لبخند نیم بندی می زنم.
یک قدم جلوتر از من وارد می شود.
مادرش را به آغوش می کشد و قربان صدقه اش می رود.
چانه ام می لرزد.
چشم باز و بسته می کنم. محکم نفس می کشم.
صدای یکی از پسرها از آشپزخانه می آید.
آن یکی دنبال توپ می گردد.
- مادر جون؟
زری سر می چرخاند.
- جونِ مادر جون. چی می خوای پسرم؟
- بستنی شکلاتی دارین؟
الهه چادر از سر برمی دارد.
مانتوی تنش گران قیمت است و کیف دستی اش گران تر.
- هنوز نیومده شروع شد. همش تقصیر شماس مامان اینا رو لوس کردین
زری می خندد و چپ چپ نگاهش می کند.
- عیب نذار رو بچه هام خیلیم آقان. حالا انگار چی خواسته بچه م! یه ذره بستنی
من را نگاه می کند و چشمک می زند.
خنده ام را قورت می دهم.
الهه را اصلاً نمی شناسم.
می ترسم بدش بیاید.
#پارت_59
نام رمان :#به_تو_عاشقانه_باختم
📍 کپی با ذکر صلوات برای ظهور و نام نویسنده
https://eitaa.com/Noorkariz