eitaa logo
نگاشته
1.1هزار دنبال‌کننده
1هزار عکس
121 ویدیو
3 فایل
🌱اینجا یه گوشه‌ی دنجه برای فرار از شلوغی‌های شهر! نگاشته گاه نوشته‌های #محمدجوادمحمودی 👇ناشناس نگاشته https://gkite.ir/es/9432380
مشاهده در ایتا
دانلود
✏️انسان، جبراً مختار است؛ و همین، دلیل اوست. (علیه‌السلام): «لا جَبْرَ وَ لا تَفْوِيضَ وَ لَكِنْ أَمْرٌ بَيْنَ أَمْرَيْنِ» ✍️ ❗️انتشار فقط با نقل قول(فوروارد) @Negashteh | نگاشته
✏️روح معانی باید بکوشم تا پرده الفاظ را از روی اوراق کنار نَهَم، تا به روح معانی برسم. آنوقت است که باید بگویم مَن فهمیده‌ام؛ و الّا فقط خوانده‌ام... الفاظ حجاب معانی‌اند، و معانی، به شدت با ، آن‌ها به هر کسی رخ نشان نمی‌دهند... (علیه‌السلام): «أَلْعِلْمُ ، یقْذِفُهُ اللّه فِی قَلْبِ مَنْ یشآء» ✍️ @negashteh | نگاشته
✏️زیارت ، زیارت شناخت در اهمیت زیارت اربعین، همین قدر کافی است که بدانیم، امام‌حسن‌عسکری(علیه‌السلام) آن را یکی از پنج نشانه‌ی مؤمن بر شمرده‌اند. در این زیارت شریف، (علیه‌السلام) چند بُعد بسیار مهم را مورد توجه قرارداده‌اند که بخشی از آنها عبارتند از: ۱. معرفی و تبیین ابعاد مختلف شخصیت (علیه‌السلام) که به نوعی بیانگر میزان مظلومیت اباعبدالله در آن قوم شقی و گمراه است. (خدایا من گواهی می‌دهم که حسین ولی تو و فرزند ولی تو و برگزیده تو و فرزند برگزیده توست، حسینی که به کرامتت رسیده و او را به شهادت گرامی داشتی...) ۲. در بخشی از این زیارت نامه، امام صادق(علیه‌السلام)، ویژگی دشمنان اباعبدالله(علیه‌السلام) را بر می‌شمرند. این ویژگی‌ها معیار خوبی است تا همت کنیم، این صفات را به طور کامل در خود از بین ببریم. (کسانی که دنیا مغرورشان کرد و بهره واقعی خود را به فرومایه‌تر و پست‌تر چیز فروختند و آخرتشان را به کمترین بها به گردونه فروش گذاشتند، تکبّر کردند و خود را در دامن هوای نفس انداختند...) ۳. امام صادق(علیه‌السلام) در بخش پایانی این زیارت شریف، با توصیف نسبتی که با امام‌حسین(علیه‌السلام) و قیام ایشان دارند به شیعیان می‌آموزند که چه وظایفی در قبال نهضت حسینی دارند. (گواهی می‌دهم که من به یقین مؤمن به شمایم و به بازگشتتان یقین دارم، بر اساس قوانین دینم و پایان‌های کردارم و قلبم با قلبتان در صلح است و کارم پیرو کارتان می‌باشد و یاری‌ام برای شما آماده است تا خدا به شما اجازه دهد، پس با شمایم نه با دشمنانتان...) السَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ الْمَظْلُومِ الشَّهِيدِ... ✍️ @negashteh | نگاشته
✏️عادات مردُمَکی وقتی از یک محیط روشن، وارد تاریکی میشی؛ اولش چشمات اطراف رو واضح نمیبینه و برای نیاز به تلاش بیشتری داری... امّا بعد از چند لحظه، دیگه تقریبا راحت میشه اشیای پیرامون رو ببینی (البته نه به وضوح روشنایی)؛ وقتی هم از یه جای تاریک به فضای وارد میشی، اولش چشمات اذیت میشه و نور رو پس میزنه و باید کم کم چشمات رو بازکنی... اما بعد از چند لحظه، دیگه راحت میتونی اطرافت رو مشاهده کنی؛ مردُمک چشم ما در انتقال از روشنایی به تاریکی و از تاریکی به روشنایی، چند لحظه طول میکشه تا به فضا کنه و خودش رو همراه با محیط کنه اما بعد از اون، دیگه راحت به کار خودش ادامه میده؛ بعضی از عادت‌های هم همینطور هستن؛ مثلا کسی که عادت به گناه پیدا میکنه، شاید دفعه اول براش سخت باشه و عذاب وجدان بگیره، ولی دفعه دوم راحت‌تر اینکار رو انجام میده و در دفعه سوم چه بسا از این کارش لذت میبره و شاید در مرتبه بعدی این کار رو کاملا درست بدونه... به قول معروف تخم مرغ دزد، شترمرغ دزد میشه شیطون قدم به قدم آدم رو با خودش همراه میکنه... پس مراقب عادت‌هامون باشیم... (علیه السلام): «هنگامى که انسان گناهى انجام دهد، نقطه سیاهى در صفحه دلش ظاهر می‌گردد. پس اگر کرد، آن نقطه، پاک می‌شود و اگر بر خود افزود، نقطه افزوده می‌شود، تا این‌که تمام دل را فرا بگیرد و پس از این‌که سیاهى تمام را فرا گرفت، دیگر هرگز نخواهد شد» خود طاعت و پرهیزدار تا فلک و خلق بدین عادت است @negashteh| نگاشته
✏️ایستگاه آخر ...اتوبوس از ایستگاه اول حرکت کرد، تمام صندلی‌ها پر بود و به ناچار وسط راهرو ایستادم. چند ایستگاه اول، همچنان به جمعیت اضافه می‌شد و من هم خسته‌تر، البته دیدن صحنه‌ی احترام نوجوان، که جایش را به پیرمردی عصا به دست داد، خستگی را از تنم به در کرد! هر چه به ایستگاه‌ پایانی نزدیک‌تر می‌شد، شلوغی هم رو به خلوتی رفته و از جمعیت کاسته می‌شد! کنار پیرمردی که از ایستگاه اول، سرش را به شیشه تکیه داده بود، یک صندلی خالی شد و نشستم. هوا کم کم رو به تاریکی می‌گذاشت و فضا کمی دلگیر شده بود! پیرمرد که انگار از همان اول حرفی در دل داشت، رو به من کرد و با لحنی پدرانه گفت: «جَوون دیدی ایستگاه اول چقدر شلوغ بود؟!» گفتم: «بله پدرجان.» گفت: «می‌بینی الان که به آخر خط داریم می‌رسیم، چقدر خلوت شده؟!» من که از این سوال و جواب حسابی گیج شده بودم، گفتم: «بله؛ چطور مگه؟!» لبخندی روی لبش نشست و گفت: «آخرالزمان هر چی به ایستگاه‌های آخر نزدیک‌تر می‌شیم، آدمای بیشتری از قافله‌ی دین پیاده می‌شن! از علما شنیدم حدیث داریم که دین نگه داشتن تو آخرالزمان مثل آتیش توی دست می‌مونه! پس تا جوونی مراقب خودت باش، و از کم شدن آدمای توی مسیر نترس...» من که حسابی از نگاه عمیق پیرمرد تعجب کرده بودم، یاد حدیثی (علیه‌السلام) افتادم که فرمودند: ⚠️به خدا سوگند شما خالص می‌شوید؛ ⚠️به خدا سوگند شما از یکدیگر جدا می‌شوید؛ ⚠️به خدا سوگند شما غربال خواهید شد؛ 👈🏻تا اینکه از شما شیعیان باقی نمی‌ماند جز گروه بسیار کم و نادر!!! ✍️ ❗️انتشار فقط با نقل قول (فوروارد) @negashteh | نگاشته
هدایت شده از نگاشته
✏️ایستگاه آخر ...اتوبوس از ایستگاه اول حرکت کرد، تمام صندلی‌ها پر بود و به ناچار وسط راهرو ایستادم. چند ایستگاه اول، همچنان به جمعیت اضافه می‌شد و من هم خسته‌تر، البته دیدن صحنه‌ی احترام نوجوان، که جایش را به پیرمردی عصا به دست داد، خستگی را از تنم به در کرد! هر چه به ایستگاه‌ پایانی نزدیک‌تر می‌شد، شلوغی هم رو به خلوتی رفته و از جمعیت کاسته می‌شد! کنار پیرمردی که از ایستگاه اول، سرش را به شیشه تکیه داده بود، یک صندلی خالی شد و نشستم. هوا کم کم رو به تاریکی می‌گذاشت و فضا کمی دلگیر شده بود! پیرمرد که انگار از همان اول حرفی در دل داشت، رو به من کرد و با لحنی پدرانه گفت: «جَوون دیدی ایستگاه اول چقدر شلوغ بود؟!» گفتم: «بله پدرجان.» گفت: «می‌بینی الان که به آخر خط داریم می‌رسیم، چقدر خلوت شده؟!» من که از این سوال و جواب حسابی گیج شده بودم، گفتم: «بله؛ چطور مگه؟!» لبخندی روی لبش نشست و گفت: «آخرالزمان هر چی به ایستگاه‌های آخر نزدیک‌تر می‌شیم، آدمای بیشتری از قافله‌ی دین پیاده می‌شن! از علما شنیدم حدیث داریم که دین نگه داشتن تو آخرالزمان مثل آتیش توی دست می‌مونه! پس تا جوونی مراقب خودت باش، و از کم شدن آدمای توی مسیر نترس...» من که حسابی از نگاه عمیق پیرمرد تعجب کرده بودم، یاد حدیثی (علیه‌السلام) افتادم که فرمودند: ⚠️به خدا سوگند شما خالص می‌شوید؛ ⚠️به خدا سوگند شما از یکدیگر جدا می‌شوید؛ ⚠️به خدا سوگند شما غربال خواهید شد؛ 👈🏻تا اینکه از شما شیعیان باقی نمی‌ماند جز گروه بسیار کم و نادر!!! ✍️ @negashteh | نگاشته
هدایت شده از نگاشته
✏️ایستگاه آخر ...اتوبوس از ایستگاه اول حرکت کرد، تمام صندلی‌ها پر بود و به ناچار وسط راهرو ایستادم. چند ایستگاه اول، همچنان به جمعیت اضافه می‌شد و من هم خسته‌تر، البته دیدن صحنه‌ی احترام نوجوان، که جایش را به پیرمردی عصا به دست داد، خستگی را از تنم به در کرد! هر چه به ایستگاه‌ پایانی نزدیک‌تر می‌شد، شلوغی هم رو به خلوتی رفته و از جمعیت کاسته می‌شد! کنار پیرمردی که از ایستگاه اول، سرش را به شیشه تکیه داده بود، یک صندلی خالی شد و نشستم. هوا کم کم رو به تاریکی می‌گذاشت و فضا کمی دلگیر شده بود! پیرمرد که انگار از همان اول حرفی در دل داشت، رو به من کرد و با لحنی پدرانه گفت: «جَوون دیدی ایستگاه اول چقدر شلوغ بود؟!» گفتم: «بله پدرجان.» گفت: «می‌بینی الان که به آخر خط داریم می‌رسیم، چقدر خلوت شده؟!» من که از این سوال و جواب حسابی گیج شده بودم، گفتم: «بله؛ چطور مگه؟!» لبخندی روی لبش نشست و گفت: «آخرالزمان هر چی به ایستگاه‌های آخر نزدیک‌تر می‌شیم، آدمای بیشتری از قافله‌ی دین پیاده می‌شن! از علما شنیدم حدیث داریم که دین نگه داشتن تو آخرالزمان مثل آتیش توی دست می‌مونه! پس تا جوونی مراقب خودت باش، و از کم شدن آدمای توی مسیر نترس...» من که حسابی از نگاه عمیق پیرمرد تعجب کرده بودم، یاد حدیثی (علیه‌السلام) افتادم که فرمودند: ⚠️به خدا سوگند شما خالص می‌شوید؛ ⚠️به خدا سوگند شما از یکدیگر جدا می‌شوید؛ ⚠️به خدا سوگند شما غربال خواهید شد؛ 👈🏻تا اینکه از شما شیعیان باقی نمی‌ماند جز گروه بسیار کم و نادر!!! ✍️ ❗️انتشار فقط با نقل قول (فوروارد) @negashteh | نگاشته