حرف نمی زند.
شاید او هم به اندازه ی من تردید گریبانش را گرفته است.
مکث می کنم. قلبم تند می زند.
- شیرین می تونه کمکم کنه
سر به دو طرف تکان می دهم.
- نمی دونم.. شاید مجبور شم به اونم بگم
ضربان قلبم بالا می رود.
بغض گلویم را می فشارد.
ملیحه خانم بهت زده نگاهم می کند.
زبان روی لبش می کشد.
- بذار اول ببینیم منصور چی می گه. شاید اصلاً لازم نشد به کس دیگه رو بندازی و خودت و کوچیک کنی. می خوای زنگ بزنم بیاد رو در رو بهش بگی.. بهتر نیست؟
بهتر و بدترش را نمی دانم.
سر تکان می دهم و مابقی را به خودش می سپارم.
منصور دمِ ظهر می آید.
قد و قواره اش کوتاه است. کوتاه تر از هر دو برادر.
نه زیاد چاق و نه خیلی لاغر.
شبیه حاج صادق است.
اخلاقش نیز به او کشیده تا مادرش.
چشم به زمین دوخته و احوال پرسی می کند.
مختصر جواب می دهم.
- بچه ها چطورن؟ چند وقته نیومدن این طرفا. دلم براشون تنگ شده. کاش بیان ببینمشون
منصور یک دانه پولکی در دهان می گذارد و چای داغ را فوت می کند.
- گرفتارن حاج خانم. واِلا چی از این بهتر که بیان دست بوس شما. شکوه خانم احوال پرستون هست ولی اونم اندازه ی خودش گرفتاره و سرش گرمِ بچه ها
#پارت_5
نام رمان :#به_تو_عاشقانه باختم
📍 کپی با ذکر صلوات برای ظهور و نام نویسنده
https://eitaa.com/Noorkariz