eitaa logo
نو+جوان تنهامسیری
7.5هزار دنبال‌کننده
7.6هزار عکس
4.4هزار ویدیو
45 فایل
اینجا اَبرها کنار رفتن،آسمون آبیِ آبیه💫 تو آسمونت چه رنگیه؟!بیا کنار هم باشیم رنگها با هم که باشن🎨 دنیا رو قشنگ میکنن...😍 ادمین: @F_mesgarian پاسخگویی مطالب کانال : @Hosein_32
مشاهده در ایتا
دانلود
🌐"خاطرا‌ت‌طنزجبهہ"🙃 یڪبار سعید خیلے از بچہ‌ها کار کشید... دستہ بود شب برایش جشن پتو گرفتند...💞 حسابے کتکش زدند🤕 من هم کہ دیدم نمےتوانم نجاتش دهم،😌 خودم هم زیر پتو رفتم تا شاید کمے کمتر کتک بخورد..!😕 سعید هم نامردی نڪرد، بہ تلافے آن جشن پتو ، نیم‌ساعت⏰ قبل از وقت صبح📿، گفت... همہ بیدار شدند نماز خواندند!!!😄 بعد از اذان فرمانده گروهان دید همہ بچہ‌ها خوابند... بیدارشان ڪرد وَ گفت: اذان گفتند : چرا خوابیدید!؟🤔 گفتند : ما خواندیم..!✋🏻 گفت: الآن اذان گفتند، چطور نماز خواندید!؟😳 گفتند : سعید شاهدی اذان گفت! سعید هم گفت من برایِ شب📿 اذان گفتم نہ نماز صبح😂😂😂 😎 نو+جوان تنهامسیری 💫 @NojavanTanhamasiri
"خاطرا‌ت‌طنزجبهہ"🙃 🔺یکبار سعید خیلے از بچہ‌ها کار کشید... دستہ بود شب برایش جشن پتو گرفتند... حسابی کتکش زدند من هم کہ دیدم نمی توانم نجاتش دهم، خودم هم زیر پتو رفتم تا شاید کمی کمتر کتک بخورد..!😕 سعید هم نامردی نکرد، بہ تلافی آن جشن پتو ، نیم‌ساعت قبل از وقت صبح، گفت... همہ بیدار شدند نماز خواندند!!!😄 بعد از اذان فرمانده گروهان دید همہ بچہ‌ها خوابند... بیدارشان کرد وَ گفت: اذان گفتند : چرا خوابیدید!؟🤔 گفتند : ما خواندیم..!✋🏻 گفت: الآن اذان گفتند، چطور نماز خواندید!؟😳 گفتند : سعید شاهدی اذان گفت! سعید هم گفت من برایِ شب اذان گفتم نہ نماز صبح 🌱 نو+جوان تنهامسیری 💫 @NojavanTanhamasiri
خانم اسماعیلی: "خاطرا‌ت‌طنزجبهہ"🙃 یڪبار سعید خیلے از بچہ‌ها کار کشید... دستہ بود شب برایش جشن پتو گرفتند... حسابے کتکش زدند من هم کہ دیدم نمےتوانم نجاتش دهم، خودم هم زیر پتو رفتم تا شاید کمے کمتر کتک بخورد..!😕 سعید هم نامردی نڪرد، بہ تلافے آن جشن پتو ، نیم‌ساعت قبل از وقت صبح، گفت... همہ بیدار شدند نماز خواندند!!!😄 بعد از اذان فرمانده گروهان دید همہ بچہ‌ها خوابند... بیدارشان ڪرد وَ گفت: اذان گفتند : چرا خوابیدید!؟🤔 گفتند : ما خواندیم..!✋🏻 گفت: الآن اذان گفتند، چطور نماز خواندید!؟😳 گفتند : سعید شاهدی اذان گفت! سعید هم گفت من برایِ شب اذان گفتم نہ نماز صبح 🌱 نو+جوان تنهامسیری 💫 @NojavanTanhamasiri
💟 خیلی ‌ها با فرمانده لشکر کار داشتند؛ ولی نمی ‌توانستند در ساعت مشخصی او را پیدا کنند. مسئولیت او طوری بود که وقت بیکاری نداشت. بیکاری که نه، اصلاً فرصت نبود اگر کسی با او کاری دارد، به ‌راحتی بنشیند و با فرمانده خود صحبت کند. 🌼 فرماندهیِ لشکر کاری سخت و پیچیده بود. از طرفی فرمانده لشکر، فرمانده لشکر اسلام بود و باید به رسم مسلمانی، ارتباطش با زیردستان را تقویت می کرد و در هر فرصتی گامی برای خدمت به آنان برمی داشت. 💟 برای حل این مسئله، ابتکار جالبی از خود نشان داد. نیم ساعت قبل از به می رفت و می ‌نشست؛ این‌گونه هرکس با او کاری داشت می دانست اگر هیچ‌جا دستش به فرمانده لشکر نرسد، نیم ساعت قبل از نماز می ‌تواند او را در مسجد پیدا کند و به ‌آسودگی حرفش را با وی در میان بگذارد. 🌼 این ابتکار سردار ، علاوه‌ بر آنکه قدمی در راه رفع مشکلات و رسیدگی به امور زیردستان محسوب می شد، روشی غیرمستقیم برای جذب دیگران به مسجد بود و باعث می شد توفیق نیز عاید دیگران شود. 📚 قصه عاشقان؛ دعوت به نماز در سیره شهیدان؛ ص 22. 🌱نو+جوان تنها مسیری 💫 @NojavanTanhamasiri
دقت کردی❗️ وقتے دوستت آنلاینه ولی جوابِ پیامت رو نمیده چقدر ناراحت می شے😔... یعنے خدایِ همیشه آنلاین بهت پیام داده... 💢 نکنه آنلاین باشے و به جایِ چت با خدا چت با یکی دیگه رو انتخاب کنی❗️❗️ 🤲🌸 🌱نو+جوان تنها مسیری 💫 @NojavanTanhamasiri
به یاد ها یم که در ده سالگی می گرفتم یاد آن دوران به خیر عشق تعطیل سه ماه مدرسه شوق بازی، صبح تا تنگ غروب فارغ از مشق و حساب و هندسه باد خندان لابه لای موی من تاب می خورد از سر گیسوی من سایه سبز از بلندای درخت می دوید از شیطنت بر روی من پابرهنه می دویدم مثل باد قلقلک می داد پایم را زمین گرد و خاک از زیر پایم می گرفت قسمتی از آسمان را تا زمین می‌گرفت استخر باغ از من سراغ تا که خاک آلوده می شد پیکرم آب با دستان بارانی خویش ناز می کرد از نوک پا تا سرم خانه مان مثل نگینی قهوه ای باغ مثل حلقه ی انگشتری در کویر افتاده از بالای کوه در بر انگشتران دیگری آنقدر چرخیده بود تا که تابستان آن دوران رسد عصرها تا از لب گلدسته ها نغمه ی زیبایی از قرآن رسد تا گلوی مأذنه وقت سحر پر شود مانند جانم از دعا وقت مغرب باز مهمانم کند با ندای ربناهایش خدا با دهان هنگام غروب می نشستم بر لب پاشوی حوض تشنه لب با دست در ده سالگی شانه می کردم زلال موی حوض وقت مغرب در دل گرمای تیر مرده ای بودم خراب از تشنگی تا می شد، در آغوش سبو می شدم دریای آب از تشنگی سفره ی یادش بخیر آب جوش و چای عطرآگین داغ قرمه سبزی، ماست، خرما و برنج در کنار نور کم رنگ چراغ گرچه پیرم کرد چرخ روزگار خاطرات خوبم اما کودکند خوب می مانند و زیبا تا ابد خاطرات کودکی، تا کودکند شیخ مسعود اسدی خانوکی 🤲الّلهُمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّکَ‌الْفَرَج🌸 🌱نو+جوان تنها مسیری 💫 @NojavanTanhamasiri