▪️▫️▪️▫️▪️▫️▪️▫️▪️▫️▪️▫️
✨عمرباعزت🌿
🔹حبیب هشتاد سال داشت
🔸صحابی رسول خداص✨
🔹از حسین بن علی ع✨ چند ده سال بزرگتر بود
🔸او خود را به امامش رساند 🔹درنگ نکرد
🔸کبر نداشت
🔹کاش مثل حبیب زندگی کنیم🙏
🔸با رندانه ترین مرگ تاریخ
🔹هشتاد سال عمر کنی
🔸زن و فرزند را ببینی
🔹از لذت شان پر شوی
🔸صحابی باشی
🔹قاری باشی
🔸مجاهدت کنی
🔹و دست آخر جای آن که مثل ابن مسعود در بستر بمیری
🔸در کنار شهید ترین شاهد تاریخ
🔹در شمار پر سلام ترین
اصحاب عالم
🔻شهید شوی...!☀️🌈
#شهدای_کربلا
#حبیب_ابن_مظاهر
#ماملت_امام_حسینیم
😷 نو+جوان تنهامسیری
💫 @NojavanTanhamasiri
گل نازدانه پدر✨✨✨
رقیه ...رقیه نجیب ! 🌷
ای مهتاب شب های الفت حسین !🌛🌜
ای مظلوم ترین فریاد خسته !
گلِ نازدانه پدر و انیس رنج های عمه !🥀
رقیه... رقیه کوچک!🍃
ای یادگار تازیانه های نینوا و سیل سیلی کربلا ! 😭
دست های کوچکت هنوز بوی نوازش های پدر را می داد، و نگاه های معصوم و چشمان خسته ات، نور امید را به قلب عمه می تاباند.✨
رقیه... رقیه صبور ! 🌿
بمان، که بی تو گلشن خزان دیده اهل بیت، دیگر بوی بهار را استشمام نخواهد کرد، تو نوگل بهشتی و فرشته زمینی، پس بمان که کمر خمیده عمه، مصیبتی دیگر را تاب نخواهد آورد✨✨✨
#شهدای_کربلا
#نازدانه_ی_پدر
#ماملت_امام_حسینیم
🖤 نو+جوان تنهامسیری
💫 @NojavanTanhamasiri
🔹کاروان امام حسین از مکه 🕋 به سمت کوفه خارج شده بود که ناگهان
از دور دو سوار 🐎مشاهده شدند
به تاخت به سمت کاروان می آمدند
نزدیکتر که شدند، دوفرزند عقیله بنی هاشم بودند☺️
نزدیک کجاوه مادر رفتند و اظهار ادب کردند 💖، بعد هم خدمت دایی بزرگوارشان عرض ادب و وفاداری تا پای جان نمودند😌❤️
🔸در طول مسیر همراه کاروان🏴 بودند تا ورود به کربلا
و 🌝صبح روز دهم محرم
بعد از جنگ ⚔ عمومی وبعد از آن در جنگ تن به تن بعد از شهادت تمامی اصحاب نوبت به بنی هاشم رسید😔😭
💢هنگامی که دوتن از بنی هاشم به شهادت رسیدند، مادر دو فرزندش را طلبید، زره به اندازه قد و قامت از دو بزرگوار پیدا نکردند
🔺پس بر تنشان کفن پوشاندند و شمشیر🗡 را به جای کمر بر گردن حمایل کردند ✔️
🔺مادر آن دو را به سمت خیمه دایی برد
و خود دم در خیمه ⛺️ منتظر ماند
اندک مدتی ⏰ گذشت دو بزرگوار خارج شدند و عرض کردند : مادر جان، دایی فرمود بگویید مادرتان بیاید👌
👈عقیله بنی هاشم وارد خیمه شد
مدتی نگذشت که اذن میدان صادر شد✅
آن دو شیر بیشه مردانه وار به سمت لشکر دشمن 👹 یورش بردند و رجز میخواندند:
امیری حسین ونعم الامیر
⭕️ بعد از مدتی پیکار و به هلاکت رساندن تعدادی کوفی جراحات شدت گرفت و ضربات کاری شد
▪️آخرین لحظات عمر مبارکشان بود
که سید الشهدا را به کمک خواستند🙏
حضرت به سرعت خودشان را به مهلکه رساندند و کوفیان را عقب راندند
دو عزیز خواهر را به آغوش گرفتند و به خیام رساندند.😭😭😭
#شهدای_کربلا
#نویسنده_جون_خادم_المهدی
#ماملت_امام_حسینیم
🖤 نو+جوان تنهامسیری
💫 @NojavanTanhamasiri
▪️▫️◾️◽️◼️◻️ ⬛️ ⬜️
🔹از اصحاب و بنی هاشم دیگر کسی نمانده بود 😔
✨سیدالشهدا✨خود عزم میدان کرد
از میانه میدان صدای تکبیر امام ع✨دل حرم را آرام میکرد
مولایمان هنوز پا به رکاب اسب دارد و قبضه شمشیر به دست ✨✨
هنوز تا اسارت فاصله است
هر چند اندک
مدتی گذشت صدای تکبیر قطع شد 🌿🌿
بر تمام خیام سکوت حاکم شد
همه با تمام وجود تمنای شنیدن یک تکبیر دیگر داشتند 😭
در این میان عبد الله طاقت نیاورد 🌱🌱
عمه به توصیه عمو مراقب بود مبادا عبد الله خودش را به میدان برساند 🌿🌿
اما
ناگهان از خیمه بیرون آمد
به سرعت رو به میدان شروع به دویدن کرد 🌱🌱
عمه هرچه کرد نتوانست به او برسد 🌿🌿
کنار عمو که رسید 😔
دست را سپر تیغ از خدا بی خبری کرد که به عمو نخورد
روی سینه عمو که افتاد
😭
یاد برادر و علقمه و دست در خاطر عمو گذشت 🌿🌿
صبر کن عزیز عمو
اندک مهلتی نمیگذرد
با جدت رسول خدا ✨
رو به رو میشوی که به پیشوازت آمده
تیر حرمله بود که داغی دیگر بر جگر سید الشهدا گذاشت
😭😭😭
#شهدای_کربلا
#نویسنده_جون_خادم_المهدی
#ماملت_امام_حسینیم
🖤 نو+جوان تنهامسیری
💫 @NojavanTanhamasiri
▪️▫️◾️◽️◼️◻️ ⬛️
✍ راه راضیکردن عمو را بلد بود.
💔دل مهربانش را میشناخت. دستش را در دست گرفت و سر خم کرد. افتاد بهپای عمو. دستوپایش را بوسهباران کرد و یکریز التماس کرد عمو بگذارد در رکابش بجنگد.🙏😭
دل اباعبدالله در سینه به هم فشرده شد. اجازه داد.
قاسم، به دل میدان زد. آنها که در لشکر عمر سعد ایستاده بودند، باورشان نمیشد این دلاوری که اینطور میخروشد و میجنگد و رجز میخواند که «بیتابی نکن که آدمی رفتنی است و امروز خدایی را که صاحب بهشتهاست، ملاقات میکنی» پسر حسن بن علی است؛✨✨✨✨✨
نوجوان سیزدهسالهای که سیوپنج مرد جنگی کاربلد را از پا انداخته. باورشان نمیشد تا خودش به صدای رسا گفت: «من قاسم بن الحسنم، فرزند سبط پیغمبر».🌿
«فضیل عضدی» بود.😡 همانکه فریاد زد: «خودم او را میکشم» و نشنید که اطرافیانش در سپاه عمر سعد، گفتند: «نرو! همینها که دور و برش را گرفته و محاصرهاش کردهاند، برای کشتنش کافیاند».😠
آمد جلوی سرباز نوجوانی که تنش از جنگ یکنفس خسته بود، شمشیرش را بالا برد و همینکه قاسم ✨از روی اسب به سمتش سرچرخاند، شمشیر را فرود آورد بر فرق سرش؛ نه آنطور که نوجوانی را ضربت بزنند؛ که انگار بخواهند سرداری مردافکن را زمین بزنند.😭
قاسم✨ با صورت از اسب روی زمین افتاد و فریادش بلند شد: «عموجان!»✨✨
#شهدای_کربلا
#ماملت_امام_حسینیم
🖤 نو+جوان تنهامسیری
💫 @NojavanTanhamasiri
👼🧚♂🌷✨🌿
😭دیگر چشمان رباب اشکی نداشت.
زیر لب برای طفل شش ماه اش لالایی میخواند.
لالایی برای آرام گرفتن دل بی قرار خودش بیشتر. 😭
علی اصغر✨ هم دیگه گریه نمی کرد .
نایی برای گریه نداشت.😔
گهگاه تکانی میخورد و ناله میکرد.
لب های کوچکش خشکیده بود مثل کویری داغ .
مثل زمین کربلا. 💥☀️
رباب شیر نداشت تا بتواند علی اش را سیراب کند .
علی هم رمقی تا تقلایی کند برای آب.
رباب بغض کرده بود و داشت آرام آرام طفل صغیرش را میدید که سرباز کوچکی برای بابا بود.🍃
چه نامرد بودند کوفیان.
آب را بر کودک بستن خجالت دارد.
کسی پرده خیمه را کنار زد و وارد شد .
رباب سرش را چرخاند . حسین✨ بود.
مولای غریب او
.پدر طفلش .....
دیگر از او آب طلب نکرد.
لب های خشکیده امام ✨خود حکایت از تشنگی داشت .
نگاه بی جان علی هم خود حکایت داشت از طفل مظلومش.
حسین✨ علی ✨را بغل کرد و از خیمه بیرون رفت.
🌱 رباب فهمید که میخواد چه کند.
از جا بلند شد.
بی تاب از این سر به آن سر خیمه قدم میزد.
دلش نگران بود.
نگران کودکش....
صدای حسین ✨را شنید .
حداقل اندکی آب به این طفل بیگناه بدهید.😭
چه شد که صدای حسین خاموش شد.😱
چند دقیقه بعد فهمید که کودکش کوچکترین سرباز امام شهیدشد.😭
سربازی که خونش را امام✨ به آسمان پاشید و آسمان قطره ای از آن را پس نفرستاد.🌈
حسین ✨هم پیکر علی ✨در دست میرفت و میامد.
ناگهان رباب صدای ناله زینب✨ را شنید.
علی اصغر او را میخواهد به خاک بسپارند.
برای طفل معصوم خودش لالایی خواند تا راحت بخوابد😭
با همان لب های خشکیده...
🥀پسرم از نفس افتاد ، به دادم برسید
🥀داد از اینهمه بیداد، به دادم برسید
🥀تشنه ام،شیر ندارم، چه کنم حیرانم
🥀آخر باید چه به اوداد ، به دادم برسید
🥀بوی آب و دل بی تاب و سپاهی بیرحم
🥀طفلی و اینهمه جلاد،به دادم برسید
🥀آب دامی است که دلبند مرا صید کنند
🥀وای از حیله صیاد به دادم برسید
🥀با پدر رفت،ندانم چه شده از میدان
🥀شاه پیغام فرستاد به دادم برسید
🥀بارالها چه بلایی سرش آمد که حسین
🥀میزند این همه فریاد،به دادم برسید
#شهدای_کربلا
#ماملت_امام_حسینیم
#نویسنده_گمنام
#شاعرعلی_اکبرلطیفیان
🖤 نو+جوان تنهامسیری
💫 @NojavanTanhamasiri
#خُلق_خَلق_احمدی🌷
🌿جوانی مسیحی وارد مدینه شد و گفت: بزرگ شهر کیست ؟
گفتند :حسین ابن علی✨؟
او را به محله بنی هاشم بردند و به منزل اباعبدالله .
جوان مسیحی گفت: دیشب در خواب مسیح را دیدم و در کنارش زیبا روی دیگری بود که همه به او احترام می گذاشتند .🌿
مسیح فرمود: این پیامبر خاتم است و به او ایمان بیاور . من در خواب شهادتین گفتم و الان در بیداری می گویم .🌿
اباعبداله فرمود: باید به مسجد برویم و در آنجا با احترام ورودت به اسلام را جشن بگیریم .🌿
وارد مسجد شدند و آماده گفتن شهادتین، که زیبارویی وارد شد . جوان مسیحی تا زیبارو را دید، فریاد زد به خدا این زیبارو را در خواب دیدم .
🌿
حسین (علیه السلام) فرمود: آن که در خواب دیدی ،جدم رسول الله بود و این پسرم علی .🌿
اشبه الناس خُلقا و خَلقا و منطقا برسول الله بود و با دیدنش صحابه آرامش پیدا می کردند . 🌿
امام حسین هر وقت دلتنگ جدش می شد به علی می فرمود: چند قدمی در جلوی دیدگانم قدم بزن تا دلم روشن شود .🌿
عاشورا شد و علی اکبر نزد پدر آمد و فرمود "با ابتا ان العطش یقتلنی" . پدر زبان علی را در کام کرد ؛ تا شاید قدری از عطش پسر را بکاهد، اما علی فهمید که پدر از او تشنه تر است ،لذا خجل شد و سر به زیر انداخت.😔
علی اکبر به میدان رفت . برخی از سپاهیان عمر سعد با دیدن او گویی رسول الله را دیدند . رجزی خواند، انگار رسول الله خطبه می خواند .🌿 برخی گریان شدند و به سمت خیام حسین رهسپار شدند . برخی شروع به هلهله کردند ،که مبادا صدای علی اکبر به گوش برسد . علی اکبر جنگی نمایان کرد .✨✨✨
ناگهان نیزه ای به پشت او زدند سپس با شمشیر ،فرقش را چونان جد بزرگوارش شکافتند ،🌿علی اکبر دست در گردن اسب انداخت. خون صورت علی بر چشم اسب
ریخته شد و اسب به سمت سپاه دشمن تاخت . 😭
حرامیان به بدن علی حمله کردند و او را" اِرباً اِربا" کردند . 😭
حسین از دور نظاره گر بود .🌿 به سمت سپاه دشمن حرکت کرد و در نزدیکی بدن علی اکبر از اسب به زمین افتاد . 🌿حسین دیگر توان ایستادن نداشت ،بر روی زانوی خود ایستاد و به هر سختی که بود، خود را به نعش پاک علی اکبر رساند .🌿 صحنه ای دید که نزدیک بود، جان از بدن به در کند،😭 که اگر ناله های عمه سادات نبود، اباعبدالله کنار بدن علی اکبر جان داده بود . 🌿
حسین دست زیر سر علی نهاد . سر را بلند کرد و لب بر لبان او گذاشت و گریست و فریاد زد "ولدی ولدی ولدی علی اکبر". 😭🌿
#شهدای_کربلا
#نویسنده_شکور
#ماملت_امام_حسینیم
🖤 نو+جوان تنهامسیری
💫 @NojavanTanhamasiri