چپ چپ نگاهم می کند.
- نپرسیدم تا خودش بگه. به توام هیچی نگفتم که مطمئن شم
- با این حساب نه ملیحه خانم می دونه عروسش بارداره نه حاج صادق. اونوقت کِی قراره بهشون بگه؟
مکث می کنم.
دندان روی لبم می کشم.
- نوه ی حاجی تو خونه ی خودش دنیا بیاد بهتره تا..
وسط حرفم می پرد.
- صادق اگه خیلی مرد بود عذرش و نمی خواست.فکر کردی براش خیلی مهمه! مریم وقتی یه نفر بود نخواستش حالا بیاد دو نفرو بخواد!
- خودم باهاش صحبت می کنم. مریم و نمی خواد بچه ی حامد رو چی.. اونم نمی خواد!
- باورت نمی شه، نه! باشه.. باهاش حرف بزن. ولی اگه نخواست چی، می خوای با مریم چیکار کنم؟ بگم برو.. بگم مهم نیست چه بلایی سرِ خودت و بچه ات می آد! بگم آقا سید که یه محل سرِ مردونگیش قسم می خورن یه دختر بی پناه و حامله رو می خواد آواره نمی دونم کجا کنه!
اخم به ابرو آورده و دلخور نگاهم می کند.
نفس بلندی می کشم.
- قصد من آواره کردنش نیست حاج خانم. فقط.. اگه خدای نکرده..
#پارت_179
نام رمان :#به_تو_عاشقانه_باختم
📍 کپی با ذکر صلوات برای ظهور و نام نویسنده
https://eitaa.com/Noorkariz