✍🏻 تئودور داستایوفسکی
عظمت در دیدن نیست
عظمت در چگونگی دیدن است...
نــــدای رود شهرسـتـان خـواف
کانالی متفاوت برای همه
🆔@Nedayerood
ارتباط با ادمین کانال
@Nedayeroodkhaf
https://t.me/Nedayerood
🇮🇷 Eitaa.ir/Nedayerood
🇮🇷 sapp.ir/Nedayeroodkhaf
#داستان
🌀 براحتی آبروی دیگران را نبریم..
💠 زمانی در بچگی باغ انار بزرگی داشتیم.
اواخر شهریور بود، همه فامیل اونجا جمع بودن؛ اون روز تعداد زیادی از كارگران بومی در باغ ما جمع شده بودن برای برداشت انار، ما بچه ها هم طبق معمول مشغول بازی كردن و خوش گذروندن بودیم! بزرگترین تفریح ما در این باغ، بازی گرگم به هوا بود اونم بخاطر درختان زیاد انار و دیگر میوه ها و بوته ای انگوری كه در این باغ وجود داشت، بعضی وقتا می تونستی، ساعت ها قائم شی، بدون اینكه كسی بتونه پیدات كنه!
بعد از ناهار بود كه تصمیم به بازی گرفتیم، من زیر یكی از این درختان قایم شده بودم كه دیدم یكی از كارگرای جوونتر، در حالی كه كیسه سنگینی پر از انار در دست داشت، نگاهی به اطرافش انداخت و وقتی كه مطمئن شد كه كسی اونجا نیست، شروع به كندن چاله ای كرد و بعد هم كیسه انارها رو اونجا گذاشت و دوباره این چاله رو با خاك پوشوند، دهاتی ها اون زمان وضعشون خیلی اسفناك بود و با همین چند تا انار دزدی، هم دلشون خوش بود!
با خودم گفتم، انارهای مارو میدزدی! صبر كن بلایی سرت بیارم كه دیگه از این غلطا نكنی، بدون اینكه خودمو به اون شخص نشون بدم به بازی كردن ادامه دادم، به هیچ كس هم چیزی در این مورد نگفتم!
غروب كه همه كار گرها جمع شده بودن و می خواستند مزدشنو از بابا بگیرن، من هم اونجا بودم، نوبت رسید به كارگری كه انارها رو زیر خاك قایم كرده بود، پدر در حال دادن پول به این شخص بود كه من با غرور زیاد با صدای بلند گفتم: بابا من دیدم كه علی اصغر، انارها رو دزدید و زیر خاك قایم كرد! جاشم میتونم به همه نشون بدم، این كارگر دزده و شما نباید بهش پول بدین!
پدر خدا بیامرز ما، هیچوقت در عمرش دستشو رو كسی بلند نكرده بود، برگشت به طرف من، نگاهی به من كرد، همه منتظر عكس العمل پدر بودن، بابا اومد پیشم و بدون اینكه حرفی بزنه، یه سیلی زد تو صورتم و گفت برو دهنتو آب بكش، من خودم به علی اصغر گفته بودم، انارها رو اونجا چال كنه، واسه زمستون! بعدشم رفت پیش علی اصغر، گفت شما ببخشش، بچس اشتباه كرد، پولشو بهش داد، ۲۰ تومان هم گذاشت روش، گفت اینم بخاطر زحمت اضافت!
من گریه كنان رفتم تو اطاق، دیگم بیرون نیومدم!كارگرا كه رفتن، بابا اومد پیشم، صورت منو بوسید، گفت می خواستم ازت عذر خواهی كنم! اما این، تو زندگیت هیچوقت یادت نره كه هیچوقت با آبروی كسی بازی نكنی... علی اصغر كار بسیار ناشایستی كرده اما بردن آبروی انسانی جلو فامیل و در و همسایه، از كار اونم زشت تره!
شب علی اصغر اومد سرشو انداخته پایین بود و واستاده بود پشت در، كیسه ای دستش بود گفت اینو بده به حاج آقا بگو از گناه من بگذره! كیسه رو که بابام بازش كرد، دیدیم كیسه ای كه چال كرده بود توشه، به اضافه همه پولایی كه بابا بهش داده بود...
♻️امام علی (علیه السلام) به مالک اشتر:
ای مالک! اگر شب هنگام کسی را در حال گناه دیدی، فردا به آن چشم نگاهش مکن شاید سحر توبه کرده باشد و تو ندانی.
یکی کارنا کرده را آبرو می برد
یکی هم گنه کرده را آبرو میخرد
نــــدای رود شهرسـتـان خـواف
کانالی متفاوت برای همه
🆔@Nedayerood
ارتباط با ادمین کانال
@Nedayeroodkhaf
https://t.me/Nedayerood
🇮🇷 Eitaa.ir/Nedayerood
🇮🇷 sapp.ir/Nedayeroodkhaf
#اطلاعیه
نخستین جشنواره #قصهگویی #کودکان_روستایی و #عشایر با عنوان #قصهگوی_صبا با هدف ترویج فرهنگ قصهگویی و ارتقای دانش اقتصادی کودکان روستایی و عشایر، امروز۲۳ تیرماه آغاز خواهد شد.
تمام کودکان5 تا12 ساله روستایی و عشایر در سراسر کشور میتوانند برای شرکت در این جشنواره، یکی از قصههای بومی محل زندگی خود، یا قصه خیالی خود با محوریت شخصیت یک #قلک_جادویی را رو به دوربین #تلفن_همراه، تعریف کنند و ویدئوی ضبط شده را به دبیرخانه جشنواره ارسال نمایند.
#کودکان علاقهمند روستایی و عشایر سراسر کشور میتوانند تا تاریخ20 مردادماه ویدئوهای ضبط شده خود را از طریق واتساپ به شماره09127984402 یا #ایمیل به آدرس ghesegoo.saba@gmail.com ارسال کنند. برندگان جشنواره25 تا30 مردادماه معرفی خواهند شد.
انتشارات زرافه، ماهنامه قلک، انتشارات هوپا و پخش مدادرنگی، صندوق را در برگزاری این جشنواره، همراهی خواهند کرد.
#صندوق_بیمه_اجتماعی_کشاورزان_روستاییان_و_عشایر
#صبامدیا #کودک #جشنواره #جایزه #قلک #تابستان #کرونا #داستان #قصه #دوربین
🆔 @Nedayerood
🇮🇷 Eitaa.ir/Nedayerood
🇮🇷 sapp.ir/Nedayeroodkhaf