#حکایت
✍ در دنیا دنبال چیزی باش که در آخرت بهدردت بخورد
🔸مرد زاهدی کنار چشمهای نشست تا آبی بنوشد وخستگی در کند. درون چشمه سنگ زیبایی دید. آن را برداشت و در خورجینش گذاشت و به راهش ادامه داد.
🔹در راه به مسافری برخورد که از شدت گرسنگی به حالت ضعف افتاده بود.
🔸کنار او نشست و از داخل خورجینش نان بیرون آورد و به او داد.
🔹مرد گرسنه هنگام خوردن نان چشمش به سنگ گرانبهای درون خورجین افتاد.
🔸نگاهی به زاهد کرد و گفت:
آیا آن سنگ را به من میدهی؟
🔹زاهد بیدرنگ سنگ را درآورد و به او داد.
🔸مسافر از خوشحالی در پوست خود نمیگنجید. او میدانست این سنگ آنقدر قیمتی است که با فروش آن میتواند تا آخر عمر در رفاه زندگی کند. بنابراین سنگ را برداشت و با عجله به طرف شهر حرکت کرد.
🔹چند روز بعد همان مسافر نزد زاهد آمد و گفت:
من خیلی فکر کردم، تو با اینکه میدانستی این سنگ چقدر ارزش دارد، خیلی راحت آن را به من هدیه کردی.
🔸بعد دست در جیبش برد و سنگ را درآورد و گفت:
من این سنگ را به تو برمیگردانم، در عوض چیز گرانبهاتری از تو میخواهم.
🔹به من یاد بده چگونه میتوانم مثل تو باشم و بهراحتی از دنیا و متعلقاتش بگذرم.
┏━🍃💦🌱🌈☘💦🍃━┓
https://eitaa.com/Noorkariz
┗━☘✨🍃🌟☘⚡️🍃━┛
#حکایت
#تلنگر
💎 روزی در نماز جماعت موبایل یک نفر زنگ خورد
زنگ موبایل آن مرد ترانه ای بود
بعد از نماز همه او را سرزنش کردند
و او دیگر به نماز نرفت.
.
همان مرد به کافه ای رفت
و ناگهان قلیان از دستش افتاد و شکست.
مرد کافه چی با خوشرویی گفت اشکال نداره،
فدای سرت...
و او از آن روز مشتری دائمی آن کافه شد.
.
حکایت ماست:
جای خدا مجازات می کنیم جای خدا می بخشیم...
┏━🍃💦🌱🌈☘💦🍃━┓
https://eitaa.com/Noorkariz
┗━☘✨🍃🌟☘⚡️🍃━┛
#حکایت
#اندرز
📚پند لقمان
لقمان حكیم پسر را گفت: ((امروز طعام مخور و روزه دار، و هرچه بر زبان راندی، بنویس. شبانگاه همه آنچه را كه نوشتی، بر من بخوان. آنگاه روزهات را بگشا و طعام خور.))
شبانگاه، پسر هر چه نوشته بود، خواند. دیروقت شد و طعام نتوانست خورد. روز دوم نیز چنین شد و پسر هیچ طعام نخورد. روز سوم باز هرچه گفته بود، نوشت و تا نوشته را بر خواند، آفتاب روز چهارم طلوع كرد و او هیچ طعام نخورد.
روز چهارم، هیچ نگفت. شب، پدر از او خواست كه كاغذها بیاورد و نوشتهها بخواند. پسر گفت:(( امروز هیچ نگفتهام تا برخوانم. ))
لقمان گفت: ((پس بیا و از این نان كه بر سفره است بخور و بدان كه روز قیامت، آنان كه كم گفتهاند، چنان حال خوشی دارند كه اكنون تو داری.))*
┏━🍃💦🌱🌈☘💦🍃━┓
https://eitaa.com/Noorkariz
┗━☘✨🍃🌟☘⚡️🍃━┛
#حکایت
روزی جوانی نزد حضرت موسی (علیه السلام) آمد و گفت: ای موسی (ع) خدا را از عبادت من چه سودی میرسد که چنین امر و اصرار بر عبادتش دارد؟
🔆حضرت موسی (علیه ) گفت: یاد دارم در نوجوانی از گوسفندان شعیب نبی چوپانی میکردم. روزی بز ضعیفی بالای صخرهای رفت که خطرناک بود و ممکن بود در پایین آمدن از آن صخره اتفاقی بر او بیفتد. با هزار مصیبت و سختی به صخره خود را رساندم و بز را در آغوش گرفتم و در گوشش گفتم: ای بز، خدا داند این همه دویدن من دنبال تو و صدا کردنت برای برگشتن به سوی من، به خاطر سکهای نقره نیست که از فروش تو در جیب من میرود.
میدانی موسی از سکهای نقره که بهای نگهداری و فروش تو است، بینیاز است. دویدن من به دنبال تو و صدا کردنت به خاطر، خطر گرگی است که تو نمیبینی و نمیشناسی و او هرلحظه اگر دور از من باشی به دنبال شکار توست.
☀️ای جوان بدان که خدا را هم از عبادت من و تو سود و زیانی نمیرسد، بلکه با عبادت میخواهد از او دور نشویم تا در دام شیطان گرفتار آییم.
#پند
#حضرت_موسی
┏━💧💙🌱💚💕🌹☀━┓
https://eitaa.com/Noorkariz
┗━💧💙🌱💚💕🌹☀━┛
#حکایت سعــــــــدی
روزی حکیمی فرزندان خود را جمع کرد و به آنها اندرز داد:
"فرزندان عزیزم، به جای تکیه بر ثروت و مقام دنیوی که ناپایدار هستند، به دنبال یادگیری علم و هنر باشید. چرا که مقام و ثروت دنیا قابل اعتماد نیستند و ممکن است در یک چشم به هم زدن از بین بروند. ثروت در سفر خطرات زیادی دارد و ممکن است توسط دزدان دزدیده شود یا به مرور زمان از بین برود. اما هنر مانند چشمهای جوشان است که همیشه از آن علم و دانش تراوش میکند و دولتی پایدار است. اگر هنرمندی از مقام و ثروت خود سقوط کند، غمگین نخواهد شد چرا که هنر او در وجودش است و در هر کجا که برود مورد احترام و تجلیل قرار خواهد گرفت. اما کسی که فاقد هنر و دانش باشد، ناچار به گدایی و تحمل سختیها خواهد شد.
┏━🍂 🌧 💨 ⚡️☔️🍁━┓
https://eitaa.com/Noorkariz
┗━🍂 🌥 🌨 ⚡️☔️🍁━┛
#حکایت
نقل است که روزی «معاویه» برای نماز در مسجد آماده میشد. به خیل عظیم جمعیتی که آماده اقتدا به او بودند نگاهی از سر غرور انداخت.
عمروعاص» که در نزدیکی او ایستاده بود، در گوشش نجوا کرد که: بیدلیل مغرور نشو! اینها اگر عقل داشتند به جماعت تو نمیآمدند و «علی» را انتخاب میکردند.
معاویه» برافروخت. «عمروعاص» قول داد که حماقت نمازگزاران را ثابت میکند.
پس از نماز، بر منبر رفت و در پایان سخنرانی گفت: از رسول خدا شنیدم که هر کس نوک زبان خود را به نوک بینیاش برساند، خدا بهشت را بر او واجب مینماید و بلافاصله مشاهدهکرد که همه تلاش میکنند نوک زبانِشان را به نوک بینیِشان برسانند تا ببینند بهشتیاند یا جهنمی؟
عمروعاص» خواست در کنار منبر حماقت جمعیت را به «معاویه» نشان دهد، دید معاویه عبایش را بر سر کشیده و دارد خود را آزمایش میکند و سعی میکند کسی متوجه تلاش ناموفقش برای رساندن نوک زبان به نوک بینی نشود.
از منبر پایین آمد در گوش «معاویه» نجوا کرد:
این جماعت احمق خلیفه احمقی چون تو میخواهند. ""علی""برای این جماعت حیف است.
┏━🍂 🌧 💨 ⚡️☔️🍁━┓
https://eitaa.com/Noorkariz
┗━🍂 🌥 🌨 ⚡️☔️🍁━┛
#حکایت
شیخ رجبعلی خیاط میگفت..
من هروقت که نماز می خواندم از خدا
حاجتی میخواستم.
▫️یک روز گفتم بگذار یک روز برای خود خدا
نماز بخوانم و حاجتی نخواهم.
▪️همان شب در عالم خواب دیدم که به من
گفتند:چرا دیر آمدی⁉️
▫️یعنی باید سی سال پیش یاد
این کار میافتادی!"
شیخرجبعلیخیاط
https://eitaa.com/Noorkariz
#حکایت
کفشش را برای تعمیر نزد کفاش برد. کفاش گفت: این کفش سه کوک می خواهد و هر کوک ده تومان! مشتری قبول کرد.
کفاش دست به کار شد ...
کوک اول
کوک دوم
و در نهایت کوک سوم و تمام
اما با یک نگاه عمیق دریافت اگر چه کار تمام است ولی یک کوک دیگر اگر بزند عمر کفش بیشتر می شود. از یک سو قرار مالی را گذاشته و نمی شود طلب اضافه کند و از سوی دیگر دو دل است که کوک چهارم را بزند یا نه؟
او میان نفع و اخلاق مانده است. یک دو راهی ساده که هیچ کدام خلاف عقل نیست.
اگر کوک چهارم را نزند هیچ خلافی نکرده است. اما اگر بزند به کرامت انسانی تعظیم کرده است.
🔹دنیا پر از فرصت کوک چهارم است و من و تو کفاش های دو دل !! انشاءالله که سر بلند از این دو دلی ها بیرون بیاییم.
🦋 https://eitaa.com/Noorkariz
⊱⊰ྀུ──❥✿❊ ⃟🌸❊✿❥──⊰ྀུ⊰
#حکایت
"حکایت پیرمرد دانا و سه سؤال"
روزی مرد جوانی به دنبال پاسخهایی برای زندگیاش به پیرمرد دانایی مراجعه کرد. او گفت:
"ای دانای بزرگ، سه سؤال دارم که زندگیام را سردرگم کرده:
مهمترین زمان زندگی چه زمانی است؟
مهمترین فرد زندگی کیست؟
مهمترین کار زندگی چیست؟"
پیرمرد لبخندی زد و گفت: "پاسخها را به تو میگویم، اما ابتدا باید یک روز کامل در مزرعهام کار کنی."
مرد جوان پذیرفت. او تمام روز کار کرد؛ زمینها را شخم زد، آب آورد و به درختان رسیدگی کرد. شب که شد، پیرمرد گفت:
"حالا آماده شنیدن پاسخها هستی:
مهمترین زمان، زمان حال است. چرا که تنها زمانی است که در اختیار توست. گذشته رفته و آینده هنوز نیامده.
مهمترین فرد، کسی است که اکنون کنار توست. چون فقط با او میتوانی ارتباط بگیری و تأثیر بگذاری.
مهمترین کار، کاری است که در حال انجام آنی. چرا که اکنون فرصتی داری تا با بهترین تلاش، اثری مثبت بگذاری."
مرد جوان لبخند زد و گفت: "حالا فهمیدم که پاسخها همین نزد من بودند، اما به چشمان باز نیاز داشتم."
نتیجه:
قدر لحظه حال، افرادی که کنارمان هستند، و کاری که انجام میدهیم را بدانیم. آنچه در اختیار ماست، همین لحظه است. 🌱
🦋 https://eitaa.com/Noorkariz
⊱⊰ྀུ──❥✿❊ ⃟🌸❊✿❥──⊰ྀུ⊰
#حکایت
📚حکایت زیبا و پند آموز پنجره و آینه
جوان ثروتمندی نزد یک روحانی رفت و از او اندرزی برای زندگی نیک خواست. روحانی او را به کنار پنجره برد و پرسید: پشت پنجره چه می بینی؟ جواب داد: آدمهایی که میآیند و میروند و گدای کوری که در خیابان صدقه میگیرد.
بعد آینهی بزرگی به او نشان داد و باز پرسید: در این آینه نگاه کن و بعد بگو چه میبینی؟ جواب داد: خودم را میبینم.
دیگر دیگران را نمیبینی! آینه و پنجره هر دو از یک مادهی اولیه ساخته شدهاند، شیشه. اما در آینه لایهی نازکی از نقره در پشت شیشه قرار گرفته و در آن چیزی جز شخص خودت را نمیبینی. این دو شی شیشهای را با هم مقایسه کن.
وقتی شیشه فقیر باشد، دیگران را میبیند و به آنها احساس محبت میکند. اما وقتی از نقره (یعنی ثروت) پوشیده میشود، تنها خودش را می بیند. تنها وقتی ارزش داری که شجاع باشی و آن پوشش نقرهای را از جلو چشمهایت برداری تا بار دیگر بتوانی دیگران را ببینی و دوستشان بداری.
🦋 https://eitaa.com/Noorkariz
⊱⊰ྀུ──❥✿❊ ⃟🌸❊✿❥──⊰ྀུ⊰
🌹
📚 #حکایت
از گوسفندی پرسیدند:
اگر تو گرگ بودی چه كار می كردی؟
گوسفند گفت:
من گرگ ها را به علف خوردن عادت می دادم تا دیگر به گوسفند های بی گناه حمله نكنند.
از گرگی هم پرسیدند:
اگر گوسفند بودی چه كار می كردی؟
گفت:
من به گوسفند ها می آموختم كه چه طور با دو پای عقبشان به سر گرگ ها بزنند و آن ها را بكشند.
ذات هیچ حیوانی را نمی توان عوض كرد
و آدم ها هم با پوشیدن لباس های رنگارنگ
ذاتشان تغییر نمیكند.
🦋 https://eitaa.com/Noorkariz
⊱⊰ྀུ──❥✿❊ ⃟🌸❊✿❥──⊰ྀུ⊰
#حکایت
شاگردی از عابدی پرسید: تقوا را برایم توصیف کن
عابد گفت: اگر در زمینی که پر از خار و خاشاک بود، مجبور به گذر شدی چه میکنی؟
شاگرد گفت: پیوسته مواظب هستم و با احتیاط راه میروم تا خود را حفظ کنم
عابد گفت: در دنیا نیز چنین کن! تقوا همین است
از گناهان کوچک و بزرگ پرهیز کن و هیچ گناهی را کوچک مشمار زیرا کوهها با آن عظمت و بزرگی از سنگهای کوچک درست شده اند.
•┈┈••✾🍃💞🍃✾••┈┈•
🦋 https://eitaa.com/Noorkariz
⊱⊰ྀུ──❥✿❊ ⃟🌸❊✿❥──⊰ྀུ⊰