- اینطوری که نمیشه. من بشینم شما رو تماشا کنم! حالم خوبه بخدا
- منم نگفتم بدی می خوام بهتر شی.. خب؟
چانه نمی زنم. حریفش نمی شوم آخر.
صدای زنگ در می آید.
- حتماً الهه و بچه هان. باز کن درو دخترم
چشمی می گویم و گوشی آیفون را برمی دارم.
- کیه؟
حق به جانب جواب می دهد.
- منم دیگه باز کن
ابروهایم بالا می پرد.
دربازکن را می فشارم.
جلوتر از الهه بچه ها داخل حیاط می دوند.
روی ایوان می ایستم و سلام می کنم.
بچه ها با سر و صدا از کنارم رد می شوند.
- سلام مریم جان. حالت چطوره.. خوبی؟
از پله ها بالا می آید.
می گویم خوبم و حالش را می پرسم.
رو به رویم می ایستد.
با دقت نگاهش می کنم.
یادم به آن شب می افتد که برای لحظه ای کوتاه جلو آمد و به هر دویمان تبریک گفت.
بعد از آن شاید فقط یک بار دیگر.
دست روی شانه ام می گذارد و بفرما می زند.
#پارت_58
نام رمان :#به_تو_عاشقانه_باختم
📍 کپی با ذکر صلوات برای ظهور و نام نویسنده
https://eitaa.com/Noorkariz