eitaa logo
نو+جوان تنهامسیری
7.1هزار دنبال‌کننده
7.9هزار عکس
4.8هزار ویدیو
46 فایل
اینجا اَبرها کنار رفتن،آسمون آبیِ آبیه💫 تو آسمونت چه رنگیه؟!بیا کنار هم باشیم رنگها با هم که باشن🎨 دنیا رو قشنگ میکنن...😍 ادمین: @F_mesgarian پاسخگویی مطالب کانال : @Hosein_32
مشاهده در ایتا
دانلود
Majid Bani Fatemeh - Mibare Baroon (UpMusic).mp3
17.15M
🌷پیامبر می فرماید دعا کنید اگه مستجاب نشد خدا بهتر شو میده 😊 🌷اگه اونم نشد روز قیامت بهت میده☺️ 🤲خدایا آرزو میکنم خیلی زود برم به یه جای خوب✨، یه تیکه از بهشتت که افتاده روی زمین☀️🌈 ، که جای بنده های خوبته....😌 ❣آرزو میکنم به زودی زود برم کربلا و تو بین الحرمین چشم هام😍روشن بشه به دو تا گنبد رویایی لباسام خیس بشه از نم نم بارون.... و من زمزمه کنم 🌧میباره بارون... روی سر.مجنون... تویه خیابون رویایی... میلرزه پاهام.... بارونیه چشمام... میگه خدایی تو آقایی...💫 🙏زیر لب از سقای بی دست اجازه بگیرم و برم سمت حرم سید الشهدا... 💔 سرم به دیوار تکیه بدم و با تو درد دل کنم....🤲 🌿همه با هر زبونی با تو حرف میزنن اما من فقط زمزمه کنم : ✋سلام آقا که الان رو به روتونم... من اینجام و زیارتنامه میخونم... حسین جانم....😭🌹 🦋وقتی شیش گوشه رو ببینم همه روضه های کربلا تو ذهنم تکرار بشه و بشینم یه گوشه حرم و روضه بخونم برای خودم و گریه کنم.... 😭😭😭 ✅آخه چه آرزویی ازاین بهتر .... ان شاءالله همگی با هم به زودی رو خاک کربلا نماز جماعت بخونیم ...☀️🌈 الهی آمین 🎤🎧 😷 نو+جوان تنهامسیری 💫 @NojavanTanhamasiri
🌈☀️🌈☀️🌈☀️🌈☀️🌈☀️🌈 ✨ پیرزن گوشه ای نشسته بود و حصیر میبافت. ‌هوای گرم مدینه همه را کلافه کرده بود.🌞 اما صدای بازی کودکان کوچه را برداشته بود.👼🙇‍♂ طالب یا چشمانی لبریز از شیطنت در حالی که میدوید سوی دروازه شهر رفت و فریاد زد : مادر بزرگ! بیا دروازه شهر! پیامبر و مسیحی ها میخواهند مباهله کنند.👥 و در حالی که صدای ناله پیرزن از کمردرد را می شنید به سرعتش اضافه کرد.🏃‍♂🏃‍♂ جمعیت را کنار زد و جلو رفت گونه هایش سرخ شده بود و نفس نفس می زد. 😲 وقتی نفسش جا آمد دید سر دسته مسیحیان با چند دانشمند و عابد و زاهد آمده بود و این و پا آن پا می کنند و چشم به دروازه های شهر دوخته اند . 👀 مردی که پشت من ایستاده بود به بغل دستی اش گفت : من مطمئنم پیامبر مرا برای مباهله انتخاب میکند. کناری اش خندید 😅و گفت:«همه این را میگویند. مطمئن باش پیامبر هیچ یک از شماها را انتخاب نمیکند . من او را میشناسم.»😌 ناگهان همهمه ها قطع شد و همه شاهد آمدن پیامبر شدند. کمی جلوتر رفتم تا ببینم پیامبر با چه کسانی آمده اند . پیامبر در حالی که دست حسن را گرفته بود حسین همبازی ام را در آغوش داشت به ظرف مسیحیان میرفت و دامادش علی پشت سر او با اقتدار جلو می آمد. فاطمه دختر پیامبر نیز با آنان بود و با قدم هایی سرشار از حیا کنار علی راه میرفت✨✨✨ همه دیدند که دهان مسیحیان بازماند. آنقدر که همراهان پیامبر اکرم باعث تعجب آنها شده بود که باور نمی کنی.😧 اگر دعا میکردند بی درنگ خدا استجابت میکرد . پیامبر ما به حقانیت خود ایمان داشت و ما هم.☺️ یکی از مسیحی ها زیر گوش بزرگ پچ پچی کرد . بعد از مدتی مشورت کردن با چهره های وحشت زده😰به نتیجه ای رسیدند. بزرگ آنها سراسیمه به پیش پیامبر رفت و گفت:ما پشیمان شدیم مباهله نمی کنیم. ما اشتباه کردیم.😬 یادش بخیر . چه روز بزرگی بود . 😊🌹🌷 😷 نو+جوان تنهامسیری 💫 @NojavanTanhamasiri
👼🧚‍♂🌷✨🌿 😭دیگر چشمان رباب اشکی نداشت. زیر لب برای طفل شش ماه اش لالایی میخواند. لالایی برای آرام گرفتن دل بی قرار خودش بیشتر. 😭 علی اصغر✨ هم دیگه گریه نمی کرد . نایی برای گریه نداشت.😔 گهگاه تکانی میخورد و ناله میکرد. لب های کوچکش خشکیده بود مثل کویری داغ . مثل زمین کربلا. 💥☀️ رباب شیر نداشت تا بتواند علی اش را سیراب کند . علی هم رمقی تا تقلایی کند برای آب. رباب بغض کرده بود و داشت آرام آرام طفل صغیرش را میدید که سرباز کوچکی برای بابا بود.🍃 چه نامرد بودند کوفیان. آب را بر کودک بستن خجالت دارد. کسی پرده خیمه را کنار زد و وارد شد . رباب سرش را چرخاند . حسین✨ بود. مولای غریب او .پدر طفلش ..... دیگر از او آب طلب نکرد. لب های خشکیده امام ✨خود حکایت از تشنگی داشت . نگاه بی جان علی هم خود حکایت داشت از طفل مظلومش. حسین✨ علی ✨را بغل کرد و از خیمه بیرون رفت. 🌱 رباب فهمید که میخواد چه کند. از جا بلند شد. بی تاب از این سر به آن سر خیمه قدم میزد. دلش نگران بود. نگران کودکش.... صدای حسین ✨را شنید . حداقل اندکی آب به این طفل بیگناه بدهید.😭 چه شد که صدای حسین خاموش شد.😱 چند دقیقه بعد فهمید که کودکش کوچکترین سرباز امام شهیدشد.😭 سربازی که خونش را امام✨ به آسمان پاشید و آسمان قطره ای از آن را پس نفرستاد.🌈 حسین ✨هم پیکر علی ✨در دست میرفت و میامد. ناگهان رباب صدای ناله زینب✨ را شنید. علی اصغر او را میخواهد به خاک بسپارند. برای طفل معصوم خودش لالایی خواند تا راحت بخوابد😭 با همان لب های خشکیده... 🥀پسرم از نفس افتاد ، به دادم برسید 🥀داد از اینهمه بیداد، به دادم برسید 🥀تشنه ام،شیر ندارم، چه کنم حیرانم 🥀آخر باید چه به اوداد ، به دادم برسید 🥀بوی آب و دل بی تاب و سپاهی بیرحم 🥀طفلی و اینهمه جلاد،به دادم برسید 🥀آب دامی است که دلبند مرا صید کنند 🥀وای از حیله صیاد به دادم برسید 🥀با پدر رفت،ندانم چه شده از میدان 🥀شاه پیغام فرستاد به دادم برسید 🥀بارالها چه بلایی سرش آمد که حسین 🥀میزند این همه فریاد،به دادم برسید 🖤 نو+جوان تنهامسیری 💫 @NojavanTanhamasiri