eitaa logo
نـیـهـٰان
24.7هزار دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
804 ویدیو
1 فایل
پارت‌گذاری منظم و روزانه✨🌚 تبلیغاتمون🌸🕊❤️‍🩹 https://eitaa.com/joinchat/1692795679C16d4f59df1
مشاهده در ایتا
دانلود
● - - - - - - - - •✨🌚•- - - - - - - -● مطیع نزدیک به ماشین ایستادم تا شهریار برسد و نیلماه را به او بدهم و بتوانم بند کفشم را ببندم. با رسیدن شهریار، نیلماه را اندکی از خودم جدا کردم و به سمت او گرفتم اما جای این‌که نیلماه را از آغوش من بگیرد، خم شد و روی پا نشست و مشغول بستن بند کفش من شد. کاش می‌توانستم بگویم دست از محبت به من بردار، وگرنه خیلی زود قلبم ایست می‌کند و از دست می‌روم اما نمی‌توانستم لب به چیزی که خودم هم دلم نمی‌خواست، باز کنم. بعد از این‌که بند کفش مرا بست، سریع بلند شد و با تکاندن دست‌هایش، به سمت صندلی راننده رفت و سوار شد. نفسی عمیق کشیدم و سعی کردم این حرکت او را فراموش کنم و سوار شوم. به سختی سوار شدم و نیلماه را اندکی از خودم فاصله دادم تا گرمش نشود. - خب کجا بریم اول؟ شانه‌ام را به نشانه‌ی نفهمیدن به بالا هدایت کردم که قیافه‌ای متفکر به خودش گرفت و گفت: - اول بریم یکم لباس برای تو بخریم، بعد لباس و وسایل برای نیلماه. ●- - - - - - - - • ✨🌚• کپی؟راضی‌نیستم.
● - - - - - - - - •✨🌚•- - - - - - - -● با حرفش موافقت کردم و در طول مسیر دائم پاهایم را تکان می‌دادم تا نیلماه بیدار نشود و این خرید را زهرمار کند. - بپر پایین، بدو جای بدی پارک کردم. تند از ماشین پیاده شدم و کنار پیاده‌رو ایستادم و شهریار ماشین را برد تا جایی بهتر پارک کند. چند دقیقه‌ای طول کشید تا برگشت و دستش را به سمت داخل پاساژ گرفت و گفت: - بریم، هرچیز دیدی خوبه، بگو بهم. سرم را تکان دادم و درحالی که مشغول طی کردن طول و عرض پاساژ بودیم، نگاهم را به تمام لباس‌ها دوختم تا سریع‌تر چیزی انتخاب کنم اما واقعاً هیچ چیز زیبایی نبود! - این چطوره؟ نگاهم را سمت طرفی که شهریار اشاره کرده بود کشیدم و با دیدن مانتوی که مطمئن بود به تن من خیلی بزرگ است دوختم و سرم را به نشانه‌ی نه تکان دادم. - نیهان نمی‌فهمم چرا داری تعارف می‌کنی. خوشت میاد منو حرص بدی؟ هزارتا لباس نشونت دادم، همش می‌گی نه! ابروانم را درهم کشیدم و روی نیمکت چوبی که تقریباً وسط پاساژ قرار داشت نشستم و گفتم: - تعارف نمی‌کنم خب چی‌کار کنم، خوشم نمیاد، مجبوری منو آوردی بیرون؟ من که نگفتم می‌خوام. ●- - - - - - - - • ✨🌚• کپی؟راضی‌نیستم.
● - - - - - - - - •✨🌚•- - - - - - - -● نفسی عمیق کشید و چند قدمی نزدیک آمد و نیلماه را از آغوش گرفت و با فرو فرستادن آب دهانش که به کنترل اعصابش کمک می‌کرد، گفت: - خیلی خوب، من اشتباه کردم بلند شو می‌ریم جای دیگه، اصلا چرا بهت برمی‌خوره؟! بدون این‌که جوابی به حرفش بدهم از جا بلند شدم و به دنبالش از پاساژ خارج شدم. خوشبختانه خیابان‌های اطراف پاساژ هم پر بود از مغازه‌های بزرگ و کوچک. تقریباً نیم ساعتی بود که به دنبال یک مغازه‌ی خوب می‌گشتیم و سر آخر با دیدن تک مانتویی، نظرم سمت یک مغازه جلب شد و موفق شدیم چند دست لباس بخریم. بعد از طی کردن تمام مغازه‌ها و خریدِ لباس برای من و نیلماه، با باری فوق‌العاده سنگین، وارد ماشین شدیم و هردو به نشانه‌ی تسلیم نفسی عمیق کشیدیم و به صندلی تیکه دادیم. - فقط یه جای دیگه مونده، بعدش تموم می‌شه. با این حرف شهریار، سریع به سمتش برگشتم و با ترس گفتم: - نه اصلاً... من دیگه نمی‌تونم تو مغازه‌ها بگردم و خیابون‌ها رو بالا پایین کنم. ●- - - - - - - - • ✨🌚• کپی؟راضی‌نیستم.
● - - - - - - - - •✨🌚•- - - - - - - -● خنده‌ای کرد و با اشاره به نیلماه که چشمانش کاملا باز بود و خیره به شهریار شده بود و انگشتش را می‌خورد، گفت: - دلت میاد این فندق خانم وسایل نداشته باشه؟ نفسی عمیق کشیدم و نگاهم را به ساعت ماشین دوختم و با دیدن عدد دوازده، متعجب به شهریار نگاه کردم و گفتم: - ساعت دوازده هست! جایی باز نیست خب. حالتی متفکر به خودش گرفت و گفت: - پس می‌ریم تا نبستن یه ساندویچی پیدا کنیم می‌ریم تو پارکی جایی غذا می‌خوریم و تا چهار صبر می‌کنیم. تو هم استراحت می‌کنی. این‌جوری بعدم می‌ریم تخت و کمد و وسایل نیلماه می‌خریم و مقصد آخر خونه. گویا شهریار علاقه‌ای به کوتاه آمدن نداشت، باید هرطور که شده حتماً تمام کارها را انجام می‌داد. ترجیح دادم مخالفتی نکنم و موافقم را اعلام کنم. - آخرش هم دوتامون فلج می‌شیم البته. ●- - - - - - - - • ✨🌚• کپی؟راضی‌نیستم.
● - - - - - - - - •✨🌚•- - - - - - - -● خنده‌ای کرد و بدون این‌که اهمیتی به اعتراض کوچک من بدهد، ماشین را به حرکت درآورد و به دنبال مغازه گشت. ساعات در پی یک‌دیگر می‌آمدند و تمام برنامه‌های که شهریار برای امروز چیده بود را به دامان حقیقت می‌رساندند و می‌رفتند. بعد از تمام خریدها و بالاخره شهریار با دیدن اعتراض من و ساعت، رضایت داد بیخیال شود و بالاخره به سمت خانه برود. کمر و پاهایم چنان می‌سوخت و درد می‌کرد که انگار از کوهی بلند بالا رفته‌ام. اما خب بابت خرید وسایل نیلماه، واقعاً خوشحال بودم. به خاطر این‌که تخت و کمدهم خریده بودیم، قرار شد فردا عصر وسایل را بفرستند و من باید تا فردا اتاق را خالی و تمیز می‌کردم. - آخر نگذاشتی بریم پرده بخریم. متعجب به شهریار نگاه کردم و با کشیدن ابروانم درهم گفتم: - می‌خوای برگرد بخر! عجب رویی داری‌ها! تو و دخترت که عشق دنیا می‌کنین، نیلماه که اصلا نمی‌فهمه تو هم عشق میکنی برای خودت، فقط من بدبخت کمر و پام خرد شد. خنده‌ای کرد و دستانش را به نشانه‌ی تسلیم بالا آورد تا بلکه از این غر زدن‌های من کم شود و سرعت ماشین را بیشتر کرد تا زودتر به خانه برسد. ●- - - - - - - - • ✨🌚• کپی؟راضی‌نیستم.
● - - - - - - - - •✨🌚•- - - - - - - -● بعد از رسیدن به خانه، نیلماه را در آغوش شهریار رها کردم و خودم به اتاق پناه بردم تا بخوابم. قبل از این‌که از درد پاهایم گریه کنم. حداقل شانسی که داشتم این بود که مطمئن بودم شهریار مراقب نیلماه هست و نیلماه هم بچه‌ی آرامی نیست، کمی اذیت شود چنان آژیر می‌کشد که من اگر مرده باشم هم زنده می‌شوم. پتو را بلند کردم و بدون این‌که حتی شالم را بیرون بیاورم، زیر پتو خزیدم و چشمانم را روی هم فشردم. به خاطر خستگی، قبل از این‌که حتی فرصتم به دقایق طولانی برسد، چشمانم گرم خواب شد. *** - مامان کوچولو، تصمیم نداری بلند بشی؟ با شنیدن صدای شهریار، پتو را روی سرم کشیدم و محکم آن را گرفتم تا دوباره کنار نزند. - نیلی پدر من. رو درآورد بس نق زد و گریه کرد، بلند شو خب روانی شدم دیگه. توجهی نکردم و به خواب خودم ادامه که با شنیدین حرف بعدیش، سریع چشمانم باز شد و پتو را کنار زدم. - یکم دیگه بخوابی باز دیر می‌شه و نمی‌تونی بری دادگاه! ●- - - - - - - - • ✨🌚• کپی؟راضی‌نیستم.
● - - - - - - - - •✨🌚•- - - - - - - -● سریع در جایم نشستم و ترسیده نگاهم را به دنبال ساعتی چرخاندم. اصلا دلم نمی‌خواست این بیچارگی بیشتر از این طول بکشد. - دیر نشده، تازه ساعت هشت هست. نفسی آسوده کشیدم و با دیدن نیلماه که آرام خوابیده بود، ابروانم را درهم کشیدم و گفتم: - نیلماه که خوابه! آزار داری می‌گی گریه می‌کنه؟ لبخندی دندان‌نما زد و گفت: - به شیرخشک پناه بردم و از زینب خانم کمک گرفتم، وگرنه منو خفه کرده بود. سرم را به نشانه‌ی تأسف تکان دادم و از جا بلند شدم. - آماده بشم بریم؟ سرش را به نشانه‌ی مثبت تکان داد و بعد با زنگ خوردن تلفنش، سریع از اتاق خارج شد. یکی از مانتوهایی که دیروز گرفته بودیم را سریع پوشیدم و بدون این‌که به این فکرکنم که شاید نامرتب باشد، سریع از اتاق بیرون زدم. - چه زود حاضر شدی! با غرور لبخندی زدم و دستم را بند کیفم کردم و گفتم: - بریم دیگه، من استرس دارم. ●- - - - - - - - • ✨🌚• کپی؟راضی‌نیستم.
● - - - - - - - - •✨🌚•- - - - - - - -● سرش را به نشانه‌ی باشه تکان داد و زودتر از من حرکت کرد، آن‌قدر عجله داشتم که حتی خودم هم نمی‌دانستم چه می‌کنم. تنها امیدوار بودم که تمام امروز مطابق با میل من پیش برود و ضدحال بزرگ در انتظارم نباشد. آن‌قدر استرس داشتم که هر ثانیه دهانم خشک می‌شد و لبانم را به دندان می‌کشیدم و با چشمانی که بی‌حال بود به شهریار نگاه می‌کردم. - نگران چی هستی؟ انگشتم را به بازی گرفتم و درحالی که به ناخنم آسیب می‌زدم، گفتم: - اگه نشه طلاق گرفت چی؟ اگه همه چی خوب پیش نره چی؟ از گوشه‌ی چشم نگاهم کرد و با نیشخند گفت: - من الکی سی میلیون جلو جلو ندادم به وکیل که بگه نمی‌شه، خیلی بیشتر از دستمزد دادم که با موفقیت ما تموم شه... بعدم طلاق توافقی دیگه نشد نداره! با ایستادن ماشین دلشوره‌ام هزار برابر شد و قلبم چنان بی‌تابی کرد که احساس می‌کردم الان است همین جا از حال بروم. سریع از ماشین پیاده شدم و منتظر ایستادم تا شهریار برسد و به محض این‌که رسید دست مرا محکم گرفت و به سمت داخل رفت. ●- - - - - - - - • ✨🌚• کپی؟راضی‌نیستم.
● - - - - - - - - •✨🌚•- - - - - - - -● با دیدن هاتف که با نگاهی برزخی گوشه‌ای ایستاده بود، احساس کردم آبی سرد از گردنم به سمت پایین روان شد. - خودت رو جمع کن! با صدای عصبی و هشداردهنده‌ی شهریار، آب دهانم را فرو فرستادم و با استرس روی یکی از صندلی‌ها نشستم تا وکیل شهریار بگوید چه کاری باید انجام دهم. اما در اصل تمام مدتی که وکیل داشت برای من حرف می‌زد نگاه من روی هاتف و رفتار و نگاه‌هایش قفل شده بود و از ترس داشتم جان می‌دادم. با حس کردن برخورد نفسی به صورتم، توجه‌ام به سمت صدایی که کنار گوشم آمد کشیده شد. - نیهان داری می‌ری روی اعصابم! به چی خیره شدی؟ جمع کن خودت رو قبل از این‌که من برم اون رو کلا محو کنم. تنها سرم را تکان دادم و سعی کردم در میان حرف‌های وکیل خودم را جا دهم و سعی کنم حداقل اندکی از سخنانش را بفهمم. بعد از دقایقی وکیل از جا بلند شد و بعد از حرف زدن با شهریار، دستش را به سویی دراز کرد و رو به من، گفت: - بریم خانم... حواستون باشه هرجا نتونستید درست جواب بدید، سکوت کنید من جواب میدم. ●- - - - - - - - • ✨🌚• کپی؟راضی‌نیستم.
● - - - - - - - - •✨🌚•- - - - - - - -● سرم را تکان دادم و با کشیدن نفسی عمیق سعی کردم آرامش خودم را حفظ کنم و داخل رفتم. نمی‌توانستم ضربان قلبم را کنترل کنم اما حداقل ظاهرم را حفظ کرده بودم تا هاتف گمان نکند نزدیک بودن من به شهریار، اجبار و ترس است. بعد از ورود قاضی، درحالی که حواسم به حرف‌های او و وکیل بود، در دلم آیات و سوره‌های که به یاد داشتم را مرور می‌کردم و دعا می‌کردم همه چیز حل شود. آن‌قدر همه چیز آرام بود که استرس را کنار گذاشتم و زمانی که قاضی سؤال پرسید، مو به مو حرف‌های وکیل را تکرار کردم و خوشبختانه هاتف هم رضایت خودش را به طلاق توافقی اعلام کرد و بعد از آن، دیگر نفهمیدم چه می‌شود. حتی نمی‌توانستم حرکات عقربه‌ی ساعت را درک کنم و فقط منتظر بودم تا هرچه زودتر تمام شود. - خانم بفرمائید بریم بیرون. نفسی عمیق کشیدم و مطیع جلوتر از او حرکت کردم و به سمتی که شهریار بود حرکت کردم و برای این‌که استرس جانم را فراموش کنم کنار او ایستادم و دستش را محکم گرفتم. ●- - - - - - - - • ✨🌚• کپی؟راضی‌نیستم.
● - - - - - - - - •✨🌚•- - - - - - - -● نگاهش را به سمت من کشید و با لبخندی رو به وکیل کرد و گفت: - چی‌شد؟ تمومه؟ وکیل نگاهی به من کرد و با تکان دادن سرش، گفت: - خوب بود، حدس می‌زنم روال کار بهتر باشه، حدودا یک هفته شاید بشه. شهریار لبخندی از رضایت زد و با کشیدن نفسی عمیق گفت: - بازم نیازه نیهان رو بیارم؟ وکیل سرش را به نشانه‌ی منفی تکان داد و نگاهش به سمت من کشید. - لازم نیست، همین جلسه عالی بود اگر جلسه‌ای باشه، خودم اوکی می‌کنم. هاتف هم وکیل گرفته، خودش نمیاد. البته الانم کلامی حرف نزد. شهریار نیشخندی برلب آورد و نگاهش را به سمتی که هاتف ایستاده بود و خیره به من کشید و لب زد: - یه روز چشماش رو بیرون میارم... من دارم می‌رم مسافرت روال کار رو بهم بگو حتماً. ●- - - - - - - - • ✨🌚• کپی؟راضی‌نیستم.
● - - - - - - - - •✨🌚•- - - - - - - -● به محض این‌که حرف‌های وکیل و شهریار تمام شد به ودنبال شهریار سریع از آن‌جا خارج شدم و قبل از شهریار، سرعتم را زیاد کردم و نزدیک ماشین ایستادم. با باز شدن قفل ماشین سریع سوار شدم و سرم را میان دستانم گرفتم. - ببینمت؟ همه چیز خوب بوده، چرا این‌قدر حالت بده؟ رنگت پریده کلا. سرم را بلند کردم و با کشیدن دندانم بهم گفتم: . پارت بعدی رو بخاطر سانسوری و فیلتر دار بودن تو کانال زاپاسمون که تازه زدیم گذاشتم...🙈💦🔞👇 https://eitaa.com/joinchat/1301217443C537a3627f0 بدو عضو شو تا زودتر بتونی بخونی...🙊🏃🏻‍♀❌ **