eitaa logo
نو+جوان تنهامسیری
7.5هزار دنبال‌کننده
7.6هزار عکس
4.4هزار ویدیو
45 فایل
اینجا اَبرها کنار رفتن،آسمون آبیِ آبیه💫 تو آسمونت چه رنگیه؟!بیا کنار هم باشیم رنگها با هم که باشن🎨 دنیا رو قشنگ میکنن...😍 ادمین: @F_mesgarian پاسخگویی مطالب کانال : @Hosein_32
مشاهده در ایتا
دانلود
📕📗📘📙📚 خیلی فکر کردم. باید ببرم کتاب و سی دی رو پس بدم. پا شدم نشستم. کتاب را برداشتم. حالا بذار یه نگاهی بندازم. شب اول محرم نوحه و روضه حضرت مسلم. شب دوم ورود به کربلا. شب سوم روضه و نوحه جناب حر. حر، چقدر آشنا!؟ خوندم، ای وای این چقدر مثل من بود. توی دو راهی موند، درست مثل من،😳 چی می گه این حر؟ چی شده؟ چطور شده؟ ناخداگاه دیدم اشکهام روی صورتم روان شده 😭 من چم شده؟ چرا اشک می ریزم؟ دیگه دست خودم نبود. من خدا را دوست داشتم. من امام حسین را دوست داشتم. من حالی را که پیدا کردم را دوست داشتم. من احساس خوبی داشتم. احساسی که توی این همه سالها هرگز نداشتم😔 حتی توی اون مهمونی ها و عروسی ها کنار دوستام. کنار آتوسا و دخترهای دیگه. حتی با خوردن اون زهرماری 😡 خوردن مسکن. هیچ کدام حالم رو اینقدر هوب نکرده بود. نه تا حالا حالم این قدر خوب نبوده ای خدا. می خوندم و اشک می ریختم. توبه حر را خدا قبول کرد. امام حسین قبول کرد. یعنی می شه؟ منم می تونم توبه کنم؟ یعنی خدا و امام حسین من را هم قبول می کنند؟😔 باید یه کاری کنم باید توبه کنم. دیگه نمی ذارم هوای نفسم بهم غلبه کنه.👌 دیگه نمی خوام این حال خوشم را ازدست بدم. لذتی را که سالها در جاهای دیگه دنبالش بودم و هیچ جاهم پیداش نکرده بودم 😔 حالا اینجا کنار خدا، کنار امام حسین پیدا کردم. دلم می خواست فریاد بزنم😊 ولی آرام ضجه زدم. خدایا به حق امام حسین، من را هم مثل حر ببخش. ای خدا منو ببخش. غلط کردم راه رو اشتباه رفتم. خدا کمکم کن. دستم رو بگیر 😔 به سجده افتادم. ناله می کردم. ای حسین جان محرم تو با من چه کرد؟؟😔 🖤 نو+جوان تنهامسیری 💫 @NojavanTanhamasiri
📕📗📘📙📚 نمی دونم کی خوابم برد. شاید هم بیدار بودم. یه دفعه خودم رو توی کربلا دیدم 😳 جلوی خیمه امام حسین. این حر نبود.! من بودم! که روی خاک های جلوی خیمه به سجده افتاده بودم و ضجه می زدم. التماس می کردم. حسین جان منو ببخش. اقاجان منو ببخش 😭 همین طور که ناله می زدم. دیدم دستی روی سرم قرار گرفت. طنین صدایی در گوشم نجوا کرد: "تو از مایی"😊 یه دفعه به خودم آمدم یا بیدار شدم. چی میگفت اقا ؟ کی من؟ ای وای خاک بر سر من چه کنم حالا؟. صدای اذان صبح از بلند گوی مسجد به گوشم رسید. پاشدم باید خودم رو درست کنم. رفتم حمام غسل توبه شنیده بودم. آمدم وضو گرفتم. سجاده بابابزرگ رک یادگاری نگه داشته بودم. از کمد برش داشتم روی زمین پهن کردم. هنوز یادمه صدای قشنگش رو که بهم نماز یاد می داد. کنارش نماز می خوندم. خواستم نمازم را شروع کنم که چشمم به عکسهای روی دیوار افتاد. 😡 عکس هنرپیشه های خارجی و.. با نفرت نگاهشون کردم توی این اتاق نمی شه نماز خوند. پاشدم، یه کیسه زباله برداشتم. همه را ازدیوار اتاقم کندم و ریختم درون کیسه. ای وای این شیشه ها.🙈 همه راجمع کردم و ریختم توی کیسه. یه چیز دیگه که ازهمه بدتر بود. گوشیم 👹 سیم کارتم رو بیرون آوردم شکستم. تمام برنامه های گوشم را پاک کردم. پاکِ پاک. دیگه اینارا نمی خوام. اینا منو بدبخت کرده بود.😩 الان دیگه خدا رو دارم. امام حسین رو دارم. ☺️ با‌ خیال راحت آماده نماز شدم. صدای بابابزرگ توی گوشم پیچید. الله اکبر👌☺️ 🖤 نو+جوان تنهامسیری 💫 @NojavanTanhamasiri
📕📗📘📙📚 دیگه فریب نفس اماره را نمی خورم. دیگه لذت واقعی را پیدا کردم. هیچ لذتی نمی تونه، به اندازه لذت با خدا بودن باشه. هیچ لذتی نمی تونه، به اندازه لذت نگاه امام حسین باشه، هیچ لذتی نمی تونه، به اندازه لذت آغوش خدا باشه. من دیگه لذت های حرام و زود گذر را نمی خوام. 😡 دیگه این حالم رو با هیچ حالی عوض نمی کنم. دلم نمیخواست، نمازم تمام بشه. سر از سجده شکر که برداشتم، هوا تاریک و روشن بود. پا شدم باید تا همه خوابند برم بیرون. دلم می خواست یه جایی برم که کسی نباشه. کتاب و سی دی را برداشتم. کیسه زباله را توی ماشینم گذاشتم. راه افتادم. تا به یه بیابان خشک رسیدم. نگه داشتم. پیاده شدم کیسه را آوردم بیرون و آتش زدم. با نفرت سوختنش را تماشا کردم 😡 همان جا نشستم خدایا کمکم کن. خدایا دستم رو بگیر. حالا دیگه باصدای بلند ضجه می زدم.😩 به سالهای از دست رفته عمرم حسرت می خوردم. 😞 من کجا بودم خدا؟ چه کار می کردم خدا؟ نماز ظهرم را توی اون بیابان خوندم. سی دی را توی پخش ماشین گذاشتم و صداش را زیاد کردم. خودم بودم و خدا. خودم بودم و امام حسین. تکرار کردم و اشک ریختم.😭 حال من، مثل حال حُر بود. گذر زمان از دستم خارج شد. تا اینکه هوا تاریک شد. ای وای حمید!😳 حتما امشب منتظرمه. آخه من جواب درست و درمون بهش ندادم. باید می رفتم. نماز مغرب و عشا را خوندم و راه افتادم. 🖤 نو+جوان تنهامسیری 💫 @NojavanTanhamasiri
📕📗📘📙📚 خدایا شکرت😌 احساس سبکی می کردم. دیگه حالم بد نبود. برعکس خیلی سرحال وخوب بودم.😊 رفتم خانه. سریع دوش گرفتم و لباس مشکی پوشیدم. پوشیدن لباس عزا برای امام حسین چه حس عجیبی داشت😌 نفس عمیقی کشیدم و آماده شدم. و راه افتادم. داشتم از در حیاط بیرون می رفتم، که صدای مامان را شنیدم: -فرهاد کجا میری؟ معلومه از صبح تا حالا کجا بودی؟ چرا گوشی ا ت را جواب نمی دی؟😡 این دوستت مسعود آمده بود سراغت. فرهاد ..... ولی من نمی تونستم وایسم. باید می رفتم. حمید توی پایگاه بود. رفتم تو و سلام کردم. -به به سلام داداش فرهاد گل چه خبر؟😊 نذاشتم جمله اش تمام بشه محکم بغلش کردم. اونم منو محکم گرفت که زدم زیر گریه.😭 وقتی یه کم آروم شدم، گفتم: -نوکرتم داداش. درحق من لطف بزرگی کردی. انگارهمه چیز را می دانست. هیچی نپرسید فقط سرش را پایین انداخت و گفت: -به فرموده امام خمینی این محرم وصفر است که اسلام را زنده نگه داشته.👌 الان مداح اهل بیتم. حال خوشی دارم. لذت واقعی را در بندگی خدا پیدا کردم. کنار همسر خوبم و فرزند دلبندم زندگی خوبی دارم. حالا دیگه خانواده ام هم تغییر کردند. مامان دست از کاراش برداشته. خواهر و برادرم دیگه یه الگوی خوب دارند. از همه مهمتر توی محله همه بهم احترام می ذارند.😊 هیچ وقت به کسی نگفتم چه خوابی دیدم. آن خواب، آن شب، آن لذت، هیچ لذتی به لذت رضای خدا نمی رسه. الان آرزوم اینه که در راه خدا شهید بشم. برام دعا کنید. پایان 🖤 نو+جوان تنهامسیری 💫 @NojavanTanhamasiri