نگاهم در صورت گندمگونش دور می زند.
برادری که با من قد کشید و داغش عجیب بر دلم ماند و رفت.
لبخند محزونی به تصویر جدی اش در یکی از آخرین عکس ها می زنم.
به جدیت جوانی ساده ولی با اصالت.
یادم به روزهای نوجوانی خودم می افتد.
روزهایی که همراه پدرم به زورخانه می رفتم و شوق همراهی در نگاه احمد رضا جست و خیز می کرد.
صدایش انگار در گوشم می پیچد.
- می شه منو با خودت ببری داداش؟ آخه من تا حالا زورخونه نرفتم فقط عکساش و دیدم
حسِ بزرگتر بودن عجیب کشته بود من را آن روزها!
- زورخونه جای بچه ها نیس بچه جون.. می بینی مامان اجازه نمی ده.. می گه هر وقت اندازه داداش شدی اونوقت برو.. آخه هنوز بچه ای داداش کوچیکه.. بچه
حرصش چرا در نمی آمد!
گوش به حرفم می داد و عجیب مطیعانه رفتار می کرد.
حتی بیشتر از سن کَمش.
دستی به لب و چانه ام می کشم.
نگاهم از چشمان تیره اش جُم نمی خورد.
#پارت_183
نام رمان :به توعاشقانه باختم
📍 کپی با ذکر صلوات برای ظهور و نام نویسنده
https://eitaa.com/Noorkariz