10.99M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
•
#یاامامرضا 🌱
○° شده مولودی صاحب ایران زمین ✨
#استوری | #Story 📲
#روزشمارولادتامامرضاع 💐
#دههکرامت ✨
#امام_رضا
————••🕊⃞••—————
🍃|☫•➜「@Nhno_almhdi」
————••🕊⃞••—————
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
«♥️🖐🏻 »
♡أَلسَّلامُعَلَیکَیاعَلۍاِبنِموسَۍأَلࢪّضآ♡
♥️¦↫#وعدھعاشقۍ
🖐🏻¦↫#بھوقتمشھدشآھسلامــعلیڪ
————••🕊⃞••—————
🍃|☫•➜「@Nhno_almhdi」
————••🕊⃞••—————
سلام ✋
به دلیل اینکه ولادت امام رضا علیه السلام نزدیکه
بیشتر کلیپ برای استوری و عکس راجب ایشون میزارم 🌸🌱
اگه در خواستی داشتید لینک حرفای ناشناس هست اونجا بگید سعی میکنم بزارم براتون🌱
#ناشناسمونه🖇
https://harfeto.timefriend.net/16536626915069
『³¹³ نحن ابناءالمہــدۍ』
#رمان_پلاک_پنهان #قسمت_شصت_نهم کمیل سوار ماشین شد سمانه به طرف او چرخید و به او نگاهی انداخت،کمیل
#رمان_پلاک_پنهان
#قسمت_هفتاد
سمانه همراه صغری مشغول آماد کردن سفره بودند.
ــ من برم کمیلو بیدار کنم
ــ میخوای کیو بیدا کنی
هرسه به طرف کمیل برگشتند،سمانه لبخندی به کمیل زد و نگاهی به او چهره
سرحالش انداخت ،لبخندی زد و گفت:
ــ بیا بشین شام آمادست
ــ دستت دردنکنه خانمی
ــ دروغ میگه خودش درست نکرده همه رو مامان آماده کرد.
سمانه کاهویی سمتش پرت کرد و با خنده پرویی گفت،صغری خندید و کاهو را خورد.
سمیه خانم نگاهی به کمیل انداخت که با عشق و لبخند به سمانه که مشغول تعریف
سوتی های خودشان در دانشگاه بود،خیره بود.
خدا را هزار بار شکر کرد به خاطر آرامش و خوشبختی پسرش و این خنده هایی که
دوباره به این خانه رنگ داد،با خنده ی بلند صغری به خودش آمد و آن ها را همراهی
کرد.
بعد از شام کمیل و سمانه در هال نشسته بودند،صغری که سمیه خانم به او گفته بود
کنار آن ها نرود، با سینی چایی به سمتشان رفت،سمیه خانم تشر زد:
ــ صغری
ــ ها چیه
کمیل نگاهی به اخم های مادرش انداخت و پرسید:
ــ چی شده؟
صغرا برای خودش بین کمیل و سمانه جا باز کرد و گفت:
ــ یکم برو اونور فک نکن گرفتیش شد زن تو،اول دوست و دخترخاله ی خودم بود
سمانه خندید و گفت:
ــ ای جانم،حالا چیکار کردی خاله عصبیه
ــ ای بابا، گیر داده میگه نرو پیششون بزارشون تنها باشن یکم،یکی نیست بهش
بگه مادر من این که نمیومد خونمون،یه مدت زیر آبی کارای سیاسی می کرد توبه
نکرد اطلاعات گرفتنش،بعدش هم ناز میکرد،الان که میبینی هر روز تلپه خونمون به
خاطر اینکه دلش برا داداش خوشکل و خوشتیپم تنگ شده
سمانه با تعجب به او نگاه می کرد،صدای بلند خنده ی کمیل در کل خانه پیچید و
صغری به این فکر کرد چقدر خوب است که کمیل جدیدا زیاد می خندد.
***
سمانه اماده از اتاق صغری بیرون امد.
ــ بریم کمیل
ــ بریم خانم
سمیه خانم سمانه را در آغوش گرفت و گفت:
ــ کاشکی میموندی
ــ امتحان دارم باید برم بخونم
ــ خوش اومدی عزیز دلم
به سمت صغری رفت واو را در آغوش گرفت
ــ خوش اومدی زنداداش
ــ دیونه
بعد از خداحافظی سوار ماشین شدند تا کمیل او را به خانه برساند.
باران می بارید و جاده ها خلوت و لغزنده بودند،سمانه با نگرانی گفت:
ــ جاده ها لغزندن کاشکی با آژانس برمیگشتم
از فشار دستی که به دستش وارد شد به طرف کمیل برگشت،کمیل با اخم گفت:
ــ مگه من مردم تو با آژانس اینموقع بری خونه
ــ اِ این چه حرفیه کمیل،خب جاده ها لغزندن
ــ لعزنده باش...
کمیل با دیدن صحنه روبه رویش حرفش را ادامه نداد
سمانه کنجکاو مسیر نگاه کمیل را گرفت با دیدن چند مردی که با قمه دور پیرمردی
جمع شده بودند ،از وحشت دست کمیل را محکم فشرد،کمیل نگاهی به او انداخت و
گفت:
ــ نگران نباش سمانه من هستم
سمانه چرخید تا جوابش را بدهد اما با دیدن کمیل که کمربند ایمنی خود را باز می
کند،با وحشت به بازویش چنگ زد و گفت:
ــ کجا داری میری کمیل
به قَلَــــم فاطمه امیری زاده
————••🕊⃞••—————
🍃|☫•➜「@Nhno_almhdi」
————••🕊⃞••—————
21.56M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
👌🏻 پیشنهاد امام خمینی برای مطالعه آثار یک نابغه!
🔻تنها شخصیتی که امام برای او «سه روز عزای عمومی» اعلام کرد
➕سخن ۵۰سال قبل ایشان دربارۀ چرایی ناکارآمدی تبلیغات دینی به شیوۀ اعتقادی سنتی و روش صحیح تبلیغ( ویژه کسانی که میخواهند به #جهاد_تبیین بپردازند)
#نابغه_ناشناخته_قرن
————••🕊⃞••—————
🍃|☫•➜「@Nhno_almhdi」
————••🕊⃞••—————
.
#گاهتلنگر..
.
در طول عمرٺ ، آدماے زیادی به عنوان رفیق
وارد زندگیِ تیره وتارت میشن..
اما اون کسی رو باید راھ بدي،
ڪه ظلمتِ روزگارت رو بھ روشنایی تبدیل ڪنه؛
مسیرے ڪھ دارے میرے رو
باید واسٺ روشن ڪنه..!
اگر غیراز این باشھ ؛
یعنے در انتخاب رفیق دقٺ نڪنے؛
زندگیٺ تیرھ تر از اینے کھ هسٺ میشه..
در این تاریڪی چیو میخواے بدسٺ بیاری؟!
چشاٺ ڪم سو میشھ ..
بھ سختے دورو بَرِت رو میبینی..
یهو دیدی وسط راھ
اُفتادی تو چالھ چولھ های زندگی
اونوقت ڪی باید بھ دادٺ برسه؟!
.
یه رفیق خـدایی باید باشه ڪه دستت رو بگیره
حواسٺ باشھ چه رفقایی وارد زندگیت میشن (:
.
————••🕊⃞••—————
🍃|☫•➜「@Nhno_almhdi」
————••🕊⃞••—————
#تلنگرانه 🍃
طوری تَلاش کنید 💪کِه اگر روزی
امام زمان عج فرمودند:
" یه سرباز متخصص میخام
بفرمایند ؛ فلانی بیاید "
سربازی کِه هیچ کارایـی
نداشته باشه بدردِ اقا نمیخوره..
برید آمادگیِ جسمانیِ
خودتون رو ببرید بالا
مومن باشید.. همراه با آمادگیِ جسمانی...♥️✨
#شهیدحسین_معزغلامی
#امام_زمان_عج
————••🕊⃞••—————
🍃|☫•➜「@Nhno_almhdi」
————••🕊⃞••—————
6.62M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
هر که هستم هر چه هستم
بر کسی مربوط نیست
برامام مهربان خود پناه آورده ام
امام رضای دلم❤️
————••🕊⃞••—————
🍃|☫•➜「@Nhno_almhdi」
————••🕊⃞••—————
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آتش گرفتہ دل،ز فراق هوای تو
داردبهانہ ے حرم باصفای تو✨
آقادوایزخم دلم یڪ زیارٺِ
جانمےدهم بہخاطر ڪرب وبلا😔
#امام_رضا
『³¹³ نحن ابناءالمہــدۍ』
#رمان_پلاک_پنهان #قسمت_هفتاد سمانه همراه صغری مشغول آماد کردن سفره بودند. ــ من برم کمیلو بیدار ک
#رمان_پلاک_پنهان
#قسمت_هفتاد_و_یکم
کمیل نگاهی به چشمان وحشت زده ی سمانه انداخت،بازوانش را در دست گرفت و
آرام و مطمئن گفت:
ــ سمانه عزیزم،آروم باش،چیزی نیست تو بمون تو ماشین
ــ نه کمیل نمیری
ــ سمانه عزیزم
ــ نه نه کمیل نمیری
و دست ان کمیل را محکم در دست گرفت،کمیل نگاهی به پیرمرد انداخت نمی
توانست بیخیال بنشیدند،دوباره به سمت سمانه چرخید تا با اون حرف بزند اما با
صدای داد پیرمرد ،سریع جعبه ای از زیر صندلی بیرون اورد و اسلحه کلتش را
برداشت،سمانه با وحشت به تک تک کارهایش خیره شده بود.
کمیل سریع موقعیت خودش را برای امیرعلی ارسال کرد و به سمانه که با چشمان
ترسیده و اشکی به او خیره شده بود نگاهی انداخت دستش را فشرد و جدی گفت:
ــ سمانه خوب گوش کن چی میگم،میشینی تو ماشین درارو هم قفل میکند،هر
اتفاقی افتاد سمانه میشنوی چی میگم هر اتفاقی افتاد از ماشین پایین نمیای
فهمیدی،اتفاقی برام افتاد هم
سمانه با گریه اعتراض گونه گفت:
ــ کمیل
کمیل با دیدن اشک های سمانه احساس کرد قلبش فشرده شد،با دست اشک هایش
را پاک کرد و گفت:
ــ جان کمیل،گریه نکن.سمانه دیدی تیکه تیکه شدم هم از ماشین پایین نمیای،اگه
دیدی زخمی شدم میشینی پشت فرمون و میری خونتون حرفی به کسی هم نمیزنی
قبل از اینکه سمانه اعتراضی کند،در ماشین را باز کرد و سریع از ماشین پیاده شد
سمانه با نگرانی به کمیل که اسلحه اش را چک کرد و آرام به سمتشان رفتند.
کمیل اسلحه اش را بالا آورد و به دیدن سه مردی که قمه و چاقو در دست داشتند و
پیرمرد را دوره کرده بودند
نشانه گرفت،و با صدای بلندی گفت:
ــ هر چی دستتونه بزارید زمین سریع
هرسه به سمت کمیل چرخیدند،کمیل تردید را در چشمانشان دید، دوباره اخطار داد:
ــ سریع هر چی دستتونه بزارید زمین سریع
هر سه نگاهی به هم انداختند،کمیل متوجه شد از ارازل تازه کار هستند و کمی
ترسیده اند.
یکی از آن ها که نمی خواست کم بیاورد،چاقوی توی دستش را به طرف کمیل گرفت
وگفت:
ــ ماکاری باتو نداریم بشین تو ماشینت و از اینجا برو،مثل اینکه جوجه ای که تو
ماشینه خیلی نگرانته
کمیل لحظه ای برگشت و به سمانه که با چشمان وحشت زده و گریان به او خیره شده
بود نگاهی انداخت،احساس بدی داشت،از اینکه سمانه در این شرایط همراه او است
نگران بود،با خیزی که پسره به طرفش برداشت،سمانه از ترس جیغی کید اما کمیل به
موقع عقب کشید و کنار پایش تیراندازی کرد.
می دانست با صدای تیر چند دقیقه دیگه گشت محله به اینجا می آمد،سمانه از
نگرانی دیگر نتوانست دوام بیاورد و سریع از ماشین پیاده شد،باران شدیدتر شده بود
و لباس های سمانه کم کم خیس می شدند،کمیل با صدای در ماشین از ترس اینکه
همدستای این ارازل به سراغ سمانه رفته باشند،سریع به عقب برگشت اما با دیدن
سمانه عصبی فریاد زد:
ــ برو تو ماشین
سمانه که تا الان همچین صحنه ای ندیده بودنگاهش به قمه و چاقو ها خشک شده
بود.
با صدای فریاد بعد کمیل به خودش آمد:
ــ برگردتو ماشین سریع
اما سمانه نمیتوانست در این شرایط کمیل را تنها بزارد. یکی از آن سه نفر از غفلت
کمیل استفاده کرد وبا چاقو بازویش را زخمی کرد ،کمیل با وجود درد سریع اسلحه را
به سمتش گرفت و چند تیر به جلوی پایش زد که سریع عقب رفت، با صدای ماشینی
که به سرعت به سمتشان امد،کمیل گفت:
ــ برای آخرین بار دارم میگم تسلیم بشید
امیرعلی با دیدن سمانه که گریون و با وحشت به کمیل خیره شده بود ،نگران به
سمت کمیل رفت بقیه نیروها هم پشت سرش دویدند.
به قَلَــــم فاطمه امیری زاده
————••🕊⃞••—————
🍃|☫•➜「@Nhno_almhdi」
————••🕊⃞••————