#رمان_عشق_پاک
#پارت96
گفتم
_اینکه قفله!
نگاهی به دستگیره انداختم که یه کاغذ بهش وصل بود پوفی کشیدم و گفتم
_نکنه سر کاریه اقا محسن؟
خندید و گفت
_شما کاغذو بخون!
روی کاغذ نوشته بود
«کلید کشو روی قلبم است»
نگاهم و به جیب پیرهنش بردم که با سر تایید کرد و گفت
_عا باریکلا بیا!
کمی مکث کردم گفت
_هدیتو نمیخوای؟!
آهسته دستمو دراز کردم و داخل جیبش کردم کوبش قلبشو حس میکردم!
دستش رو روی جیبش گذاشت و دست من که هنوز توی جیبش بود به سینه اش فشار داد و گفت
_ببین برا تو میزنه ها!
قلبم تند تند شروع به زدن کرد دستمو سریع از جیبش بیرون کشیدم کلید لای انگشتام بود به شدت هیجان زده شده بودم از اینکه محسن انقد قشنگ اظهار علاقه میکرد!
دستمو گرفت و گفت
_بازی رو تموم نمیکنی؟
کلیدو توی قفل زدم و در کشو رو باز کردم یک جعبه انگشتر بود که با خط خودش نوشته بود دوست دارم!
جعبه رو باز کردم دوتا انگشتر عقیق ست بود!
خیلی انگشتر قشنگی بود روی یکی از انگشتر ها نوشته بود «یا زهرا»
و روی یکی دیگه حک شده بود «یاعلی»
گفت
_انگشتر یا زهرا رو دستم میکنم که هروقت چشمم خورد بهش یادت بیوفتم!
با ذوق تمام توی چشماش نگاه کردم و گفتم
_محسن!
_جانم؟
_قول میدی همیشه همین حس رو نسبت به من داشته باشی؟
اومد نزدیکم و گفت
_از خدا میخوام اگه یه روز این حس باهام نبود منم دیگه نباشم!
#رمان_عشق_پاک
#پارت97
اون شب تا صبح به ستاره ها خیره شدم و فکر میکردم به رفتنش عروسی و همه چیز....
بالاخره صبح شد و محسن رفت و من موندم و دلتنگی ها و اشک هایی که میریختم
موقع خداحافظی محسن گفت
_حسنا جانم منتظر زنگ و تلفن نباش ولی تا جایی که بتونم همه تلاشمو میکنم بهت زنگ میزنم
بغض بیشتر به گلوم چنگ زد اما جلوی خاله و مامان بابا و فاطمه و حسن اقا به روی خودم نیاوردم و چشمامو باز و بسته کردم و لبخندی زدم!
آروم کنارم ایستادم و جوری که بقیه نفهمن انگشتر عقیقشو دستش کرده بود نشونم داد و گفت
_همیشه به یادتم!
انگشترو بوس کرد و با همه خداحافظی کرد و رفت!
وقتی رفت انگار قلب منم با خودش برد از همین حالا دلم حسابی براش تنگ شد حالا یک ماه بدون محسن چطوری من زندگی کنم؟!
توی مدتی که محسن رفت سعی کردم سر خودمو گرم کنم تا کمتر نبودنش و حس کنم خیاطی میکردم درس میخوندم رشته داروسازی قبول شده بودم و بعد از تابستون باید میرفتم دانشگاه!
مشغول قرآن خوندن بودم که گوشیم زنگ خورد!
شماره ناشناس بود تلفنو جواب دادم صدای محسن توی گوشم پیچید انگار دنیا رو بهم دادن
با خوشحالی گفتم
_سلاااام محسنم خوبی عزیزم؟
صداش خیلی ضعیف بود و سر و صدا بود گفت
_سلام عزیزم الحمدلله منم خوبم تو خوبی چیکارا میکنی؟
از کارایی که کردم دلتنگیام براش گفتم
_راستی کی میای محسن؟
_پنج روز دیگه اونجام!
از خوشحالی گفتم
_وااای راست میگی؟
_اره عزیزم میگم خانومم من باید برم ببخشید مواظب خودت باش یاعلی!
با محسن خداحافظی کردم و انگار با شنیدن صداش دوباره دلتنگیم بیشترم شد!
قرانو گرفتم جلوی صورتم و بلند بلند گریه کردم بازم خداروشکر کسی خونه نبود؛!
این پنج روز اندازه یک سال گذشت بالاخره روز اومدنش رسید با خوشحالی از خواب بیدار شدم و اماده شدیم با مامان و فاطمه رفتیم خونه خاله!
وقتی محسن اومد لاغر شده بود و آفتاب سوخته ولی برای من هنوزم همون محسن خودمه همون قدرم برام عزیزه!
بعد از اینکه با همه سلام کرد و خاله و مامان و حسن آقا و بابا بغلش کردن رفت توی اتاق تا لباس هاشو عوض کنه دنبالش رفتم
از شوق پریدم بغلش و سرمو گذاشتم روی سینش و از شوق زدم زیر گریه!
بعد از اینکه آروم شدم کنارش نشستم و از کارش برام گفت کجا رفتن چیکارا کردن واقعا اینهمه سختی که کشیده برای همینه لاغر شده با نگرانی نگاهش کردم و گفتم
_حالا خوبی؟
_بلهههه خانوممو دیدم مگه میشه بد باشم؟
#رمان_عشق_پاک
#پارت98
محسن لبخندی زد و گفت
_خب از فردا هم باید بریم سراغ اماده کردن خونه و کارای عروسی که تقریبا ۳۰ روز دیگه عروسمونه
از خوشحالی گفتم
_وااای اره امشبو استراحت کن فردا بریم سراغ خریدامون
محسن لباس هاشو عوض کرد و باهم رفتیم بیرون و کنار بقیه نشستیم شام رو خوردیم و بابا گفت
_امشب آقا محسن خستس بریم که برن استراحت کنن
دلم گرفت کاش میتونستم منم کنار محسن بمونم
اما خب با محسن خداحافظی کردم و رفتم خونه
باهم چت میکردیم که دیگه محسن جواب نداد از خستگی خوابش برده!
گوشیمو خاموش کردم و خوابیدم که زود بیدار بشم صبح قراره بریم خرید!
صبح از خواب بیدار شدم و اماده شدم و محسن اومد دنبالم و رفتیم خرید سفارش کاغذ دیواری
کاغذ دیواری سفید با گلای طلایی رنگو پسندیدیم به خونه و کابینت ها هم میومد توی اتاق خواب ها هم کاغذ دیواری آبی یخی با گلای خیلی قشنگ انتخاب کردم و سفارش دادیم و تقریبا همه کار ها رو انجام داده بودیم
_حسنا جان آقای رفیعی گفتن امروز بعد از ظهر میان کاغذ دیواری ها رو بزنن کابینت ها هم الان زنگم زد گفت داره میاد وصل کنه میای خونه ما یا ببرمت؟
از ذوق اینکه کابینت ها رو ببینم گفتم
_نه میام خونتون ببینم خونمو چه شکلی میکنن!
خندید و گفت
_چشممم پس سفت بشین تا بریم
رسیدیم خونه و همون موقع با رسیدن ما اونا هم اومدن تا کابینتا رو نصب کنن
رفتم توی خونه و با خاله حرف میزدیم
_عزیزم جهیزیت همشو خریدی تموم شد؟
_اره خاله همشو خریدیم فقط وسیله بزرگام هنوز نیومدن پنجشنبه میاد!
_خب عزیزم هفته دیگه عروسیه خونه هم که اماده شد اخر همین هفته اگه وسیله هات اومدن بیا خونه رو بچین
_چشم خاله
کلی سر و صدا بود بالاخره بعد از یک ساعت کارشون تموم شد و محسن اومد
_سلام مامان شربت داریم؟
خاله گفت
_اره عزیزم توی یخچاله الان میارم؛!
خاله اومد بلند بشه گفتم
_خاله شما بشینید من خودم میرم
محسن چشمکی زد و گفت
_اصلا دعوا نکنید خودم هستم
خندید و رفت سمت یخچال و شربت ریخت و برد برای کارگرا
#رمان_عشق_پاک
#پارت99
بعد از رفتنشون اومد پایین و با ذوق گفت
_عروس خانوم خونتون آمادس بفرمایید!
با ذوق لبخندی زدم و گفتم
_واای جدی! آخ جون اومدم
خاله از توی آشپزخونه گفت
_رفتید؟
محسن گفت
_اره مامان بیا بریم خونمونو ببین!
خاله. خندید و گفت
_قربون ذوق کردنات برم برید عزیزم منم میام
خاله میخواست اولین باری که خونمون رو کامل میبینیم خودمون تنها باشیم
با خوشحالی دست محسنو گرفتم و کشیدم گفتم
_بریم پس؛!
خندید و گفت
_آخ حسنا نمیدونی چقد قشنگ شده منکه غش کردم!
با ذوق سریع از پله ها بالا رفتیم دستگیره درو گرفتم که گفت
_وایسا وایسا نرو تو!
با اخم گفتم
_براچی خب میخوام ببینم چطور شده!
چشمک زد و گفت
_خب عزیز جان هرچیزی آدابی داره
دستمو گرفتم به کمرم و گفتم
_آهان بعد ببخشید استاد آداب خونه نو دیدن چیه؟!
خندید و گفت
_اِهم اِهم خب بستگی داره اداب خونه نو از چه کسی باشه؟!
_استاد شما فرض کنید خونه خومون!
_اوه اوه پس کار سخت شد آدابش اینه اون اقای خوشتیپ جذاب تو دل برو....
ادامه حرفشو نزده بود که ابرو هامو دادم بالا و گفتم
_ببخشید استاد شرمنده میون کلامتون زیادی اون اقای خوشتیپ از خودش تعریف نمیکنه؟!
خندید و گفت
_نه دیگه چیزی که عیان است چه حاجت به بیان است؟
بلند خندیدم که لپمو کشید و گفت
_دیگه وسط حرف استادت نپر!
داشتم میگفتم آدابش اینه که چشمای خانوم قشنگش عزیز دلش رو بگیره و بعد خونه نو رو ببینن!
محسن خیلییی قشنگ حرف میزنه حتی ابراز علاقه هاشم جذابه ته دلم خالی شد و گفتم
_خب پس آقای جذاب خوشتیپ تو دل برو لطفا چشم خانوم قشنگتو بگیر که از ذوق الان میمیره ها!
اخمی کرد و گفت
_خدانکنه خبببب چشمممم
با دستاش چشمامو گرفت دستامو گذاشتم روی دستاش و دیگه هیچ جا رو ندیدم همه جا سیاه بود!
صدای باز شدن در اومد محسن گفت
_به به اصن بَ بَ به به
از لحن حرف زدنش هم خندم گرفت هم حرصم گرفت که نمیزاره من ببینم با اعتراض گفتم
_عههه محسن خب منم ببینم
خندید و گفتم
_باشه باشه
یک دو سه!
دستاشو برداشت
با هیجان نگاه به خونمون کردم خیلییییی قشنگ شده ترکیب رنگ سفید طلایی قشنگ ترشم کرده!
یه لوستر خیلی قشنگم وسط پذیرایی نصب کرده بود با خوشحالی گفتم
_وااای محسن لوسترم خریدی؟!
_بلهههه
#رمان_عشق_پاک
#پارت100
با خوشحالی نگاه به کاغذ دیواریا کردم و گفتم
_وااای محسن چقد اینا قشنگن
_حسنا بیا تو اتاقو ببین!
همراهش رفتم اتاقمون همون کاغذ دیواری گل گلیا بود و یکی دیگه از اتاقا هم یه کاغذ دیواری ساده!
_محسن چقد بوی نو میاد!
_بللله دیگه خونه نو فقط میدونی چی کم داره؟
_چی؟
_حدس بزن!
_جهیزیه!
_نخیر یه عروس خانم زیبا با یه اقا دوماد خوشبخت!
با ذوق گفتم اونکههه بلههه فقط همینو کم داره اینم باشه کامل میشه
با ذوق گفت
_وااای حسنا!
_جان دلم؟
_اینطوری که تو جواب میدی که من دیگه نمیتونم حرف بزنم!
خندیدم و گفتم خب
_بفرما!
گفت
_یه قاب عکس بزرگ هم خریدم از حاج قاسم!
خیلیییی خوشحال شدم و گفتم
_وااای خدا کجاست عکس؟
_دیگه حالا که نشونت نمیدم شب عروسی با یه چیز دیگه بهت کادو میدمش!
خندیدم و گفتم
_خب منکه تا عروسی طاقت نمیارم!
_مگه چقد دیگه مونده! همش دو هفته
_همین دوهفته اندازه دوسال برا من میگذره!
اعمالقبلازخواب (:
#حضرترسولاکرم(ص)فرمودند:
پیش از خواب..
7.51M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
برای مردمت بجنگ!
#خیانت_بنی_صدر_به_ایران
یهسلاممبدیمخدمتآقاجانمون؛
اَلسَلامُعَلَیكیاصاحِباَلعَصروَالزَمان..(:💚
السَّلامُعلیکیابقیَّةَاللّٰہ
یااباصالحَالمَهدییاخلیفةَالرَّحمن
ویاشریکَالقرآن
ایُّهاالاِمامَالاِنسُوالجّانّسیِّدی
ومَولایالاَمانالاَمان . . . 🌱