مادر ظرف شیرینی را روی میز می گذارد و مریم را صدا می زند.
دانه های تسبیح عقیقِ پدرم را از لای انگشتانم رد می کنم.
صدای باز و بسته شدن در می آید.
- سلام آقا سید
نگاهش می کنم.
حالش انگار جا آمده.
- سلام خانم.. بهترید انشالله؟
- به لطف شما اره.. ببخشید شمام افتادین تو زحمت
- زحمت نبود مریم خانم.. من و حاج خانم نگرانتون شدیم.. خدا رو شکر بخیر گذشت
جلو می آید و می نشیند.
خیرگیِ نگاهش را از من برنمی دارد.
انگار حق با مادر است.
نگاهش عجیب پاک و معصوم است.
- راستش.. من یه عذرخواهی به شما بدهکارم. نمی خوام فکر کنید قصد پنهون کاری داشتم. فقط.. یعنی.. تکلیفم با خودم مشخص نبود. درست و غلطش و نمی دونستم.. حتی الانم نمی دونم با..
مکث می کند.
انگار از ادامه حرفش منصرف می شود.
نمی دانم شاید هم از من خجالت می کشد.
#پارت_203
نام رمان :به توعاشقانه باختم
📍 کپی با ذکر صلوات برای ظهور و نام نویسنده
https://eitaa.com/Noorkariz