ملیحه سلامت باشه ای حواله اش می کند.
شکوه زیادی خودش را می گرفت.
حدِ آدم های این خانه را کم می دید و نسبت فامیلی را به کُل از یاد برده بود انگار.
- خب.. چی می خواستی بگی، می شنوم
نگاهم سمتِ ملیحه کشیده می شود.
چشم باز و بسته می کند.
- راستش.. یکم پول لازم دارم. وقتشه مستقل شم و بیشتر از این مزاحم مادر جون و حاج آقا نشم
ملیحه وسط حرفم می نشیند.
- مزاحم چیه دخترم. این جا خونه ی خودته
تعارفش را با یک لبخند نصفه و نیمه پاسخ می دهم.
خودش نیز به اندازه ی من می داند که این جا هرگز خانه ی من نمی شد.
- اذان گفتن حاج خانم؟
ملیحه منظورش را می فهمد.
دست به زانو می گیرد و بلند می شود.
- تا شما حرفاتون و بزنید من برم نمازم و بخونم
منصور دستی به ریش انبوهش می کشد.
- التماس دعا
ملیحه از پیش چشمانم دور می شود.
- برنامه ت چیه زنداداش. می خوای خونه بگیری؟ حاجی جوابت کرده؟
محال است حاجی بی خبر از او عذرم را بخواهد.
من به خیلی چیزها عادت کرده ام.
دو رنگی و تظاهر حکایت مشت است نمونه ی خروار!
- به نظر نمی آد خبر نداشته باشید! اول از همه با شما مشورت می کنه. حالا بگذریم. می تونید به من کمک کنین؟ اندازه ی اجاره یه اتاق و یکم خرده ریز
#پارت_6
نام رمان :#به_تو_عاشقانه باختم
📍 کپی با ذکر صلوات برای ظهور و نام نویسنده
https://eitaa.com/Noorkariz