eitaa logo
نو+جوان تنهامسیری
6.6هزار دنبال‌کننده
8.6هزار عکس
5.4هزار ویدیو
64 فایل
اینجا اَبرها کنار رفتن،آسمون آبیِ آبیه💫 تو آسمونت چه رنگیه؟!بیا کنار هم باشیم رنگها با هم که باشن🎨 دنیا رو قشنگ میکنن... @F_mesgarian ادمین: پاسخگویی مطالب کانال : @Hosein_32
مشاهده در ایتا
دانلود
▪️▫️▪️▫️▪️▫️▪️▫️▪️▫️▪️▫️ ✨عمرباعزت🌿 🔹حبیب هشتاد سال داشت 🔸صحابی رسول خداص✨ 🔹از حسین بن علی ع✨ چند ده سال بزرگتر بود 🔸او خود را به امامش رساند 🔹درنگ نکرد 🔸کبر نداشت 🔹کاش مثل حبیب زندگی کنیم🙏 🔸با رندانه ترین مرگ تاریخ 🔹هشتاد سال عمر کنی 🔸زن و فرزند را ببینی 🔹از لذت شان پر شوی 🔸صحابی باشی 🔹قاری باشی 🔸مجاهدت کنی 🔹و دست آخر جای آن که مثل ابن مسعود در بستر بمیری 🔸در کنار شهید ترین شاهد تاریخ 🔹در شمار پر سلام ترین اصحاب عالم 🔻شهید شوی...!☀️🌈 😷 نو+جوان تنهامسیری 💫 @NojavanTanhamasiri
گل نازدانه پدر✨✨✨ رقیه ...رقیه نجیب ! 🌷 ای مهتاب شب های الفت حسین !🌛🌜 ای مظلوم ترین فریاد خسته ! گلِ نازدانه پدر و انیس رنج های عمه !🥀 رقیه... رقیه کوچک!🍃 ای یادگار تازیانه های نینوا و سیل سیلی کربلا ! 😭 دست های کوچکت هنوز بوی نوازش های پدر را می داد، و نگاه های معصوم و چشمان خسته ات، نور امید را به قلب عمه می تاباند.✨ رقیه... رقیه صبور ! 🌿 بمان، که بی تو گلشن خزان دیده اهل بیت، دیگر بوی بهار را استشمام نخواهد کرد، تو نوگل بهشتی و فرشته زمینی، پس بمان که کمر خمیده عمه، مصیبتی دیگر را تاب نخواهد آورد✨✨✨ 🖤 نو+جوان تنهامسیری 💫 @NojavanTanhamasiri
🔹کاروان امام حسین از مکه 🕋 به سمت کوفه خارج شده بود که ناگهان از دور دو سوار 🐎مشاهده شدند به تاخت به سمت کاروان می آمدند نزدیکتر که شدند، دوفرزند عقیله بنی هاشم بودند☺️ نزدیک کجاوه مادر رفتند و اظهار ادب کردند 💖، بعد هم خدمت دایی بزرگوارشان عرض ادب و وفاداری تا پای جان نمودند😌❤️ 🔸در طول مسیر همراه کاروان🏴 بودند تا ورود به کربلا و 🌝صبح روز دهم محرم بعد از جنگ ⚔ عمومی وبعد از آن در جنگ تن به تن بعد از شهادت تمامی اصحاب نوبت به بنی هاشم رسید😔😭 💢هنگامی که دوتن از بنی هاشم به شهادت رسیدند، مادر دو فرزندش را طلبید، زره به اندازه قد و قامت از دو بزرگوار پیدا نکردند 🔺پس بر تنشان کفن پوشاندند و شمشیر🗡 را به جای کمر بر گردن حمایل کردند ✔️ 🔺مادر آن دو را به سمت خیمه دایی برد و خود دم در خیمه ⛺️ منتظر ماند اندک مدتی ⏰ گذشت دو بزرگوار خارج شدند و عرض کردند : مادر جان، دایی فرمود بگویید مادرتان بیاید👌 👈عقیله بنی هاشم وارد خیمه شد مدتی نگذشت که اذن میدان صادر شد✅ آن دو شیر بیشه مردانه وار به سمت لشکر دشمن 👹 یورش بردند و رجز میخواندند: امیری حسین   ونعم الامیر ⭕️ بعد از مدتی پیکار و به هلاکت رساندن تعدادی کوفی جراحات شدت گرفت و ضربات کاری شد ▪️آخرین لحظات عمر مبارکشان بود که سید الشهدا را به کمک خواستند🙏 حضرت به سرعت خودشان را به مهلکه رساندند و کوفیان را عقب راندند دو عزیز خواهر را به آغوش گرفتند و به خیام رساندند.😭😭😭 🖤 نو+جوان تنهامسیری 💫 @NojavanTanhamasiri
▪️▫️◾️◽️◼️◻️ ⬛️ ⬜️ 🔹از اصحاب و بنی هاشم دیگر کسی نمانده بود 😔 ✨سیدالشهدا✨خود عزم میدان کرد از میانه میدان صدای تکبیر امام ع✨دل حرم را آرام میکرد مولایمان هنوز پا به رکاب اسب دارد و قبضه شمشیر به دست ✨✨ هنوز تا اسارت فاصله است هر چند اندک مدتی گذشت صدای تکبیر قطع شد 🌿🌿 بر تمام خیام سکوت حاکم شد همه با تمام وجود تمنای شنیدن یک تکبیر دیگر داشتند 😭 در این میان عبد الله طاقت نیاورد 🌱🌱 عمه به توصیه عمو مراقب بود مبادا عبد الله خودش را به میدان برساند 🌿🌿 اما ناگهان از خیمه بیرون آمد به سرعت رو به میدان شروع به دویدن کرد 🌱🌱 عمه هرچه کرد نتوانست به او برسد 🌿🌿 کنار عمو که رسید 😔 دست را سپر تیغ از خدا بی خبری کرد که به عمو نخورد روی سینه عمو که افتاد 😭 یاد برادر و علقمه و دست در خاطر عمو گذشت 🌿🌿 صبر کن عزیز عمو اندک مهلتی نمیگذرد با جدت رسول خدا ✨ رو به رو میشوی که به پیشوازت آمده تیر حرمله بود که داغی دیگر بر جگر سید الشهدا گذاشت  😭😭😭 🖤 نو+جوان تنهامسیری 💫 @NojavanTanhamasiri
▪️▫️◾️◽️◼️◻️ ⬛️ ✍ راه راضی‌کردن عمو را بلد بود. 💔دل مهربانش را می‌شناخت. دستش را در دست گرفت و سر خم کرد. افتاد به‌پای عمو. دست‌وپایش را بوسه‌باران کرد و یکریز التماس کرد عمو بگذارد در رکابش بجنگد.🙏😭 دل اباعبدالله در سینه به هم فشرده شد. اجازه داد. قاسم، به دل میدان زد. آن‌ها که در لشکر عمر سعد ایستاده بودند، باورشان نمی‌شد این دلاوری که این‌طور می‌خروشد و می‌جنگد و رجز می‌خواند که «بی‌تابی نکن که آدمی رفتنی است و امروز خدایی را که صاحب بهشت‌هاست، ملاقات می‌کنی» پسر حسن‌ بن علی است؛✨✨✨✨✨ نوجوان سیزده‌ساله‌ای که سی‌وپنج مرد جنگی کاربلد را از پا انداخته. باورشان نمی‌شد تا خودش به صدای رسا گفت: «من قاسم بن الحسنم، فرزند سبط پیغمبر».🌿 «فضیل عضدی» بود.😡 همان‌که فریاد زد: «خودم او را می‌کشم» و نشنید که اطرافیانش در سپاه عمر سعد، گفتند: «نرو! همین‌ها که دور و برش را گرفته و محاصره‌اش کرده‌اند، برای کشتنش کافی‌اند».😠 آمد جلوی سرباز نوجوانی که تنش از جنگ یک‌نفس خسته بود، شمشیرش را بالا برد و همین‌که قاسم ✨از روی اسب به سمتش سرچرخاند، شمشیر را فرود آورد بر فرق سرش؛ نه آن‌طور که نوجوانی را ضربت بزنند؛ که انگار بخواهند سرداری مردافکن را زمین بزنند.😭 قاسم✨ با صورت از اسب روی زمین افتاد و فریادش بلند شد: «عموجان!»✨✨ 🖤 نو+جوان تنهامسیری 💫 @NojavanTanhamasiri
👼🧚‍♂🌷✨🌿 😭دیگر چشمان رباب اشکی نداشت. زیر لب برای طفل شش ماه اش لالایی میخواند. لالایی برای آرام گرفتن دل بی قرار خودش بیشتر. 😭 علی اصغر✨ هم دیگه گریه نمی کرد . نایی برای گریه نداشت.😔 گهگاه تکانی میخورد و ناله میکرد. لب های کوچکش خشکیده بود مثل کویری داغ . مثل زمین کربلا. 💥☀️ رباب شیر نداشت تا بتواند علی اش را سیراب کند . علی هم رمقی تا تقلایی کند برای آب. رباب بغض کرده بود و داشت آرام آرام طفل صغیرش را میدید که سرباز کوچکی برای بابا بود.🍃 چه نامرد بودند کوفیان. آب را بر کودک بستن خجالت دارد. کسی پرده خیمه را کنار زد و وارد شد . رباب سرش را چرخاند . حسین✨ بود. مولای غریب او .پدر طفلش ..... دیگر از او آب طلب نکرد. لب های خشکیده امام ✨خود حکایت از تشنگی داشت . نگاه بی جان علی هم خود حکایت داشت از طفل مظلومش. حسین✨ علی ✨را بغل کرد و از خیمه بیرون رفت. 🌱 رباب فهمید که میخواد چه کند. از جا بلند شد. بی تاب از این سر به آن سر خیمه قدم میزد. دلش نگران بود. نگران کودکش.... صدای حسین ✨را شنید . حداقل اندکی آب به این طفل بیگناه بدهید.😭 چه شد که صدای حسین خاموش شد.😱 چند دقیقه بعد فهمید که کودکش کوچکترین سرباز امام شهیدشد.😭 سربازی که خونش را امام✨ به آسمان پاشید و آسمان قطره ای از آن را پس نفرستاد.🌈 حسین ✨هم پیکر علی ✨در دست میرفت و میامد. ناگهان رباب صدای ناله زینب✨ را شنید. علی اصغر او را میخواهد به خاک بسپارند. برای طفل معصوم خودش لالایی خواند تا راحت بخوابد😭 با همان لب های خشکیده... 🥀پسرم از نفس افتاد ، به دادم برسید 🥀داد از اینهمه بیداد، به دادم برسید 🥀تشنه ام،شیر ندارم، چه کنم حیرانم 🥀آخر باید چه به اوداد ، به دادم برسید 🥀بوی آب و دل بی تاب و سپاهی بیرحم 🥀طفلی و اینهمه جلاد،به دادم برسید 🥀آب دامی است که دلبند مرا صید کنند 🥀وای از حیله صیاد به دادم برسید 🥀با پدر رفت،ندانم چه شده از میدان 🥀شاه پیغام فرستاد به دادم برسید 🥀بارالها چه بلایی سرش آمد که حسین 🥀میزند این همه فریاد،به دادم برسید 🖤 نو+جوان تنهامسیری 💫 @NojavanTanhamasiri
🌷 🌿جوانی مسیحی وارد مدینه شد و گفت: بزرگ شهر کیست ؟ گفتند :حسین ابن علی✨؟ او را به محله بنی هاشم بردند و به منزل اباعبدالله . جوان مسیحی گفت: دیشب در خواب مسیح را دیدم و در کنارش زیبا روی دیگری بود که همه به او احترام می گذاشتند .🌿 مسیح فرمود: این پیامبر خاتم است و به او ایمان بیاور . من در خواب شهادتین گفتم و الان در بیداری می گویم .🌿 اباعبداله فرمود: باید به مسجد برویم و در آنجا با احترام ورودت به اسلام را جشن بگیریم .🌿 وارد مسجد شدند و آماده گفتن شهادتین، که زیبارویی وارد شد . جوان مسیحی تا زیبارو را دید، فریاد زد به خدا این زیبارو را در خواب دیدم . 🌿 حسین (علیه السلام) فرمود: آن که در خواب دیدی ،جدم رسول الله بود و این پسرم علی .🌿 اشبه الناس خُلقا و خَلقا و منطقا برسول الله بود و با دیدنش صحابه آرامش پیدا می کردند . 🌿 امام حسین هر وقت دلتنگ جدش می شد به علی می فرمود: چند قدمی در جلوی دیدگانم قدم بزن تا دلم روشن شود .🌿 عاشورا شد و علی اکبر نزد پدر آمد و فرمود "با ابتا ان العطش یقتلنی" . پدر زبان علی را در کام کرد ؛ تا شاید قدری از عطش پسر را بکاهد، اما علی فهمید که پدر از او تشنه تر است ،لذا خجل شد و سر به زیر انداخت.😔 علی اکبر به میدان رفت . برخی از سپاهیان عمر سعد با دیدن او گویی رسول الله را دیدند . رجزی خواند، انگار رسول الله خطبه می خواند .🌿 برخی گریان شدند و به سمت خیام حسین رهسپار شدند . برخی شروع به هلهله کردند ،که مبادا صدای علی اکبر به گوش برسد . علی اکبر جنگی نمایان کرد .✨✨✨ ناگهان نیزه ای به پشت او زدند سپس با شمشیر ،فرقش را چونان جد بزرگوارش شکافتند ،🌿علی اکبر دست در گردن اسب انداخت. خون صورت علی بر چشم اسب ریخته شد و اسب به سمت سپاه دشمن تاخت . 😭 حرامیان به بدن علی حمله کردند و او را" اِرباً اِربا" کردند . 😭 حسین از دور نظاره گر بود .🌿 به سمت سپاه دشمن حرکت کرد و در نزدیکی بدن علی اکبر از اسب به زمین افتاد . 🌿حسین دیگر توان ایستادن نداشت ،بر روی زانوی خود ایستاد و به هر سختی که بود، خود را به نعش پاک علی اکبر رساند .🌿 صحنه ای دید که نزدیک بود، جان از بدن به در کند،😭 که اگر ناله های عمه سادات نبود، اباعبدالله کنار بدن علی اکبر جان داده بود . 🌿 حسین دست زیر سر علی نهاد . سر را بلند کرد و لب بر لبان او گذاشت و گریست و فریاد زد "ولدی ولدی ولدی علی اکبر". 😭🌿 🖤 نو+جوان تنهامسیری 💫 @NojavanTanhamasiri