- بفرمایید
- ببخشید اینو می گم ولی حس می کنم شما از بودن من ناراحیتن.
البته حقم دارین. خب.. آدم می خواد تو خونه اش راحت باشه شما الان راحت نیستین بخاطر من. راستش..
حرفم را قطع می کند.
- این حرفا چیه خانم!؟ استغفرالله.. کی به شما گفته من راحت نیستم؟ من گفتم یا حاج خانم؟
نفسش را رها می کند، محکم.
- شما نه.. اما خب.. گفتم که طبیعیه راحت نباشین. هر چی نباشه اینجا خونه ی شماس و من یه غریبه ام
سر کج می کند.
- این حرفا رو بذارید کنار لطفاً. من نه ناراحتم نه شما دست و پاگیری
زبان روی لبش می کشد.
- در ضمن غریبه نیستی مریم خانم. بد نیست یه نگاه به شناسنامه تون بندازید بعد ادعا کنین اینجا غریبه اید
سینی را برمی دارد و من انگشتانم را در هم فرو می برم.
حرف آخر را می زنم.
- حتی.. الان که حامد مُرده؟
زبانم به حرف دیگری نمی چرخد.
شاید هم خجالت می کشم.
صورتش را نمی بینم.
مکث کرده و لحظه ای می ایستد.
#پارت_53
نام رمان :#به_تو_عاشقانه_باختم
📍 کپی با ذکر صلوات برای ظهور و نام نویسنده
https://eitaa.com/Noorkariz