با خودم می گویم بازی روزگار را ببین.
امانت حامد به چه روزی افتاده و بدتر از آن منی که باید پشتش می شدم!
گوشم از دعای خیر مادرم پُر می شود.
راه می افتم به سمت زورخانه.
لباس عوض می کنم و وارد می شوم.
اول از همه حاج تقی به استقبال می آید.
روی شانه اش لب می گذارم.
- زنده باشی جوون.. مولا نگهدارت سید
- سلامت باشی حاجی
غریبه و آشنا جلو می آیند.
حال و احوال می کنم.
- چه عجب آ سید.. راه گم کردی! می دونی چند وقته چشم به راه گذاشتیمون مومن! نمی گی دلتنگ می شیم.. نمی گی کوچیکترا دلشون قدِ گنجیشکِ و نفست حق
خجالتم می دهد پسر حاج مسلم بزاز.
پدرش همین دو سال پیش به رحمت خدا رفت.
از دوستان قدیمی پدرم بود.
- چوبکاری می کنی آقا هاشم.. ما کجا نفس حق کجا! دلتنگی دو طرفه س برادرِ من منتهی مشغله زندگی فرصت نمی ده
#پارت_189
نام رمان :#به_تو_عاشقانه_باختم
📍 کپی با ذکر صلوات برای ظهور و نام نویسنده
https://eitaa.com/Noorkariz
با خودم می گویم بازی روزگار را ببین.
امانت حامد به چه روزی افتاده و بدتر از آن منی که باید پشتش می شدم!
گوشم از دعای خیر مادرم پُر می شود.
راه می افتم به سمت زورخانه.
لباس عوض می کنم و وارد می شوم.
اول از همه حاج تقی به استقبال می آید.
روی شانه اش لب می گذارم.
- زنده باشی جوون.. مولا نگهدارت سید
- سلامت باشی حاجی
غریبه و آشنا جلو می آیند.
حال و احوال می کنم.
- چه عجب آ سید.. راه گم کردی! می دونی چند وقته چشم به راه گذاشتیمون مومن! نمی گی دلتنگ می شیم.. نمی گی کوچیکترا دلشون قدِ گنجیشکِ و نفست حق
خجالتم می دهد پسر حاج مسلم بزاز.
پدرش همین دو سال پیش به رحمت خدا رفت.
از دوستان قدیمی پدرم بود.
- چوبکاری می کنی آقا هاشم.. ما کجا نفس حق کجا! دلتنگی دو طرفه س برادرِ من منتهی مشغله زندگی فرصت نمی ده
#پارت_189
نام رمان :#به_تو_عاشقانه_باختم
📍 کپی با ذکر صلوات برای ظهور و نام نویسنده
https://eitaa.com/Noorkariz