Majid Bani Fatemeh - Mibare Baroon (UpMusic).mp3
17.15M
🌷پیامبر می فرماید دعا کنید اگه مستجاب نشد خدا بهتر شو میده 😊
🌷اگه اونم نشد روز قیامت بهت میده☺️
🤲خدایا آرزو میکنم خیلی زود برم به یه جای خوب✨، یه تیکه از بهشتت که افتاده روی زمین☀️🌈 ، که جای بنده های خوبته....😌
❣آرزو میکنم به زودی زود برم کربلا و تو بین الحرمین چشم هام😍روشن بشه به دو تا گنبد رویایی
لباسام خیس بشه از نم نم بارون....
و من زمزمه کنم
🌧میباره بارون...
روی سر.مجنون...
تویه خیابون رویایی...
میلرزه پاهام....
بارونیه چشمام...
میگه خدایی تو آقایی...💫
🙏زیر لب از سقای بی دست اجازه بگیرم و برم سمت حرم سید الشهدا... 💔
سرم به دیوار تکیه بدم و با تو درد دل کنم....🤲
🌿همه با هر زبونی با تو حرف میزنن اما من فقط زمزمه کنم :
✋سلام آقا که الان رو به روتونم...
من اینجام و زیارتنامه
میخونم...
حسین جانم....😭🌹
🦋وقتی شیش گوشه رو ببینم همه روضه های کربلا تو ذهنم تکرار بشه و بشینم یه گوشه حرم و روضه بخونم برای خودم و گریه کنم....
😭😭😭
✅آخه چه آرزویی ازاین بهتر ....
ان شاءالله همگی با هم به زودی رو خاک کربلا نماز جماعت بخونیم ...☀️🌈
الهی آمین
#شب_جمعه
#زیارت_کربلا
#نویسنده_گمنام
#سیدمجیدبنی_فاطمه🎤🎧
😷 نو+جوان تنهامسیری
💫 @NojavanTanhamasiri
🌈☀️🌈☀️🌈☀️🌈☀️🌈☀️🌈
✨ پیرزن گوشه ای نشسته بود و حصیر میبافت.
هوای گرم مدینه همه را کلافه کرده بود.🌞
اما صدای بازی کودکان کوچه را برداشته بود.👼🙇♂
طالب یا چشمانی لبریز از شیطنت در حالی که میدوید سوی دروازه شهر رفت و فریاد زد : مادر بزرگ! بیا دروازه شهر! پیامبر و مسیحی ها میخواهند مباهله کنند.👥
و در حالی که صدای ناله پیرزن از کمردرد را می شنید به سرعتش اضافه کرد.🏃♂🏃♂ جمعیت را کنار زد و جلو رفت گونه هایش سرخ شده بود و نفس نفس می زد. 😲
وقتی نفسش جا آمد دید سر دسته مسیحیان با چند دانشمند و عابد و زاهد آمده بود و این و پا آن پا می کنند و چشم به دروازه های شهر دوخته اند . 👀
مردی که پشت من ایستاده بود به بغل دستی اش گفت : من مطمئنم پیامبر مرا برای مباهله انتخاب میکند. کناری اش خندید 😅و گفت:«همه این را میگویند. مطمئن باش پیامبر هیچ یک از شماها را انتخاب نمیکند . من او را میشناسم.»😌
ناگهان همهمه ها قطع شد و همه شاهد آمدن پیامبر شدند. کمی جلوتر رفتم تا ببینم پیامبر با چه کسانی آمده اند . پیامبر در حالی که دست حسن را گرفته بود حسین همبازی ام را در آغوش داشت به ظرف مسیحیان میرفت و دامادش علی پشت سر او با اقتدار جلو می آمد. فاطمه دختر پیامبر نیز با آنان بود و با قدم هایی سرشار از حیا کنار علی راه میرفت✨✨✨
همه دیدند که دهان مسیحیان بازماند. آنقدر که همراهان پیامبر اکرم باعث تعجب آنها شده بود که باور نمی کنی.😧
اگر دعا میکردند بی درنگ خدا استجابت میکرد . پیامبر ما به حقانیت خود ایمان داشت و ما هم.☺️
یکی از مسیحی ها زیر گوش بزرگ پچ پچی کرد . بعد از مدتی مشورت کردن با چهره های وحشت زده😰به نتیجه ای رسیدند. بزرگ آنها سراسیمه به پیش پیامبر رفت و گفت:ما پشیمان شدیم مباهله نمی کنیم. ما اشتباه کردیم.😬
یادش بخیر . چه روز بزرگی بود . 😊🌹🌷
#داستان
#نویسنده_گمنام
#روزمباهله
😷 نو+جوان تنهامسیری
💫 @NojavanTanhamasiri
👼🧚♂🌷✨🌿
😭دیگر چشمان رباب اشکی نداشت.
زیر لب برای طفل شش ماه اش لالایی میخواند.
لالایی برای آرام گرفتن دل بی قرار خودش بیشتر. 😭
علی اصغر✨ هم دیگه گریه نمی کرد .
نایی برای گریه نداشت.😔
گهگاه تکانی میخورد و ناله میکرد.
لب های کوچکش خشکیده بود مثل کویری داغ .
مثل زمین کربلا. 💥☀️
رباب شیر نداشت تا بتواند علی اش را سیراب کند .
علی هم رمقی تا تقلایی کند برای آب.
رباب بغض کرده بود و داشت آرام آرام طفل صغیرش را میدید که سرباز کوچکی برای بابا بود.🍃
چه نامرد بودند کوفیان.
آب را بر کودک بستن خجالت دارد.
کسی پرده خیمه را کنار زد و وارد شد .
رباب سرش را چرخاند . حسین✨ بود.
مولای غریب او
.پدر طفلش .....
دیگر از او آب طلب نکرد.
لب های خشکیده امام ✨خود حکایت از تشنگی داشت .
نگاه بی جان علی هم خود حکایت داشت از طفل مظلومش.
حسین✨ علی ✨را بغل کرد و از خیمه بیرون رفت.
🌱 رباب فهمید که میخواد چه کند.
از جا بلند شد.
بی تاب از این سر به آن سر خیمه قدم میزد.
دلش نگران بود.
نگران کودکش....
صدای حسین ✨را شنید .
حداقل اندکی آب به این طفل بیگناه بدهید.😭
چه شد که صدای حسین خاموش شد.😱
چند دقیقه بعد فهمید که کودکش کوچکترین سرباز امام شهیدشد.😭
سربازی که خونش را امام✨ به آسمان پاشید و آسمان قطره ای از آن را پس نفرستاد.🌈
حسین ✨هم پیکر علی ✨در دست میرفت و میامد.
ناگهان رباب صدای ناله زینب✨ را شنید.
علی اصغر او را میخواهد به خاک بسپارند.
برای طفل معصوم خودش لالایی خواند تا راحت بخوابد😭
با همان لب های خشکیده...
🥀پسرم از نفس افتاد ، به دادم برسید
🥀داد از اینهمه بیداد، به دادم برسید
🥀تشنه ام،شیر ندارم، چه کنم حیرانم
🥀آخر باید چه به اوداد ، به دادم برسید
🥀بوی آب و دل بی تاب و سپاهی بیرحم
🥀طفلی و اینهمه جلاد،به دادم برسید
🥀آب دامی است که دلبند مرا صید کنند
🥀وای از حیله صیاد به دادم برسید
🥀با پدر رفت،ندانم چه شده از میدان
🥀شاه پیغام فرستاد به دادم برسید
🥀بارالها چه بلایی سرش آمد که حسین
🥀میزند این همه فریاد،به دادم برسید
#شهدای_کربلا
#ماملت_امام_حسینیم
#نویسنده_گمنام
#شاعرعلی_اکبرلطیفیان
🖤 نو+جوان تنهامسیری
💫 @NojavanTanhamasiri