پنجه لای موهایم می کشم.
حضور احمد رضا را پیش خودم حس می کنم.
- حالام که معلوم شد مهمون حاج خانم حامله س و خدا بعدش و بخیر کنه.. می خواد براش مادری کنه.. جلوش و نگیری باور کن بچه شم بزرگ می کنه
نگاهم سمت پنجره ی اتاقش می دود.
انگار آمده تا اتاق الهه را صاحب شود.
- یکم رو به راه شه خودم باهاش صحبت می کنم. به من باشه می گم برگرد خونه ی پدر شوهرت بچه ت و همونجا دنیا بیار بعدشم هر کار خواستی بکن
نفس بلندی می کشم.
- می دونم شَر می شه ولی کاریش نمی شه کرد. مجبورم فعلاً هیچی نگم. به شرطی که حاجی و زنش بدونن نوه تو راهی دارن واِلا عذرش و می خوام.. تعارفم ندارم
برای خودم سر تکان می دهم.
صادق و ایل و تبارش را خوب می شناسم.
کینه ی پدرم را هنوز با خود یدک می کشد.
انگار دشنه ای پشت سر قایم کرده و منتظر یک فرصت است.
عکس برادرم را سرِ جایش می گذارم.
هوا کمی خُنک شده انگار.
#پارت_185
نام رمان :به توعاشقانه باختم
📍 کپی با ذکر صلوات برای ظهور و نام نویسنده
https://eitaa.com/Noorkariz