صدای بلندش در ذهنم پژواک می شود.
- هر کی تو این خونه زندگی کنه باید نماز بخونه. دل بخواهی نیست که. بخوری و بخوابی خداتم شکر نکنی اسمت و می ذاری مسلمون! روتو برم هی
پوزخندم را نمی دید واِلا بدتر از این بارم می کرد.
خواب به چشمانم نمی آید.
افکار مزاحم در سرم می چرخد و می چرخد.
پوف بلندی می کشم و لباس عوض می کنم.
هوا روشن شده که صدایش می آید.
آرام حرف می زند.
مراعات می کند، می فهمم.
- چایی حاضره حاج خانم؟ نون تازه گرفتم.. سنگک
لبم بی اراده کش آمده و روی هم می فشارم.
موهای جمع کرده ام را با گیره می بندم و شال مشکی سر می کنم.
خودش گفته بود غریبه نیستم.
اهل خانه ام انگار که پیشواز می روم.
- سلام آقا سید.. صبحتون بخیر
حواسش جمع من می شود.
- صبح شمام بخیر
دستی لای موهایش می کشد.
#پارت_55
نام رمان :#به_تو_عاشقانه_باختم
📍 کپی با ذکر صلوات برای ظهور و نام نویسنده
https://eitaa.com/Noorkariz