┅════◈🔹💠🔹◈════┅
💠 #داستان کوتاه
🔹روزگاری ساعت سازی بود که ساعت نیز تعمیر می کرد.
🔹روزی مردی با ساعت خرابی وارد مغازه شد، گفت:«ساعتم خراب شده فکر می کنید که می توانید درستش کنید؟» ساعت ساز جواب داد:«خوب؛ البته سعی خودم را می کنم.»مرد گفت:«متشکرم اما این ساعت برای من خیلی ارزشمند است.»و ساعتش را برداشت و رفت.
🔹بعد از او مرد دیگری وارد مغازه شد و گفت:«ساعتم کار نمی کند اما اگر این چیز کوچک را اینجا بگذاری و آن یکی را هم اینجا، مطمینم مثل روز اولش کار می کند.»ساعت ساز چیزی نگفت. ساعت را گرفت و همان کاری را کرد که مرد گفته بود.
🔹ظهر نشده بود که مرد دیگری وارد مغازه شد.ساعتش را گذاشت و گفت:« یک ساعت دیگر بر می گردم تا ببرمش.» این را گفت و مغازه را ترک کرد.
🔹قبل از اینکه مغازه تعطیل شود؛ چهارمین مرد وارد مغازه شد.گفت:«قربان ساعتم کار نمی کند.من هم چیزی راجع به تعمیر ساعت نمی دانم لطفا هروقت آماده شد خبرم کنید.»
🔹به نظر شما از میان چهار مرد که به مغازه آمدند؛ کدام یک ساعتشان تعمیر شد؟؟
🔹ما اغلب مشکلاتمان را نزد خدا می بریم و در باز گشت آنها را باخود بر می گردانیم. گاهی برای خدا تعیین می کنیم که جگونه گره از کار ما بگشاید. برای خدا زمان تعییین می کنیم که تا چه زمانی باید دعای ما را برآورده سازد. درست مثل مردانی که به ساعت سازی آمدند.باید مشکل را به خدا واگذار کنیم. او خود پس از حل آن ما را خبر میکند.
#توکل_به_خدا
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@BasiranhazratMasoumeh
#داستان
کلمهای سه حرفی که از همه چیز #برتر است.
توی یک جمع، بیحوصله نشسته بودم. طبق عادت همیشگی مجله را ورق زدم تا به جدول رسیدم.
خواندم سه عمودی.
یکی گفت بلند بگو!!! گفتم یک کلمه سه حرفیه، از همه چیز #برتر است.
حاجی گفت: #پول
تازه عروس مجلس گفت: #عشق
شوهرش گفت: #یار
کودک دبستانی گفت: #علم
حاجی پشت سرهم گفت : #پول، اگه نمیشه #طلا، #سکه
گفتم: حاجی اینها نمیشه
گفت: پس بنویس #مال
گفتم: بازم نمیشه
گفت: #جاه
خسته شدم با تلخی گفتم: نه نمیشه
مادر بزرگ گفت:
مادرجان، #عمر است.
اون که تازه از سربازی آمده بود گفت: #کار
ديگری خندید و گفت: #وام
یکی از آن وسط بلندگفت: #وقت
خنده تلخی کردم و گفتم: نه
اما فهمیدم
تا شرح جدول زندگی کسی را نداشته باشی، حتی یک کلمه سه حرفی آن هم درست در نمی آید!
هنوز به آن کلمه سه حرفی جدول خودم فکر میکنم
شاید کودک پا برهنه بگوید: #کفش
کشاورزبگوید: #برف
لال بگوید: #حرف
ناشنوا بگوید: #صدا
نابینا بگوید: #نور
و من هنوز در فکرم
که چرا کسی نگفت:
#خدا
#خدا
#خدا
#نشرخوبیها
─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─
@Nora0049
#داستان
به بهلول گفتن: ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﺩﺭﺁﻣﺪﺕ ﺯﻧﺪﮔﯿﺖ میچرخه؟ ﮔﻔﺖ: ﺧﺪﺍﺭﻭﺷﮑﺮ، ﮐﻢ ﻭ ﺑﯿﺶ میسازیم. ﺧﺪﺍ ﺧﻮﺩﺵ میرﺳﻮﻧﻪ.
گفتند: ﺣﺎﻻ ﻣﺎ ﺩﯾﮕﻪ ﻏﺮﯾﺒﻪ ﺷﺪﯾﻢ، ﻟﻮ ﻧﻤﯿﺪﯼ؟ ﮔﻔﺖ: ﻧﻪ، ﯾﻪ ﺧﻮﺭﺩﻩ ﻗﻨﺎﻋﺖ میکنم، گاﻫﯽ ﺍﻭﻗﺎﺕ ﻫﻢ کاﺭ ﺩﯾﮕﻪﺍﯼ ﺟﻮﺭ ﺑﺸﻪ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﻣﯿﺪﻡ، ﺧﺪﺍ ﺑﺰﺭﮔﻪ نمیذاﺭﻩ ﺩﺳﺖ ﺧﺎﻟﯽ ﺑﻤﻮﻧﻢ.
گفتند: ﻧﻪ ﺭﺍﺳﺘﺸﻮ ﺑﮕﻮ. ﮔﻔﺖ: ﻫﺮ ﻭﻗﺖ ﮐﻢ ﺁﻭﺭﺩﻡ، ﯾﻪ ﺟﻮﺭﯼ ﺣﻞ ﺷﺪﻩ، ﺧﺪﺍ #ﺭﺯّﺍقِ، میرﺳﻮﻧﻪ.
گفتند: ﻣﺎ ﻧﺎﻣﺤﺮﻡ ﻧﯿﺴﺘﯿﻢ. ﺭﺍﺳﺘﺸﻮ ﺑﮕﻮ دﯾﮕﻪ. ﮔﻔﺖ: ﺗﻮ ﻓﮑﺮ ﮐﻦ ﯾﻪ ﺗﺎﺟﺮ یهودی ﺗﻮﯼ ﺑﺎﺯﺍﺭ ﻫﺴﺖ ﻫﺮ ﻣﺎﻩ ﯾﻪ ﻣﻘﺪﺍﺭ ﭘﻮﻝ ﺑﺮﺍﻡ ﻣﯿﺎﺭﻩ ﮐﻤﮏ ﺧﺮﺟﻢ ﺑﺎﺷﻪ. گفتند: ﺁﻫﺎﻥ، ﺩﯾﺪﯼ ﮔﻔﺘﻢ. ﺣﺎﻻ ﺷﺪ ﯾﻪ ﭼﯿﺰﯼ. ﭼﺮﺍ ﺍﺯ ﺍﻭﻝ ﺭﺍﺳﺘﺸﻮ ﻧﻤﯿﮕﯽ؟ ﮔﻔﺖ: ﺑﯽ ﺍﻧﺼﺎﻑ ﺳﻪ ﺑﺎﺭ ﮔﻔﺘﻢ ﺧﺪﺍ میرسونه، ﺑﺎﻭﺭﻧﮑﺮﺩﯼ ﯾﮏ ﺑﺎﺭ ﮔﻔﺘﻢ ﯾﻪ تاجر یهودی میرﺳﻮﻧﻪ ﺑﺎﻭﺭﮐﺮﺩﯼ. ﯾﻌﻨﯽ #ﺧﺪﺍ ﺑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﯾﻪ تاجر یهودی ﭘﯿﺶ ﺗﻮ ﺍﻋﺘﺒﺎﺭ ﻧﺪﺍﺭﻩ؟
#رزق
#نشرخوبیها
─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─
@Nora0049
#از_فقراء_قرض_بگیریم
✍روزی؛ پسری از خانوادهای نسبتا ثروتمند،
متوجه شد که مادرش از همسایه فقیر خود نمک خواست!
با تعجب به مادرش گفت:
مادر عزیزم؛ دیروز یک کیسه بزرگ نمک برایت خریدم، چرا از همسایه نمک طلب میکنی؟
#مادر_گفت:
پسرم؛ همسایه فقیرمان، همیشه از ما چیزهایی طلب میکند.
دوست داشتم از آنها چیز سادهای بخواهم که تهیه آن برای آنها سخت نباشد.
ما چیزی کم نداریم که از آنها قرض بگیریم، ولی دوست داشتم وانمود کنم که ما هم به آنها محتاجیم، تا هر وقت چیزی از ما خواستند، طلبش برای آنها آسان باشد و شرمنده نشوند...
#حکایت #داستان #حدیث #پند اخلاقی و آموزنده
#معجزات و #تلنگر های #قرآن #آخرت #قیامت
#نشرخوبیها
─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─
@Nora0049
#داستان
حقیقت مار و عقرب در قبر
استادمان علامه طباطبایی میفرمود:
در نجف شخصی بود اهل معرفت و معروف بود که چشم باطنش باز است. پنج شنبه رفته بود وادیالسلام، در حال برگشت با عدهای از علما برخورد میکند. از ایشان سؤال کردند: چه خبر؟ چه دیدهای در وادیالسلام؟ ایشان گفته بود: فاتحهای خواندم و برگشتم.
با اصرار علما میگوید: رفتم سراغ بعضی از قبور آماده، برخی از این قبور به واسطهٔ این که شنی بودند، فروکش کرده بودند. من از این قبرها سؤال کردم: به ما میگویند: « قبرها مار و عقرب دارند و مرده را اذیت میکنند» واقعا این چنین است؟ راست میگویند؟
قبرها جواب دادند: ما، مار و عقرب نداریم، هر کس با خود چیزی بیاورد، با همان هم محشور خواهد شد».
📚 به نقل از کتاب جام حضور
#نشرخوبیها
─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─
@Nora0049
#داستان
میگویند سالها پیش در جزیرهای
آهوهای زیادی زندگی میکردند.
خوراک فراوان و نبود هیچ خطری،
باعث شد که تحرک آهوها کم و به
تدریج تنبل و بیمار شده و نسل آنها رو
به نابودی گذارد.
برای حل این مساله، تعدادی گرگ در
جزیره رها شد. وجود گرگها باعث
تحرک دوباره آهوان گردید و سلامتی
به آنها باز گشت.
🚨ناملایمات، مشکلات و سختیها هم
گرگهای زندگی ما هستند که ما را قویتر میکنند و باعث میشوند پختهتر شویم.
#داستان
آیا شما هم درگیر قاعده ۹۹ هستید؟🤔
پادشاهی از وزیرش میپرسد: چرا همیشه خدمتکارم از من خوشحالتر است، در حالی که او هیچ چیزی ندارد! و منِ پادشاه که همه چیز دارم، حال و روزِ خوبی ندارم!؟
وزیر گفت: سرورم! شما باید قاعده ۹۹ را امتحان کنید! بعد ببینید آن خدمتکار خوشحال است یا نه.
پادشاه گفت: قاعده ۹۹ چیست؟!!
وزیر گفت: ۹۹سکه طلا در کیسهای بگذار و شب آن را پشت درب اتاق خدمتکار بگذار و بنویس این۱۰۰ دینار هدیهای است برای تو و سپس در را ببند و نگاه کن چه اتفاقی رخ میدهد!
پادشاه، نقشه وزیر را انجام داد.
خدمتکار پادشاه، آن کیسه را برداشت و موقعی که به خانه رسید، سکهها را شمرد، متوجه شد یکی کم دارد! پیش خود فکر کرد که آن را در مسیر راه گم کرده است!
همراه با خانوادهاش کل شب را دنبال آن یک سکه طلا گشتند، هیچی پیدا نکردند! خدمتکار ناراحت شد از اینکه یک سکه را گم کرده است!
پریشانی به سراغش آمد، با آنکه آن همه سکههای دیگر را در اختیار داشت! روز دوم خدمتکار پریشان حال بود چرا؟! چون شب نخوابیده بود. وقتی که پیش پادشاه رسید، چهرهای درهم و ناراحت حال، مثل روزهای قبل شاد و خوشحال نبود!
پادشاه آن موقع فهمید که معنی قاعده ۹۹ چیست!
آری، قاعده ۹۹ آن است که داشتههای خود را نمیبینیم و تمرکز ما بر روی نداشتههاست.
و در تمام ادوار زندگیمان، دنبال آن یک گمشده میگردیم و خودمان را به خاطر آن ناراحت میکنیم و فراموش کردهایم که شاید داشتههای ما بسیار بیشتر از نداشتههایمان است.
قسمت پر لیوان را ببینیم و قدرشان را بدانیم.
#چله_تفکر
─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─
کانال نورا پایگاه:
@Nora0049
کانال اطلاع رسانی پایگاه:
@basiran_313