صبح زود...☀️
خنکای دلنشین ...
روی فرشی نشسته ای و خیره به گنبد...👤
صدای نقاره خانه گوش جانت را نوازش میکند...
کبوتران دور و بر حرم پرواز میکنند🕊🕊🕊🕊
خوش به حالشان که نظر کرده شما هستند...
صد هافرش پهن شده را بر انداز میکنی....
پیرمردی گوشه ای نشسته و چشم به گنبد دوخته....👴
بانویی گوشه ای نشسته و با کودکش حرف میزند...🧕
کمی آنطرف تر نوجوانی زیارت نامه میخواند و صورتش خیس از اشک است...
و تو دعا میکنی برایش تا حاجت روا شود....
گرمی هوای تیرماه کلافه ات می کند....
میگویی آقاجان میگوید کرونا آمده...
همه ترسیده اند و من به شما پناه آورده ام...
کمک کن تا برود...
نکند روضه های محرم....
زبانم لالی میگویی و برمیخیزی...
راهت را میگیری سمت ضریح...
دیگر به جای غر غر کردن از شلوغی از آن لذت میبری...🥰
سه سال پیش آنقدر غرغر کردی که آقا دیگر تو را نمی طلبید..
اما حالا با آغوش باز پذیرای همهمه ی آنجایی...
صورت مهربانی خادمی نظرت را جلب میکند...😊
جلو میروی...
میگویی خدا شما را خیلی دوست دارد که خادم این در شده ای...
دعا کن که من هم خادم شوم و آهی می کشی و دور میشوی...
به سمت ضریح میروی....
هنوز هم یک دل سیر ناگفته با امامت داری.....💔
#داستان
#نویسندهگمنام
🌱نو+جوانتنهامسیری
💫 @NojavanTanhamasiri
🌈☀️🌈☀️🌈☀️🌈☀️🌈☀️🌈
✨ پیرزن گوشه ای نشسته بود و حصیر میبافت.
هوای گرم مدینه همه را کلافه کرده بود.🌞
اما صدای بازی کودکان کوچه را برداشته بود.👼🙇♂
طالب یا چشمانی لبریز از شیطنت در حالی که میدوید سوی دروازه شهر رفت و فریاد زد : مادر بزرگ! بیا دروازه شهر! پیامبر و مسیحی ها میخواهند مباهله کنند.👥
و در حالی که صدای ناله پیرزن از کمردرد را می شنید به سرعتش اضافه کرد.🏃♂🏃♂ جمعیت را کنار زد و جلو رفت گونه هایش سرخ شده بود و نفس نفس می زد. 😲
وقتی نفسش جا آمد دید سر دسته مسیحیان با چند دانشمند و عابد و زاهد آمده بود و این و پا آن پا می کنند و چشم به دروازه های شهر دوخته اند . 👀
مردی که پشت من ایستاده بود به بغل دستی اش گفت : من مطمئنم پیامبر مرا برای مباهله انتخاب میکند. کناری اش خندید 😅و گفت:«همه این را میگویند. مطمئن باش پیامبر هیچ یک از شماها را انتخاب نمیکند . من او را میشناسم.»😌
ناگهان همهمه ها قطع شد و همه شاهد آمدن پیامبر شدند. کمی جلوتر رفتم تا ببینم پیامبر با چه کسانی آمده اند . پیامبر در حالی که دست حسن را گرفته بود حسین همبازی ام را در آغوش داشت به ظرف مسیحیان میرفت و دامادش علی پشت سر او با اقتدار جلو می آمد. فاطمه دختر پیامبر نیز با آنان بود و با قدم هایی سرشار از حیا کنار علی راه میرفت✨✨✨
همه دیدند که دهان مسیحیان بازماند. آنقدر که همراهان پیامبر اکرم باعث تعجب آنها شده بود که باور نمی کنی.😧
اگر دعا میکردند بی درنگ خدا استجابت میکرد . پیامبر ما به حقانیت خود ایمان داشت و ما هم.☺️
یکی از مسیحی ها زیر گوش بزرگ پچ پچی کرد . بعد از مدتی مشورت کردن با چهره های وحشت زده😰به نتیجه ای رسیدند. بزرگ آنها سراسیمه به پیش پیامبر رفت و گفت:ما پشیمان شدیم مباهله نمی کنیم. ما اشتباه کردیم.😬
یادش بخیر . چه روز بزرگی بود . 😊🌹🌷
#داستان
#نویسنده_گمنام
#روزمباهله
😷 نو+جوان تنهامسیری
💫 @NojavanTanhamasiri
#داستان
#تلنگر و #تفکر
🔷 #قهرمان_واقعی
🗓چند ماه بود برای مسابقه ی دو قهرمانی نوجوانان استان تمرین میکردم. 🏃
بعد از امتحانات خرداد تمام وقتم را در ورزشگاه می گذراندم.
از خواب و تفریحاتم زده بودم .
حتی با خانواده به مسافرت نرفتم.🏖
همه ی رویاهای من در قهرمانی این مسابقه خلاصه شده بود.🏅
جایزه ی نفر اول این مسابقه، سه میلیون تومان پول نقد💰 و راه یابی به مسابقات کشوری بود و من تنها هدفم شرکت در مسابقات کشوری و بعد دعوت شدن به تیم ملی بود.
❇️ می دانستم کار سختی پیش رو دارم چون رقیب سرسخت و با انگیزه ای داشتم. 💪
🙍♂سعید خیلی درس خوان بود.
در مدرسه همه او را دوست داشتند؛ تنها کسی که از سعید خوشش نمی آمد من بودم!😕
پسر آرام و بی دردسری بود؛ اما من از این اخلاقش خوشم نمی آمد.
همیشه می گفتم :سعید خیلی خودشیرینه...😠
همیشه لباس هایش اتو کشیده و مرتب بود و بوی عطر می داد.
📚 کتاب و دفترهایش از بس تمیز بود، انگار اصلا استفاده نشده بود!
معلوم بود از آن مرفه های بی درد است!
نمیدانم... شاید یک جور حس #حسادت به او داشتم...😒
روز قبل از مسابقه، بعد از کلاس،
آقای منصوری معلم ورزش، من و سعید را صدا زد و گفت صبر کنید تا بعد از نماز باهم با ماشین برویم 🚘 تا بین راه توصیه های لازم را گوشزد کنم.📌
🕌 بعد از این که نماز خواندیم ؛ من و آقای منصوری از نمازخانه بیرون آمدیم تا برویم ؛ که سعید گفت شما بروید من چند دقیقه دیگر می آیم.
ما هم به طرف ماشین رفتیم و سوار شدیم.
آقای منصوری از من پرسید: آقا مهران نظرت راجع به سعید چیه؟
بنظرت کدومتون اول میشید؟ 🤔
با اعتماد به #نفس گفتم: 💯صدردرصد من اولم!😏
شک نکنید آقا... من یک روز عضو تیم ملی میشم.✅
لبخندی زد و گفت: اوه اوه! 😯
عجب اعتمادی به خودت داری پسر...
آقای قهرمان بنظرت دوستمون یکم دیرنکرد؟
برو دنبالش ببین کجاست.
از ماشین پیاده شدم و به سمت نمازخانه رفتم.
یک لحظه حس کردم صدای گریه شنیدم.👂
کمی که جلوتر رفتم فهمیدم صدای سعید است که آرام گریه می کند! 😢
کنجکاو شدم و با دقت گوش دادم؛
می گفت:خدایا خودت بهتر میدونی که این مسابقه چقدر برام مهمه... 😔
میدونی که اگه برنده نشم چی میشه... 😞
میدونی که من برای چی تو این مسابقه شرکت کردم...
🙏خدایا میدونم مهران هم خیلی زحمت کشیده، حقشه که اول بشه ولی من به جایزه ی این مسابقه نیاز دارم.
این همه پول قرض کردیم فقط سه میلیون دیگه کم داریم .
خدایا اگه این پول به دستم نرسه سپیده کور میشه!!!😭
انگار یک سطل آب داغ روی سرم ریختند...
خدای بزرگ...
چطور ممکن است سعید درس خوان و خوش تیپ مدرسه این قدر بی پول باشد❗️
در همین فکر بودم که سعید گفت: مهران تو اینجایی؟! ببخشید منتظرت گذاشتم.
👥بیابریم آقای معلم منتظره.
در بین راه که آقای منصوری صحبت میکرد و به ما روحیه می داد، سعید هم می گفت و می خندید؛ انگار نه انگار که آنقدر غم در دلش بود.😌
😔 خدایا من را ببخش که درباره ی این پسر این قدر بد فکر می کردم...
آن شب تمام #ذهنم درگیر سعید بود. 🌪
چطور می توانستم بی تفاوت باشم؟
من اصلا به پول جایزه فکر نمیکردم.
وای چشم های سپیده...👁
یادم آمد جشن دهه فجر، سعید خواهرش سپیده را به مدرسه آورده بود؛
یک دختر بچه ی شیرین و دوست داشتنی...👧
نمی دانم تا کی ذهنم #درگیر بود و با خودم کلنجار می رفتم که خوابم برد. 😴
✅سرانجام روز مسابقه فرا رسید؛ روزی که ماه ها در انتظار آمدنش بودم ولی اصلا دلم نمی خواست از رختخواب بیرون بروم!
اما به اصرار پدر به محل مسابقه رفتیم.
از دور سعید را دیدم که کنار خواهر کوچش ایستاده بود.🙋♂
💗 ته #دلم آرزو می کردم سعید در مسابقه برنده شود ولی خودم هم خیلی زحمت کشیده بودم... خیلی!
مسابقه شروع شد؛ اما... بدون من!!
از ورزشگاه بیرون رفتم و از طریق رادیوی استانی نتیجه ی مسابقه را دنبال می کردم.📻
بالاخره سعید زودتر از همه به خط پایان رسید.🎌
✨#آرامش عجیبی داشتم... انگارمدت ها به دنبال این احساس می گشتم.
😊خوشحال بودم...شاید اگر عضو تیم ملی هم میشدم این چنین برایم #لذت بخش نبود.
🌀هفته بعد سعید با یک جعبه شیرینی به مدرسه آمد و خبر بهبودی چشمان سپیده را داد.
تا مدت ها سرزنش پدرم را می شنیدم که می گفت زحماتت را به باد دادی ولی هیچ کس نفهمید نتیجه ی زحمات من چشمان سپیده بود و حتی خوشحالی سعید...💖
من دیگر هیچ وقت مسابقه ندادم اما سعید که حالا دوست صمیمی من شده ؛ عضو تیم ملی است و این از همه چیز برایم باارزش تر است.🏆
✅ گر بر سر نفس خود امیری مردی...
#مبارزه_با_نفس
#لذت_برتر
🌱نو+جوان تنها مسیری
💫 @NojavanTanhamasiri
#داستان
قنبر❤️❤️
جوان کافری عاشق دختر عمویش شد. عمویش پادشاه حبشه بود .
جوان نزد عمو رفت و گفت:
عمو جان من عاشق دخترت هستم. آمده ام برای خواستگاری .
پادشاه گفت: حرفی نیست ولی مهر دختر من سنگین است. گفت: هرچه باشد من میپذیرم.
شاه گفت: در شهر بدي ها (مدينه) دشمنی دارم که باید سر او را برایم بیاوری، آنوقت دختر از آن تو. جوان گفت: عمو جان این دشمن تو نامش چیست؟
گفت: بیشتر او را به نام علی بن ابیطالب می شناسند. جوان فوراً اسب را زین کرده با شمشیر و نیزه و تیر و کمان و سنان راهی شهر بدی ها شد.
به بالای تپه ی شهر که رسید دید در نخلستان جوانی عربی درحال باغبانی و بیل زدن است. نزدیک جوان رفت گفت: ای مرد عرب تو علی را میشناسی؟
گفت: تو را با علی چکار است؟
گفت: آمده ام سرش را برای عمویم که پادشاه حبشه است ببرم چون مهر دخترش کرده است.
گفت: تو حریف علی نمی شوی.
گفت: مگر علی را میشناسی؟
گفت: آری هرروز با او هستم و هرروز او را میبینم.
گفت: مگر علی چه هیبتی دارد که من نتوانم سر او را از تن جدا کنم؟
گفت: قدی دارد به اندازه ی قد من، هیکلی هم هیکل من.
گفت: اگر مثل تو باشد که مشکلی نیست.
مرد عرب گفت: اول باید بتوانی مرا شکست دهی تا علی را به تو نشان بدهم. چه برای شکست علی داری؟
گفت: شمشیر و تیر و کمان و سنان.
گفت: پس آماده باش.
جوان خنده ای بلند کرد و گفت تو با این بیل میخواهی مرا شکست دهی؟ پس آماده باش.
شمشیر را از نیام کشید. سپس گفت: نام تو چیست؟
مرد عرب جواب داد: عبداللّه. پرسید: نام تو چیست؟
گفت: فتاح. و با شمشیر به عبداللّه حمله کرد. عبداللّه در یک چشم بهم زدن کتف و بازوی جوان کافر را گرفت و به آسمان بلند کرد، به زمین زد و خنجر او را به دست گرفت و بالا بُرد. ناگاه دید از چشمهای جوان اشک می آید. گفت: چرا گریه میکنی؟ جوان گفت: من عاشق دختر عمویم بودم. آمده بودم تا سر علی را برای عمویم ببرم تا دخترش را به من بدهد، حالا دارم به دست تو کشته میشوم...
مرد عرب جوان را بلند کرد. گفت: بیا این شمشیر، سر مرا برای عمویت ببر.
پرسید: مگر تو که هستی؟ گفت: منم اسداللّه الغالب، علی بن ابیطالب. كه اگر من بتوانم دل بنده ای از بندگان خدا را شاد کنم، حاضرم سر من مهر دختر عمویت شود...
جوان بلند بلند شروع به گریه کرده به پای مولای دو عالم افتاد و گفت: من میخواهم از امروز غلام تو شوم یا علی...
بدین گونه بود که "فتاح" شد "قنبر" غلام علی بن ابیطالب.
📚بحارالانوار ج3 ص 211
🤲الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج🌸
🌱نو+جوان تنها مسیری
💫 @NojavanTanhamasiri
طنز تلخ#بیحجابی:
مناظره:
مناظره خانم محجوبی با خانم خوشگلی
سلام و وقت به خیر خدمت خوانندگان محترم
بنده خنده رو هستم مجری برنامه مناظره بالاخره تا کی؟
با حضور سرکار خانم وجیهه محجوبی که با حجاب کامل تشریف آورده اند و سرکار خانم آزیتا خوشگلی که بهتر بود پوشش بهتری می داشتند به هر حال خیلی خوش آمدید
خانم محجوبی به قید قرعه شروع کننده مناظره ی امشب هستند بفرمایید
محجوبی : خدمت آزیتا خانم و مجریان برنامه و خوانندگان محترم سلام عرض می کنم اولین سؤال بنده این است شما بی حجابی رو از کی شروع کردید
آزیتا : اوکی بنده هم سلام دارم خدمت همگی شنگول باشید
اولا بنده بی حجاب نیستم یک دفه دیگه توهین کنید اون دکوری پک و پوزتون رو می ریزم به هم بعدش باید بری صاف کاری
بنده روسری دارم مثل شما فقط روسری من وسط سرم هست و عرضش پنج سانته ولی دارم بنده روسری رو دوست دارم همیشه توی کیفم همه جا باهام هست
بنده مثل شما پیراهن و شلوار دارم فقط پیراهنم تنگ و کوتاهه هم پارچه کم می بره هم اقتصادیه البته همچین کوتاه کوتاه هم نیست بکشیش تا روی ناف می رسه
شلوار هم دیگه مد نیست ساپورت پامه پاچه ی شلوار و آستین پیراهنم کمی تا قسمتی کوتاه هستند
محجوبی :خانم آزیتا حجم بدنت سینه ها باسن ساق پا نصف موها و گردنتان پیداست همه می بینن زشته سبک بازیه
آزیتا : بدنمه چکارش کنم حجم داره خوب نبینن خر هم بدنش حجم داره آیا باید بره خودش رو بپوشه؟
محجوبی : بلا نسبت آزیتا خانم بالاخره شما مسلمان هستید از نظر اسلام شما بی حجاب هستید شما سؤال رو جواب ندادید از کی بی حجابی رو شروع کردید
آزیتا : عه عه عه دوباره توهین کرد آقای مجری بگید توهین نکنه و الا گیس و گیس کشی راه می اندازم
محجوبی :ببخشید از کی طرز لباس پوشیدن شما و سر و گردن نپوشیدن شما این شکلی شد
آزیتا : مگه چه شکلی شده خیلی هم خوب شده حسودیت می شه؟! هیشکی تحویلت نمی گیره تقصیر من چیه؟
مجری :آزیتا خانم لطفا جواب سؤال رو بدید
آزیتا : خب اولش سخت بود حس خیلی بدی داشتم روم نمی شد ولی با تشویق دوستان بالاخره روم شد و الان هم در خدمتم
محجوبی : پس قبول دارین که بی حجابی خلاف شرم و حیا است و بی حجاب شدن خیلی سخته
سؤال بعدی ام اینکه آیا تا حالا کسی برات مزاحمت ایجاد کرده
آزیتا : حیف برنامه زنده است و الا زنده ات نمی ذاشتم چند بار بگم من بی حجاب نیستم بله مزاحم داشتم مثلا هر وقت خواستم کارتون تماشا کنم خواهرم زده شبکه ی دیگه
محجوبی : توی کوچه و خیابون چی؟!
آزیتا : نه خدا رو شکر مردم هرچی بیشتر احترامم رو دارند خصوص برادران جوان هم وطن، ، بهم با خنده می گن : فدات شم قربون اون چشات شم اسیر اون ادات شم، ازم شماره می خوان شماره می دن، می خوان رایگان سوارم کنند تا مقصد اسکورتم باشند از همین تیپم که شما بی جهت بهش اعتراض داری اونا چقدر تعریف می کنند حتما شما رو کسی قبول نداره داری دق مرگ می شی تازه بوق هم برام می زنن
محجوبی : عجب که اینطور، پس مشخص شد مزاحم هم نداری خخخخ خانم محترم شما مسلمانید این چه وضعه که دارید مگه می خواهی عروس بشی اینجور آرایش کردی
اسلام این کار شما رو حرام می دونه
آزیتا : خانم محجوبی چرا سلیقه خودتون رو به اسلام نسبت می دید کجای تورات نوشته بی حجابی، ببخشید کم پوششی حرامه
محجوبی : تورات نه قرآن
آزیتا عه قرآنه شرمنده مشکلات زندگی هوش و حواس که برا آدم نمی ذاره که،
در کجای قرآن گفته حجاب داشته باشید چادر و مقنعه و ووو این چیزایی که شما برای خودتان درست کردین
محجوبی : ببخشید شما قرآن می خونی؟
آزیتا : توی این بیست سال زندگی ام خدا بهم توفیق داده یکی دوبار خوندن قرآن رو از دور دیدم
محجوبی :قبول باشه چشم نخورید، بله در قرآن سوره نور آیه 31 و در سوره احزاب آیه 59 خدا فرموده چادر و مقنعه بپوشید آرایش های خود را از دید نامحرم مخفی کنید به نامحرم نگاه نکنید
آزیتا: اینها برداشت شما از قرآن است
محجوبی :نه خواهر گلم برداشت من نیست صریح آیه قرآنه
آزیتا : یعنی حالا با چند مثقال موی من و گردن و دست و پای من و کرم و رژ و ماتیک و سرخاب و مداد و سرمه و سایه چشم من اسلام و قرآن از بین میرن
محجوبی :نه عزیزم قرآن از بین نمی ره متاسفانه خودت از بین می ری این همه برادران هم وطن تحویلت می گیرند شوهرت هیچی نمی گه؟
آزیتا : من شوهر ندارم ایشالا قسمت ما هم می شه من با این آرایش و تیپ خوشگلم هنوز عروس نشدم اون موقع کی میاد تو رو بگیره لای ده متر پارچه خودت رو پیچیدی
محجوبی : من هم شوهر دارم و هم یک دختر ناز کوچولوی چادری دارم که وقتی چادر سرش می کنه عین فرشته ها می شه
آزیتا با گریه : آقا من به مناظره ادامه نمی دم این خانم دنبال بهونه ای بود زندگی خودش رو توی سرم بزنه
ایشالا چادر پیچ بشی
قطع موقت برنامه
ادامه دارد...
#داستان
🤲الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج🌸
🌱نو+جوان تنها مسیری
💫 @NojavanTanhamasiri