مادرم حرف می زند و من نگاهم را ذره ذره بالا می کشم.
- می گفت هر چند وقت یه بار بهش اجازه ملاقات شرعی می دادن. اولش نفهمیدم یعنی چی.. پرسیدم ازش اونم با کلی خجالت گفت یه اتاق بهشون می دن که با هم تنها باشن و ..
تا همین جا بس است.
منظور مادرم را می فهمم.
سر تکان می دهم.
- می دونم حاج خانم.. زندانی وقتی ازش راضی باشن می تونه با محرمش خلوت کنه.. بهش می گن ملاقات شرعی
مادرم سکوت کرده و حرف نمی زند.
- نکنه شما می دونستی بارداره به همین خاطر آوردیش پیش خودت؟
چانه بالا می اندازد.
- نه مادر.. از کجا خبر داشتم. اما خب بعدش شک کردم
گاهی مادرم را درک نمی کنم.
شک اگر داشت با من چرا حرفش را نزد!
- از کجا؟ به چی شک کردی؟
دستی در هوا تکان می دهد.
- چه سوالا می پرسی بچه! ناسلامتی سه شکم زاییدم می خوای نفهمم
- خب چرا ازش نپرسیدی؟ به من چرا هیچی نگفتی؟
#پارت_178
نام رمان :#به_تو_عاشقانه_باختم
📍 کپی با ذکر صلوات برای ظهور و نام نویسنده
https://eitaa.com/Noorkariz