#داستان_کوتاه 📚
کارگر یك نجار مسن به كارفرمایش گفت كه میخواهد بازنشسته شود تا خانه ای برای خود بسازد و در كنار همسر و نوههایش دوران پیری را به خوشی سپری كند. كارفرما از اینكه كارگر خوبش را از دست میداد، ناراحت بود ولی نجار خسته بود و به استراحت نیاز داشت. كارفرما از نجار خواست تا قبل از رفتن خانهای برایش بسازد و بعد بازنشسته شود. نجار قبول كرد؛ ولی دیگر دل به كار نمیبست، چون میدانست كه كارش آیندهای نخواهد داشت، از چوبهای نامرغوب برای ساخت خانه استفاده كرد و كارش را از سر سیری انجام داد. وقتی كارفرما برای دیدن خانه آمد، كلید خانه را به نجار داد و گفت: این خانه هدیه من به شما است، بابت زحماتی كه در طول این سالها برایم كشیدهاید. نجار جا خورد! او در تمام این مدت در حال ساختن خانه ای برای خودش بوده و حالا مجبود بود در خانهای زندگی كند كه اصلاً خوب ساخته نشده بود.
🌠🔹🌠🔹🌠🔹🌠
@NokatArzeshmand
۲ مهر ۱۳۹۷
📚 #داستان_کوتاه
🌺 زن و شوهری میخواستند به دیدار دوستی بروند که در چند کیلومتری خانه آنها زندگی میکرد.
در راه به یاد آوردند، باید از پلی قدیمی بگذرند که ایمن به نظر نمیرسید. با یادآوری این موضوع زن دچار تشویش و نگرانی شد.
❌ مرد گفت: آه، من به فکر این پل نبودم! به راستی این پل برای عبور خطرناک است.
⛔️ زن گفت: اگر روی تختهی پوسیدهای قدم بگذاری و پایت بشکند! در آن صورت چه کسی از من و بچهها مراقبت خواهد کرد؟؟
❌ زن و شوهر، هر دو نگران بودند و انواع بلاها و حوادث ناگواری را که ممکن بود برای آنها پیش بیاید، تصور میکردند، تا سرانجام به پل رسیدند.
🔰 اما در اوج ناباوری دیدند که پل جدیدی به جای پل قبلی ساخته شده است و به سلامت از آن عبور کردند.
💎 نتیجه: نگذار موریانهی نگرانی، بنای زندگیات را ویران کند.
💠🌾💠🌾💠🌾💠
@NokatArzeshmand
۹ مهر ۱۳۹۷