#تنفر
از جلوی آینه رد شدم که چشمم به تصویر خودم تو آینه افتاد . وایسادم شاید یک دقیقه ، شاید ده دقیقه ، شایدم یک ساعت . نمیدونم چقدر گذشت تا به خودم اومدم ، حقیقتش دلم سوخت واسه خودم . از خودم پرسیدم از این جسم بی روح که دیگه توانی نداره چی میخوای ؟ چی میخوای از خودت ؟ آخرش چی میخواد بشه ؟ .
بعد دیدم که فقط خودم مقصر نیستم ، مقصرِ اصلی اون آدمایی ن که وقت و بی وقت انتظار بیجا دارن از آدم . وقت و بی وقت با دیگران مقایسه ت میکنن ، تازه آخرش م میان کلی نظر میدن و میگن اینجوری بودی بهتر بود .
هر وقت به انعکاس تصویرم تو آینه نگاه میکنم هر بار به این نتیجه میرسم که از آدما متنفرم . تنفر عادی نه ، حس تنفر شدید . همون تنفری که خیلی وقت پیش از خودم دارم .
عزیز ِمن ، شاید رسالت ماهم در این زندگانی همین باشد ، دست نیافتن ؛ زمین خوردن و هیچگاه "نرسیدن" .
اگه به تهش رسیدی و داری توی نابودی
و غم دست و پا میزنی ، متاسفم که
نمیتونم بگم همه چی درست میشه ؛
چون خودمم دیگه به راستیِ این جمله اطمینان ندارم .
از اونجایی که زندگی روی دنده لج با ما قرار داره همیشه اونجوری پیش میره که ما فکر شو نمیکنیم .