- راحتی اینجا؟
نگاهش می کنم.
- می شه نباشم! مثل خونه ی خودمه به لطف حاج خانم و آقا سید
گوشه لبش بالا می رود.
انگار با خودش پوزخند می زند.
چرایش را نمی فهمم.
- مامان زری خودمه دیگه. قربونش برم سرش درد می کنه واسه همین کارا. می گرده ببینه کی..
زری حرفش را قطع می کند.
نگاهش ترسیده و نگران است انگار.
- شما حرف خودت و بزن مادر. به من چیکار داری!
الهه شانه بالا می اندازد.
- هیچی مامان جان. فقط خدا عاقبت مون و بخیر کنه. موندم کِی تموم می شه!
منظورش را نمی فهمم.
کنایه می زند،اما چرا!
دمِ ظهر یک نفر می آید.
شاگرد مغازه است انگار.
نان سنگک آورده. داغ است و برشته.
زری تعارف می زند.
#پارت_60
نام رمان :#به_تو_عاشقانه_باختم
📍 کپی با ذکر صلوات برای ظهور و نام نویسنده
https://eitaa.com/Noorkariz