eitaa logo
رِسانہ‌محـــــــله‌نوٓر
322 دنبال‌کننده
2.9هزار عکس
2.3هزار ویدیو
21 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
حرف نمی زند. شاید او هم به اندازه ی من تردید گریبانش را گرفته است. مکث می کنم. قلبم تند می زند. - شیرین می تونه کمکم کنه سر به دو طرف تکان می دهم. - نمی دونم.. شاید مجبور شم به اونم بگم ضربان قلبم بالا می رود. بغض گلویم را می فشارد. ملیحه خانم بهت زده نگاهم می کند. زبان روی لبش می کشد. - بذار اول ببینیم منصور چی می گه. شاید اصلاً لازم نشد به کس دیگه رو بندازی و خودت و کوچیک کنی. می خوای زنگ بزنم بیاد رو در رو بهش بگی.. بهتر نیست؟ بهتر و بدترش را نمی دانم. سر تکان می دهم و مابقی را به خودش می سپارم. منصور دمِ ظهر می آید. قد و قواره اش کوتاه است. کوتاه تر از هر دو برادر. نه زیاد چاق و نه خیلی لاغر. شبیه حاج صادق است. اخلاقش نیز به او کشیده تا مادرش. چشم به زمین دوخته و احوال پرسی می کند. مختصر جواب می دهم. - بچه ها چطورن؟ چند وقته نیومدن این طرفا. دلم براشون تنگ شده. کاش بیان ببینمشون منصور یک دانه پولکی در دهان می گذارد و چای داغ را فوت می کند. - گرفتارن حاج خانم. واِلا چی از این بهتر که بیان دست بوس شما. شکوه خانم احوال پرستون هست ولی اونم اندازه ی خودش گرفتاره و سرش گرمِ بچه ها نام رمان : باختم 📍 کپی با ذکر صلوات برای ظهور و نام نویسنده https://eitaa.com/Noorkariz