بوی نان داغ معده ام را به تقلا می اندازد.
- اونا رو بدید من.. الان سفره می ندازم
نان را دستم می دهد و نگاهش بالا می آید.
- چیزی شده مریم خانم؟
لحنش نگران است انگار.
چرایش را نمی فهمم.
- اومدی مادر
نگاهش سمت مادرش می دود.
سلام می کند و دستی به چانه اش می کشد.
- اتفاقی افتاده؟
زری خانم سر به دو طرف تکان می دهد.
- نه.. چیزی نشده . چطور مگه؟
اشاره می زند.
- فکر کردم از چیزی ترسیدن. رنگ و روشون یکم پریده
زری هول زده نگاهم می کند و جلو می آید.
- رنگ به رو نداره.. چطور نفهمیدم!
دستم را می گیرد و به آشپزخانه می برد.
صندلی را عقب می کشد و می گوید بشین.
- من خوبم زری خانم. هیچیم نیست بخدا
گوشش بدهکار نیست و کار خودش را می کند.
زیر لب با خودش حرف می زند.
از شماتت کم نمی گذارد.
#پارت_56
نام رمان :#به_تو_عاشقانه_باختم
📍 کپی با ذکر صلوات برای ظهور و نام نویسنده
https://eitaa.com/Noorkariz